فیک عشق دردسرساز
«پارت:۴۱»
همونطور که مورای بی جونو روی دستاش گرفته بود به سمت اولین درمانگاهی که به چشم میخورد میدویید و اصلا یادش نبود که حتی ماشین دارم بدن مورا رو به خودش فشرد و آروم پچ زد...
•تو مال کسی غیر خودم نمیشی مطمئن باش
توی سالن رفت و پرستار و دکتر و صدا زد،تقریبا نیم ساعت گذشته بود و منتظر بود سرومش تموم بشه.
هزینه سروم و پرداخت کرد و وارد اتاق مورا شد...
رفت کنارش روی صندلی مخصوص همراه نشست و به صورتش خیره شد
•مورا چشماتو باز کن،ببین کنارتم!خودم قول میدم همیشه پیشت بمونم و ازت مواظبت کنم،چیکار کردی تو با من دختر؟ اصلا چرا رفتی که اون پست عوضی رو تو اون وضعیت ببینی
با قطره اشکی که از گوشه ی چشم بسته مورا روی گونش جاری شد حرفش توی دهنش موند و با نگاهش رد اشکو نگاه کرد...
مورا چشماشو باز کرد و به سقف خیره شد،چرا؟دقیقا چرا؟ چرا این همه بدشانس بود؟ چرا وقتی قلب سنگیش نرم شده بود حالا باید اینجوری میشد؟ چرا حالا که عاشق شده بود باید تاوان عاشقیشو با دیدن تهیونگ در کنار یه دختر دیگه میداد؟ مگه چه اشتباهی کرده بود که باید این اتفاق میوفتاد؟
کلی سوال تو سرش میچرخید و از زور بغض یه کلمه ام حرف نمیزد....با پلکی که زد باعث شد اشک هاش یکی بعد دیگری راه خودشونو پیدا کنن در کسری از ثانیه کل صورتش خیس شد،شاید عقده این همه سال گریه نکردن از ته دلش امشب با شکستن قلبش تلافی شده بود!
با داد و بیداد هایی که از بیرون شنیده میشد یکم سرشو چرخوند و به در زل زد،اره همون صدا...صدای همون کسی که باعث زیر سروم رفتنش شده بود حالا داشت کل درمانگاه رو روی سرش میذاشت...
هایون با اخمای توی هم گره خورده از روی صندلی بلند شد و بیرون رفت.
تحمل کردن براش سخت بود،سروم و کند و بدون توجه به خونی که از دستش روون شده بود از روی تخت بلند شد و از اتاق رفت بیرون و داخل حیاط درمانگاه شاهد داد و بیداد هایون و تهیونگ بود...تا نگاهشون به مورا افتاد جفتشون ساکت شدن و نگاش کردن ،بدون کلمه ای حرف زدن از کنارشون گذشت انگار نه انگار که وجود دارن...
با کشیده شدن دستش به عقب برگشت و خیره تو چشمای تهیونگ نگاه کرد...
-لعنتی یه حرفی بزن،توهین بکن،بزن تو صورتم،ولی اینجوری بی تفاوتی نکن!!!من آدمم مورا...بهت گفتم بزار توضیح بدم.
اینبار دیگه جلوی اشکاشو نگرفت و جلوی نگاه مات و مبهوت تهیونگ صورتش برای بار دوم خیس شد همین حرکت باعث شد هایون بیاد دست مورا رو از دست تهیونگ جدا کنه.
خود مورا ام نمیدونست چرا! قلبش شکسته بود اما انگار لباشم به هم دوخته شده بودن
• حداقل یه امشب ولش کن بعدا حرف بزن کور که نیستی میتونی ببینی حالش خوب نیست!
دست مورا رو کشید و از محوطه درمانگاه بیرون رفتن..
تهیونگ روی دو زانو فرود اومد و مردونه اشک میریخت و بی توجه به نگاه های خیره مردم به زمین چنگ محکمی انداخت و از ته دل ناله درد ناکی کرد و مشتی به سینش زد....
