هوا ابریست ... دلم گرفته ...قلم بدست گرفتم بنویسم که صدای
هوا ابریست ... دلم گرفته ...قلم بدست گرفتم بنویسم که صدایی پرسید : از چه می نویسی ؟؟پاسخش را دادم : از تکرار که در حال نفوذ در بین روزهاست .گفت : مینویسی که چه شود ؟؟ که درد دلت تازه شود ؟؟!!گفتم کیستی ؟؟ آشنایی میدانم ... حست غریب نیست ، لمست میکنم ...گفت آری بیگانه نیستم ،هرازگاهی مهمانت میشوم و تو به سرعت قلم بدستمیگری برای نوشتن... ؛ او حرف میزد و من بی اعتنا به حرفهایش مینوشتمهر لحظه صدایش دورتر میشد و دلم آرامتر میگرفت ...دیگر کاغذم سفید نبود ... صدایش را نمیشنیدم ... آرام بودم ...آری او غم بود که به واژه درامد و دل آرام گرفت ...
۶۱۵
۰۱ فروردین ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.