فیک عشق و سلطنت p:16
کوک سمت ا.ت رفت و گفت:
میخوام معذرت خواهی کنم بابت اتفاق دیشب -دستش رو روی شونه های ا.ت گذاشت -من... فقط...
ا.ت:اشکالی نداره... درکت میکنم دیگه ام بهش فکر نکن مهم اینه الان حالت بهتره و با برادرت اشتی کردین-لبخند
کوک اروم بغلش کرد
کوک:مرسی که بخشیدیم.
تهیونگ با حسادت به اون صحنه خیره شده بود. چرا کوک بغلش کرد؟؟ اخه حسودی چیه اصن...
ا.ت تعجب کرد اولش ولی بعد اونم متقابل بغلش کرد
کوک از بغل ا.ت اومد بیرون
_خب من دیگه میرم کوچولو. شما هم بیاین...
تهیونگ:باشه.
کوک از اتاق رفت بیرون.
تهیونگ:حالت خوبه؟؟
ا.ت:چی؟؟ اره.. ساعت چنده؟؟ -هول شده بود
تهیونگ:هنوز یه ربع وقت داریم.
تهیونگ داشت به این فکر میکرد که امشب چکار بکنه؟؟ با ا.ت بخوابه یا نه؟؟ ولی به هر حال پدر و مادرش از اونا به زودی نوه میخواستن
پس بهتر بود شب عروسیش رو با لذت بگذرونه
به ا.ت نگاه کرد و نیشخند شیطانیی زد
ا.ت:چیزی شده سرورم؟
تهیونگ از خیالاتش اومد بیرون و گفت:
نه...
به ا.ت خیره شد که دید استرس داره و دستاش میلرزه...
تهیونگ:چرا استرس داری؟؟
ا.ت:نمیدونم....
یهو ساعت به صدا در اومد وقتش بود برن.
تهیونگ به سمت ا.ت رفت و دستش رو گرفت و گفت:
بریم.
هردو پاشدند و دست در دست هم به سمت سالن اصلی رفتند ( اسلاید 2)
وقتی رسیدند دیدند اونجا پر مهمونه
مهمان وقی اون هارو دیدند از جاشون پاشدند و دست زدند
البته بیشترشون حسودی میکردند یا دخترا یا خانواده دخترا که چرا نیومدن با دخترشون ازدواج کنن....
پادشاه و سویون جونگ کوک بالای پله ها وایساده بودند و با دیدن اونا لبخند زدند
تهیونگ و ا.ت اومدند و کنار اون ها وایسادند
پادشاه دستش و بالا برد تا مهمون ها سکوت کنند
وقتی مهمون ها ساکت شدند شروع کرد به سخنرانی:
خب مهمان های عزیز
همونطور که میدونید امشب مراسم عروسی و تاج گذاریه پسرمه
امشب تا خود صبح میخوام که کل شهر پایکوبی و خوشحالی کنند....
مردم جیغ کشیدند و خوشحالی کردن
پادشاه:قبل از همه چیز اول کشیش باید ازدواج پسم رو رسمی کنه و بعد هم من تاج رو وی سر پسرم میذارم
و ازتون میخوام که هیچوقت پسرم رو توی این راه تنها نزارید.
بعد از چند دقیقه سخنرانی بلاخره کشیش سلطنتی اومد که همه تعظیم کردند
تهیونگ و ا.ت رو به روی هم ایستاده بودند و دستاشون رو توی دستای هم گذاشت بودند
کشیش:
قول بدهید در همه سختی ها و راحتی ها در کنار هم باشید و هیچوقت بهم خیانت نکنید.
تهیونگ و ا.ت با هم:قول میدیم در همه سختی ها و راحتی ها کنار هم باشیم و هیچوقت بهم خیانت نکنیم.
پادشاه و سویون و کوک با لبخند به این صحنه خیره شده بودند.
کشیش بعد از اینکه اون هارو همسر اعلام کرد گفت:میتونید هم رو ببوسید
ا.ت ضربان قلبش بالا رفته بود قرار بود اولین بوسش رو تجربه کنه....
تهیونگ کمر ا.ت رو گرفت و رو صورت ا.ت خم شد و لباش رو گذاشت رو لباش....
