pawn/پارت ۳۶
اسلایدها: تهیونگ، چانیول
از زبان ا/ت:
صبح که از خواب بیدار شدم... سردرد داشتم... روی تخت نشستم... کمی خودمو کش و قوس دادم... چشمامو با زحمت باز کردم... وقتی چشمم به لباسم افتاد از تعجب شوک شدم... پیراهن تهیونگ تنم بود... یه لحظه فکر کردم... تازه داشت دیشبو یادم میومد!... هر لحظه که چیزای بیشتری یادم میومد بیشتر شوکه میشدم... با خودم گفتم: ای وای... من چیکار کردم!!!...
از زبان تهیونگ:
من صبح زود بیدار شده بودم و رفته بودم حموم... با حوله از حموم بیرون اومدم و داشتم موهامو خشک میکردم... دیدم ا/ت رو تخت نشسته... وقتی صداش زدم جا خورد...
گفتم: چی شد چاگیا... صدات زدم ترسیدی؟
ا/ت: نه... نترسیدم... فک کردم تو اتاق نیستی
تهیونگ: حموم بودم
ا/ت: اکی...
میخواستم برگردم برم تو حموم موهامو سشوار بکشم که ا/ت صدام زد...
ا/ت: تهیونگااا
-بله؟
ا/ت: میگم... چیزایی که دارم یادم میاد از دیشب درسته؟ یا بخاطر الکل توهم زدم؟
از زبان ا/ت:
تهیونگ خندید... من همچنان منتظر بودم بگه خواب دیدی یا توهم زدی... ولی گفت:
-هرچی یادت میاد درسته!
زیرلب گفتم: ای وای... چقد بی حیا بودم من!....
با اینکه آروم صحبت کردم ولی انگار تهیونگ شنید... با لبخند اومد پیشم... موهامو کنار زد و گفت: چاگیا... تو فوق العاده ای...
ببینم نکنه پشیمون شدی؟...
وقتی با لبخند گرمش گفت تو فوق العاده ای، ته دلم ذوق کردم... در جوابش گفتم: نه... نه... پشیمون نیستم... فقط انگار... کاملا به خودم نیومدم... همین!
تهیونگ: هیچوقت از باهم بودنمون احساس پشیمونی نکن...
از زبان تهیونگ:
حرفامو زدم و ا/ت رو تنها گذاشتم... میدونم از اینکه خودش دیشب همه چیو شروع کرده بود خجالت میکشید برای همینم واکنشش اینطوری بود... ولی من عاشقانه دوسش دارم... نمیخوام پیش من از رابطمون شرم کنه...
از زبان چانیول:
آبا بخاطر ضعیف شدن وضع مالیمون خودش یه شرکت البته کوچیکتر از چیزی که قبلا داشتیم راه اندازی کرده بود... منم با میزان سرمایه ای که داشتم میخواستم با آبا شریک بشم و دوباره کارمونو رونق بدیم... فعلا فقط چند روزه که با کارولین به سئول اومدیم... همش در تلاش بودم که اون به اینجا عادت کنه... میخواستم کاری کنم از اینجا خوشش بیاد... خوشبختانه اون بهتر از چیزی که تصور میکردم با شرایط جدید کنار اومد... هیج اعتراضی نکرد و برعکس تصورم گفت که از سئول خوشش اومده... و این باعث شادمانی من بود... کارولین خیلی مهربون و خوش قلبه... از وقتی با من ازدواج کرده تنها کسی بوده که تونسته رابطه خوبی با ا/ت داشته باشه... ولی گاهی اوقات هرچی در مورد ا/ت ازش میپرسم بهم نمیگه و حرفای بین خودشونو راز میدونه... شاید دقیقا بخاطر همینه که ا/ت تونست باهاش صمیمی بشه... و من از این بابت خیالم راحته که کارولین همیشه مراقب ا/ت هست...
از زبان ا/ت:
صبح که از خواب بیدار شدم... سردرد داشتم... روی تخت نشستم... کمی خودمو کش و قوس دادم... چشمامو با زحمت باز کردم... وقتی چشمم به لباسم افتاد از تعجب شوک شدم... پیراهن تهیونگ تنم بود... یه لحظه فکر کردم... تازه داشت دیشبو یادم میومد!... هر لحظه که چیزای بیشتری یادم میومد بیشتر شوکه میشدم... با خودم گفتم: ای وای... من چیکار کردم!!!...
از زبان تهیونگ:
من صبح زود بیدار شده بودم و رفته بودم حموم... با حوله از حموم بیرون اومدم و داشتم موهامو خشک میکردم... دیدم ا/ت رو تخت نشسته... وقتی صداش زدم جا خورد...
گفتم: چی شد چاگیا... صدات زدم ترسیدی؟
ا/ت: نه... نترسیدم... فک کردم تو اتاق نیستی
تهیونگ: حموم بودم
ا/ت: اکی...
میخواستم برگردم برم تو حموم موهامو سشوار بکشم که ا/ت صدام زد...
ا/ت: تهیونگااا
-بله؟
ا/ت: میگم... چیزایی که دارم یادم میاد از دیشب درسته؟ یا بخاطر الکل توهم زدم؟
از زبان ا/ت:
تهیونگ خندید... من همچنان منتظر بودم بگه خواب دیدی یا توهم زدی... ولی گفت:
-هرچی یادت میاد درسته!
زیرلب گفتم: ای وای... چقد بی حیا بودم من!....
با اینکه آروم صحبت کردم ولی انگار تهیونگ شنید... با لبخند اومد پیشم... موهامو کنار زد و گفت: چاگیا... تو فوق العاده ای...
ببینم نکنه پشیمون شدی؟...
وقتی با لبخند گرمش گفت تو فوق العاده ای، ته دلم ذوق کردم... در جوابش گفتم: نه... نه... پشیمون نیستم... فقط انگار... کاملا به خودم نیومدم... همین!
تهیونگ: هیچوقت از باهم بودنمون احساس پشیمونی نکن...
از زبان تهیونگ:
حرفامو زدم و ا/ت رو تنها گذاشتم... میدونم از اینکه خودش دیشب همه چیو شروع کرده بود خجالت میکشید برای همینم واکنشش اینطوری بود... ولی من عاشقانه دوسش دارم... نمیخوام پیش من از رابطمون شرم کنه...
از زبان چانیول:
آبا بخاطر ضعیف شدن وضع مالیمون خودش یه شرکت البته کوچیکتر از چیزی که قبلا داشتیم راه اندازی کرده بود... منم با میزان سرمایه ای که داشتم میخواستم با آبا شریک بشم و دوباره کارمونو رونق بدیم... فعلا فقط چند روزه که با کارولین به سئول اومدیم... همش در تلاش بودم که اون به اینجا عادت کنه... میخواستم کاری کنم از اینجا خوشش بیاد... خوشبختانه اون بهتر از چیزی که تصور میکردم با شرایط جدید کنار اومد... هیج اعتراضی نکرد و برعکس تصورم گفت که از سئول خوشش اومده... و این باعث شادمانی من بود... کارولین خیلی مهربون و خوش قلبه... از وقتی با من ازدواج کرده تنها کسی بوده که تونسته رابطه خوبی با ا/ت داشته باشه... ولی گاهی اوقات هرچی در مورد ا/ت ازش میپرسم بهم نمیگه و حرفای بین خودشونو راز میدونه... شاید دقیقا بخاطر همینه که ا/ت تونست باهاش صمیمی بشه... و من از این بابت خیالم راحته که کارولین همیشه مراقب ا/ت هست...
۱۶.۲k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.