pawn/ادامه پارت ۱۱۹
*
یوجین از پیش قلعه هاش تکون نمیخورد... مشغول بازی بود... جیسو و تهیونگ همون اطراف قدم میزدن... جیسو مدام حرف میزد و میخندید... اما تهیونگ واکنشی نشون نمیداد... که جیسو گفت: ببینم... تو فقط با دخترت میخندی؟
تهیونگ: چطور؟
جیسو: یه ساعته دارم برات چیزای بامزه تعریف میکنم ولی دریغ از یه لبخند... همونطور که به یوجین لبخند میزنی با منم رفتار کن
تهیونگ: دست خودم نیست... بعد از مرگ خواهرم دیگه هیچی برام جالب نیست... اما دختر کوچولوم... با نگاه کردن بهش یاد تموم چیزای خوبی میفتم که تو گذشته ها داشتم... یاد تموم لحظات شیرینم میفتم... حتی یاد خواهرم میفتم... گاهی حس میکنم روح خواهرم توی یوجین دمیده شده و تناسخ پیدا کرده... خیلی شبیهشه... مثل خودش زیباست... مثل خودش پر انرژی و باهوش و شیرینه...
جیسو لبخندی زد و گفت: وقتی در مورد دخترت حرف میزنی خیلی حالت صورتت فرق میکنه... خوش به حال یوجین که پدری مثل تو داره... ولی مادرش چی؟ مگه همون عشق قدیمیت نیست؟ چرا پیشش برنمیگردی؟...
تهیونگ سکوت کرد... سرشو پایین انداخت و گفت: فراموششکن...
جیسو از حرفش پشیمون شد... دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و گفت: ببخشید... منظوری نداشتم
تهیونگ: مهم نیست... خودت چی؟ کسیو تو زندگیت نداری؟
جیسو: راستش قدم تو توی زندگیم خیلی خوش یُمن بود
تهیونگ: واقعا؟ چطور؟...
جیسو سرشو از خجالت پایین انداخت و با خنده ای خجالتی گفت: خب... امروز یه نفر که مدتها بود همکارم بود بهم ابراز علاقه کرد... هنوز خیلی جدی حرف نزدیم... نگفته که قرار بزاریم ولی کاملا واضح بود بهم علاقه داره
تهیونگ: تو چی؟ دوسش داری؟
جیسو: خب... آره...
در حال حرف زدن بودن که یوجین بلند اسم تهیونگ رو فریاد زد... تهیونگ بی درنگ به سمتش دوید... چون فک کرد بلایی سرش اومده....
جیسو هم بدنبالش دوید تا رسیدن پیشش...
وقتی رسیدن دیدن که یه موج اومده و یوجین رو کاملا خیس آب کرده... تهیونگ بغلش کرد و گفت: اشکال نداره گلم... الان میریم لباس تمیز برات میپوشم
جیسو: هوا سرده... زود ببریمش سرما میخوره....
********
بعد از اینکه تهیونگ لباس خشک تن یوجین کرد توی تخت گذاشتش تا بخوابه....چون خیلی بازی کرده بود و خسته بود...
خودش هم پیش جیسو اومد...
یوجین از پیش قلعه هاش تکون نمیخورد... مشغول بازی بود... جیسو و تهیونگ همون اطراف قدم میزدن... جیسو مدام حرف میزد و میخندید... اما تهیونگ واکنشی نشون نمیداد... که جیسو گفت: ببینم... تو فقط با دخترت میخندی؟
تهیونگ: چطور؟
جیسو: یه ساعته دارم برات چیزای بامزه تعریف میکنم ولی دریغ از یه لبخند... همونطور که به یوجین لبخند میزنی با منم رفتار کن
تهیونگ: دست خودم نیست... بعد از مرگ خواهرم دیگه هیچی برام جالب نیست... اما دختر کوچولوم... با نگاه کردن بهش یاد تموم چیزای خوبی میفتم که تو گذشته ها داشتم... یاد تموم لحظات شیرینم میفتم... حتی یاد خواهرم میفتم... گاهی حس میکنم روح خواهرم توی یوجین دمیده شده و تناسخ پیدا کرده... خیلی شبیهشه... مثل خودش زیباست... مثل خودش پر انرژی و باهوش و شیرینه...
جیسو لبخندی زد و گفت: وقتی در مورد دخترت حرف میزنی خیلی حالت صورتت فرق میکنه... خوش به حال یوجین که پدری مثل تو داره... ولی مادرش چی؟ مگه همون عشق قدیمیت نیست؟ چرا پیشش برنمیگردی؟...
تهیونگ سکوت کرد... سرشو پایین انداخت و گفت: فراموششکن...
جیسو از حرفش پشیمون شد... دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و گفت: ببخشید... منظوری نداشتم
تهیونگ: مهم نیست... خودت چی؟ کسیو تو زندگیت نداری؟
جیسو: راستش قدم تو توی زندگیم خیلی خوش یُمن بود
تهیونگ: واقعا؟ چطور؟...
جیسو سرشو از خجالت پایین انداخت و با خنده ای خجالتی گفت: خب... امروز یه نفر که مدتها بود همکارم بود بهم ابراز علاقه کرد... هنوز خیلی جدی حرف نزدیم... نگفته که قرار بزاریم ولی کاملا واضح بود بهم علاقه داره
تهیونگ: تو چی؟ دوسش داری؟
جیسو: خب... آره...
در حال حرف زدن بودن که یوجین بلند اسم تهیونگ رو فریاد زد... تهیونگ بی درنگ به سمتش دوید... چون فک کرد بلایی سرش اومده....
جیسو هم بدنبالش دوید تا رسیدن پیشش...
وقتی رسیدن دیدن که یه موج اومده و یوجین رو کاملا خیس آب کرده... تهیونگ بغلش کرد و گفت: اشکال نداره گلم... الان میریم لباس تمیز برات میپوشم
جیسو: هوا سرده... زود ببریمش سرما میخوره....
********
بعد از اینکه تهیونگ لباس خشک تن یوجین کرد توی تخت گذاشتش تا بخوابه....چون خیلی بازی کرده بود و خسته بود...
خودش هم پیش جیسو اومد...
۲۲.۶k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.