(لایک و کامنت فراموش نشه منتظر شوکه شدن باشید!💜)
همونطور که مورای بی جونو روی دستاش گرفته بود به سمت اولین درمانگاهی که به چشم میخورد میدویید و اصلا یادش نبود که حتی ماشین دارم بدن مورا رو به خودش فشرد و آروم پچ زد...
•تو مال کسی غیر خودم نمیشی مطمئن باش
توی سالن رفت و پرستار و دکتر و صدا زد،تقریبا نیم ساعت گذشته بود و منتظر بود سرومش تموم بشه.
هزینه سروم و پرداخت کرد و وارد اتاق مورا شد...
رفت کنارش روی صندلی مخصوص همراه نشست و به صورتش خیره شد
•مورا چشماتو باز کن،ببین کنارتم!خودم قول میدم همیشه پیشت بمونم و ازت مواظبت کنم،چیکار کردی تو با من دختر؟ اصلا چرا رفتی که اون پست عوضی رو تو اون وضعیت ببینی
با قطره اشکی که از گوشه ی چشم بسته مورا روی گونش جاری شد حرفش توی دهنش موند و با نگاهش رد اشکو نگاه کرد...
مورا چشماشو باز کرد و به سقف خیره شد،چرا؟دقیقا چرا؟ چرا این همه بدشانس بود؟ چرا وقتی قلب سنگیش نرم شده بود حالا باید اینجوری میشد؟ چرا حالا که عاشق شده بود باید تاوان عاشقیشو با دیدن تهیونگ در کنار یه دختر دیگه میداد؟ مگه چه اشتباهی کرده بود که باید این اتفاق میوفتاد؟
کلی سوال تو سرش میچرخید و از زور بغض یه کلمه ام حرف نمیزد....با پلکی که زد باعث شد اشک هاش یکی بعد دیگری راه خودشونو پیدا کنن در کسری از ثانیه کل صورتش خیس شد،شاید عقده این همه سال گریه نکردن از ته دلش امشب با شکستن قلبش تلافی شده بود!
با داد و بیداد هایی که از بیرون شنیده میشد یکم سرشو چرخوند و به در زل زد،اره همون صدا...صدای همون کسی که باعث زیر سروم رفتنش شده بود حالا داشت کل درمانگاه رو روی سرش میذاشت...
هایون با اخمای توی هم گره خورده از روی صندلی بلند شد و بیرون رفت.
تحمل کردن براش سخت بود،سروم و کند و بدون توجه به خونی که از دستش روون شده بود از روی تخت بلند شد و از اتاق رفت بیرون و داخل حیاط درمانگاه شاهد داد و بیداد هایون و تهیونگ بود...تا نگاهشون به مورا افتاد جفتشون ساکت شدن و نگاش کردن ،بدون کلمه ای حرف زدن از کنارشون گذشت انگار نه انگار که وجود دارن...
با کشیده شدن دستش به عقب برگشت و خیره تو چشمای تهیونگ نگاه کرد...
-لعنتی یه حرفی بزن،توهین بکن،بزن تو صورتم،ولی اینجوری بی تفاوتی نکن!!!من آدمم مورا...بهت گفتم بزار توضیح بدم.
اینبار دیگه جلوی اشکاشو نگرفت و جلوی نگاه مات و مبهوت تهیونگ صورتش برای بار دوم خیس شد همین حرکت باعث شد هایون بیاد دست مورا رو از دست تهیونگ جدا کنه.
خود مورا ام نمیدونست چرا! قلبش شکسته بود اما انگار لباشم به هم دوخته شده بودن
• حداقل یه امشب ولش کن بعدا حرف بزن کور که نیستی میتونی ببینی حالش خوب نیست!
دست مورا رو کشید و از محوطه درمانگاه بیرون رفتن..
تهیونگ روی دو زانو فرود اومد و مردونه اشک میریخت و بی توجه به نگاه های خیره مردم به زمین چنگ محکمی انداخت و از ته دل ناله درد ناکی کرد و مشتی به سینش زد....
(لایک و کامنت فراموش نشه منتظر شوکه شدن باشید!💜)
۳۵.۶k
۱۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.