"ازدواج اجباری" P2
P2
کوک : ازت میخوام درباره ی پدر این دختره اطلاعات بگیری..
جیمین : اوکیه...
ا/ت ویو :
بعد از اینکه از شرکت زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه... ( قبل اینکه بگم ا/ت میدونست باباش مافیاس و بخاطر اینکه بقیه نفهمن و پدرشو نگیرن چیزی نگفته به کسی و ساکت مونده)
بعد از 3 دقیقه رسیدم خونه و وارد خونه شدم و رفتم اتاق بابام...
ا/ت : در زدن*
پ.ا/ت : کیه
ا/ت : پدر میتونم بیام تو..؟
پ.ا/ت : بیا
وارد اتاقش شدم و نشستم رو صندلی و چیزی نگفتم..
پ.ا/ت : ا/ت من دارم میرم یه چند روزی ایتالیا و گروه مافیا رو به تو میسپارم...
ا/ت : چی... نه... من..
پ.ا/ت : من ازت نظری نخواستم این چند باید خوب کار کنی و ازت خطایی سر نره...
بعدش حرفشو تموم کرد و از جاش بلند شد و رفت..
ولی اخه من که از کارای مافیا سر در نمیارم... مثلا چ خطایی ولش مثل گوزو ها سرمو انداختم پایین و رفتم یچیزی بخورم..
.
.
.
.
.
.
کوک ویو :
بعد از اینکه اون جلسه ی حوصله سر بر تموم شد باید میرفتم خونه تا برای سفر به ایتالیا حاظر میشدم... ( موضوع از این قراره که تو ایتالیا یه شرط بندی گذاشتن که اونجا شرط میبندن که هرکی برنده بشه اون کسی که باخته باید مهم ترین چیز زندگیش رو به اون کسی که برده بده)...
کم کم داشت به ساعت پروازم نزدیک میشد... منتظر تهیونگ بودم تا بیاد برم...
.
.
.
.
.
.
.
.
فلش بک به مهمونی "
ظاهرا شرط بندی شروع شده بود که یهو دیدم یکی داره روی دخترش شرط میبنده رفتم نشستم سر میزش و باهاش شرط بستم...
کوک : خب اگه ببازی دخترت مال منه... قبول میکنی.؟.؟
پ.ا/ت ( کیم یانگ) : قب... وله..
تاس رو انداختن روی میز بله کیم یانگ رید و باخت الان دخترش مال کوکه...
کوک : اشاره کرد به تهیونگ*
تهیونگ : حله..
.
.
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
3 روز بود که گروه مافیا دستم بود و در حال ریدن بهش بودم میدونستم که بعد از اومدن پدرم منو میکشه... ولی وقتی پدرم اومد بهم چیزی نگفت فقط اشاره به نگهبان کرد که منو همراهی کنه به اتاقش....
ا/ت : چیکار دارین میکنین..؟
نگهبان : رئیس دستور داده که شما رو به اتاقش همراهی کنیم..
ا/ت : خب... خودم.. میتونم برم
نگهبان : بفرمایین..
وارد اتاق پدرم شدم.... دقت کردم عصبانیه ولی به روی خودم نیوردم و نشستم رو صندلی..
پ.ا/ت : یکم دیگه یه ماشین میاد دنبالت باید حاظر شی و باهاش بری..
ا/ت : چی یعنی چی..؟
پ.ا/ت : تو شرت بندی باختم و مجبور شدم بجاش تورو بدم...
ا/ت : چی... امکان نداره من جایی نمیرم...
پ.ا/ت : همینه که گفتم ( با داد)
ا/ت : من... ن جا.. یی نمیرم نه تو نمیتونی اینکارو کنی ( با بغض)
پ.ا/ت : اشاره کرد به نگهبانا تا ببرنش سوار ماشین کنن*
ا/ت : نه... نه ولم کنید*(جیغ داد) من جای... ی نمیرممم
.
.
.
.
هر چقد بهش التماس کردم ولی فایده نداشت... به هرحال اون جای پدرم نبود انگار اصلا من دخترش نبودم... بهتر از این بود که مامانم... زنده بمونه... حداقل اون مثل این سنگ دل نبود... میدونم مامانم خیلی اذیتم میکرد میزدتم ولی مثل این منو نمی فروخت...
.
.
.
.
به زور سوار ماشینم کردن ولی با صحنه ای که رو به روم بود شوکه شدم...