پارت بعد:70 لایک_45 کامنت
میخوام معذرت خواهی کنم بابت اتفاق دیشب -دستش رو روی شونه های ا.ت گذاشت -من... فقط...
ا.ت:اشکالی نداره... درکت میکنم دیگه ام بهش فکر نکن مهم اینه الان حالت بهتره و با برادرت اشتی کردین-لبخند
کوک اروم بغلش کرد
کوک:مرسی که بخشیدیم.
تهیونگ با حسادت به اون صحنه خیره شده بود. چرا کوک بغلش کرد؟؟ اخه حسودی چیه اصن...
ا.ت تعجب کرد اولش ولی بعد اونم متقابل بغلش کرد
کوک از بغل ا.ت اومد بیرون
_خب من دیگه میرم کوچولو. شما هم بیاین...
تهیونگ:باشه.
کوک از اتاق رفت بیرون.
تهیونگ:حالت خوبه؟؟
ا.ت:چی؟؟ اره.. ساعت چنده؟؟ -هول شده بود
تهیونگ:هنوز یه ربع وقت داریم.
تهیونگ داشت به این فکر میکرد که امشب چکار بکنه؟؟ با ا.ت بخوابه یا نه؟؟ ولی به هر حال پدر و مادرش از اونا به زودی نوه میخواستن
پس بهتر بود شب عروسیش رو با لذت بگذرونه
به ا.ت نگاه کرد و نیشخند شیطانیی زد
ا.ت:چیزی شده سرورم؟
تهیونگ از خیالاتش اومد بیرون و گفت:
نه...
به ا.ت خیره شد که دید استرس داره و دستاش میلرزه...
تهیونگ:چرا استرس داری؟؟
ا.ت:نمیدونم....
یهو ساعت به صدا در اومد وقتش بود برن.
تهیونگ به سمت ا.ت رفت و دستش رو گرفت و گفت:
بریم.
هردو پاشدند و دست در دست هم به سمت سالن اصلی رفتند ( اسلاید 2)
وقتی رسیدند دیدند اونجا پر مهمونه
مهمان وقی اون هارو دیدند از جاشون پاشدند و دست زدند
البته بیشترشون حسودی میکردند یا دخترا یا خانواده دخترا که چرا نیومدن با دخترشون ازدواج کنن....
پادشاه و سویون جونگ کوک بالای پله ها وایساده بودند و با دیدن اونا لبخند زدند
تهیونگ و ا.ت اومدند و کنار اون ها وایسادند
پادشاه دستش و بالا برد تا مهمون ها سکوت کنند
وقتی مهمون ها ساکت شدند شروع کرد به سخنرانی:
خب مهمان های عزیز
همونطور که میدونید امشب مراسم عروسی و تاج گذاریه پسرمه
امشب تا خود صبح میخوام که کل شهر پایکوبی و خوشحالی کنند....
مردم جیغ کشیدند و خوشحالی کردن
پادشاه:قبل از همه چیز اول کشیش باید ازدواج پسم رو رسمی کنه و بعد هم من تاج رو وی سر پسرم میذارم
و ازتون میخوام که هیچوقت پسرم رو توی این راه تنها نزارید.
بعد از چند دقیقه سخنرانی بلاخره کشیش سلطنتی اومد که همه تعظیم کردند
تهیونگ و ا.ت رو به روی هم ایستاده بودند و دستاشون رو توی دستای هم گذاشت بودند
کشیش:
قول بدهید در همه سختی ها و راحتی ها در کنار هم باشید و هیچوقت بهم خیانت نکنید.
تهیونگ و ا.ت با هم:قول میدیم در همه سختی ها و راحتی ها کنار هم باشیم و هیچوقت بهم خیانت نکنیم.
پادشاه و سویون و کوک با لبخند به این صحنه خیره شده بودند.
کشیش بعد از اینکه اون هارو همسر اعلام کرد گفت:میتونید هم رو ببوسید
ا.ت ضربان قلبش بالا رفته بود قرار بود اولین بوسش رو تجربه کنه....
تهیونگ کمر ا.ت رو گرفت و رو صورت ا.ت خم شد و لباش رو گذاشت رو لباش....
پارت بعد:70 لایک_45 کامنت
۳۴.۲k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.