نفرتی که تبدیل به عشق شد
نفرتی که تبدیل به عشق شد
P5
(ویو کوک)
توی اتاقم نشسته بودم که یکی از خدمتکار ها با نامه ای تو دستش اومد و نامه رو بهم داد
وقتی نگاه مردم از طرف پدرم بود بهم گفته بود باید تا آخر این هفته نامزدم رو بهش نشون بدم آخه بهم گفته اگه اینکار رو نکنم باید با جئون لونا (دختر عموش) ازدواج کنم ما از بچگی با هم بزرگ شدیم اصلا همدیگه رو به چشم زن و شوهر نمیتونیم ببینیم البته من که اینطوری فکر میکنم
به یکی از خدمتکار ها گفتم که بره به ا.ت بگه امشب مهمونی داریم و باید حاضر بشه
(ویو ا.ت)
تو اتاقم نشسته بودم داشتم غروب خورشید رو از پشت پنجره نگاه میکردم . هیچ جا نمیتونستم برم و توی اتاق زندانی بودم درست مثل جوجه گنجشکی بودم که زندانی شده بود راهی برای آزادی و پرواز نداشت تو فکر رو خیالاتم بودم که خدمتکار وارد اتاقم شد دستش چند تا لباس مجلسی و شیک بود داشتم به لباس ها نگاه میکردم که گفت
=خانم اینا رو ارباب دادن که امتحان کنید و هر کدوم که دست داشتید رد امشب بپوشید
+مگه امشب چه خبره ؟
=امشب به یه مهمونی دعوت شدید که پدر ارباب تدارک دیدند
بعد کلی توضیح و انتخاب لباس از اتاق رفت اون بهم گفت که باید توی مراسم به ارباب بگم ددی
بهم گفت هر کاری که اون بگه رو انجام باید بدم و اونجا باید به عنوان نامزد ارباب حضور داشته باشم
حمایت یادتون نره 😭❤️
P5
(ویو کوک)
توی اتاقم نشسته بودم که یکی از خدمتکار ها با نامه ای تو دستش اومد و نامه رو بهم داد
وقتی نگاه مردم از طرف پدرم بود بهم گفته بود باید تا آخر این هفته نامزدم رو بهش نشون بدم آخه بهم گفته اگه اینکار رو نکنم باید با جئون لونا (دختر عموش) ازدواج کنم ما از بچگی با هم بزرگ شدیم اصلا همدیگه رو به چشم زن و شوهر نمیتونیم ببینیم البته من که اینطوری فکر میکنم
به یکی از خدمتکار ها گفتم که بره به ا.ت بگه امشب مهمونی داریم و باید حاضر بشه
(ویو ا.ت)
تو اتاقم نشسته بودم داشتم غروب خورشید رو از پشت پنجره نگاه میکردم . هیچ جا نمیتونستم برم و توی اتاق زندانی بودم درست مثل جوجه گنجشکی بودم که زندانی شده بود راهی برای آزادی و پرواز نداشت تو فکر رو خیالاتم بودم که خدمتکار وارد اتاقم شد دستش چند تا لباس مجلسی و شیک بود داشتم به لباس ها نگاه میکردم که گفت
=خانم اینا رو ارباب دادن که امتحان کنید و هر کدوم که دست داشتید رد امشب بپوشید
+مگه امشب چه خبره ؟
=امشب به یه مهمونی دعوت شدید که پدر ارباب تدارک دیدند
بعد کلی توضیح و انتخاب لباس از اتاق رفت اون بهم گفت که باید توی مراسم به ارباب بگم ددی
بهم گفت هر کاری که اون بگه رو انجام باید بدم و اونجا باید به عنوان نامزد ارباب حضور داشته باشم
حمایت یادتون نره 😭❤️
۴.۸k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.