پایان پارت 2
برا پارت بعدی 10 لایک 🦙🤎✨
کوک : ازت میخوام درباره ی پدر این دختره اطلاعات بگیری..
جیمین : اوکیه...
ا/ت ویو :
بعد از اینکه از شرکت زدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه... ( قبل اینکه بگم ا/ت میدونست باباش مافیاس و بخاطر اینکه بقیه نفهمن و پدرشو نگیرن چیزی نگفته به کسی و ساکت مونده)
بعد از 3 دقیقه رسیدم خونه و وارد خونه شدم و رفتم اتاق بابام...
ا/ت : در زدن*
پ.ا/ت : کیه
ا/ت : پدر میتونم بیام تو..؟
پ.ا/ت : بیا
وارد اتاقش شدم و نشستم رو صندلی و چیزی نگفتم..
پ.ا/ت : ا/ت من دارم میرم یه چند روزی ایتالیا و گروه مافیا رو به تو میسپارم...
ا/ت : چی... نه... من..
پ.ا/ت : من ازت نظری نخواستم این چند باید خوب کار کنی و ازت خطایی سر نره...
بعدش حرفشو تموم کرد و از جاش بلند شد و رفت..
ولی اخه من که از کارای مافیا سر در نمیارم... مثلا چ خطایی ولش مثل گوزو ها سرمو انداختم پایین و رفتم یچیزی بخورم..
.
.
.
.
.
.
کوک ویو :
بعد از اینکه اون جلسه ی حوصله سر بر تموم شد باید میرفتم خونه تا برای سفر به ایتالیا حاظر میشدم... ( موضوع از این قراره که تو ایتالیا یه شرط بندی گذاشتن که اونجا شرط میبندن که هرکی برنده بشه اون کسی که باخته باید مهم ترین چیز زندگیش رو به اون کسی که برده بده)...
کم کم داشت به ساعت پروازم نزدیک میشد... منتظر تهیونگ بودم تا بیاد برم...
.
.
.
.
.
.
.
.
فلش بک به مهمونی "
ظاهرا شرط بندی شروع شده بود که یهو دیدم یکی داره روی دخترش شرط میبنده رفتم نشستم سر میزش و باهاش شرط بستم...
کوک : خب اگه ببازی دخترت مال منه... قبول میکنی.؟.؟
پ.ا/ت ( کیم یانگ) : قب... وله..
تاس رو انداختن روی میز بله کیم یانگ رید و باخت الان دخترش مال کوکه...
کوک : اشاره کرد به تهیونگ*
تهیونگ : حله..
.
.
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
3 روز بود که گروه مافیا دستم بود و در حال ریدن بهش بودم میدونستم که بعد از اومدن پدرم منو میکشه... ولی وقتی پدرم اومد بهم چیزی نگفت فقط اشاره به نگهبان کرد که منو همراهی کنه به اتاقش....
ا/ت : چیکار دارین میکنین..؟
نگهبان : رئیس دستور داده که شما رو به اتاقش همراهی کنیم..
ا/ت : خب... خودم.. میتونم برم
نگهبان : بفرمایین..
وارد اتاق پدرم شدم.... دقت کردم عصبانیه ولی به روی خودم نیوردم و نشستم رو صندلی..
پ.ا/ت : یکم دیگه یه ماشین میاد دنبالت باید حاظر شی و باهاش بری..
ا/ت : چی یعنی چی..؟
پ.ا/ت : تو شرت بندی باختم و مجبور شدم بجاش تورو بدم...
ا/ت : چی... امکان نداره من جایی نمیرم...
پ.ا/ت : همینه که گفتم ( با داد)
ا/ت : من... ن جا.. یی نمیرم نه تو نمیتونی اینکارو کنی ( با بغض)
پ.ا/ت : اشاره کرد به نگهبانا تا ببرنش سوار ماشین کنن*
ا/ت : نه... نه ولم کنید*(جیغ داد) من جای... ی نمیرممم
.
.
.
.
هر چقد بهش التماس کردم ولی فایده نداشت... به هرحال اون جای پدرم نبود انگار اصلا من دخترش نبودم... بهتر از این بود که مامانم... زنده بمونه... حداقل اون مثل این سنگ دل نبود... میدونم مامانم خیلی اذیتم میکرد میزدتم ولی مثل این منو نمی فروخت...
.
.
.
.
به زور سوار ماشینم کردن ولی با صحنه ای که رو به روم بود شوکه شدم...
پایان پارت 2
برا پارت بعدی 10 لایک 🦙🤎✨
۸.۸k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.