رمان عاشقم باش☺💜
part 67
بعد مراسم اینا رفتیم خونه مامان و بابای ارسلان رفتن خونه خودشون پانیذ هم با ما اومد ساعت رو نگاه کردم 23:55
تا شام خوردیم و لباس عوض کردیم شد 00:45
رفتیم تو اتاق
من:هوففففففف خسته شدمااااا
ارسلان:هیممم دیانا بیا
رفتم کنارش نشستم
ارسلان:الان که عقد کردیم حالا خواسته تو بگو(:
من:خب چیزه....میخوام که ازین جا بریم
ارسلان:چرا؟
من:امممم ببین اینجا خیلی بزرگه و کلا دلگیره این همه ادم اینجان میخوام اینجارو بفروشی باهم بریم یه خونه کوچیک تر بگیریم باهم زندگی خودمونو بسازیم
ارسلان:باشه هر چی تو بگی(:
من:حیح ملسی(:
ارسلان
رفتم سمت کشو درشو باز کردم گوشی دیانا رو بش دادم
من:بیا دیگه نیاز نیس پیش من باشه
دیانا:عه گوشیم اخییی دست درد نکنه
من:خواهش میکنم
گرفتیم خوابیدیم
#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا
بعد مراسم اینا رفتیم خونه مامان و بابای ارسلان رفتن خونه خودشون پانیذ هم با ما اومد ساعت رو نگاه کردم 23:55
تا شام خوردیم و لباس عوض کردیم شد 00:45
رفتیم تو اتاق
من:هوففففففف خسته شدمااااا
ارسلان:هیممم دیانا بیا
رفتم کنارش نشستم
ارسلان:الان که عقد کردیم حالا خواسته تو بگو(:
من:خب چیزه....میخوام که ازین جا بریم
ارسلان:چرا؟
من:امممم ببین اینجا خیلی بزرگه و کلا دلگیره این همه ادم اینجان میخوام اینجارو بفروشی باهم بریم یه خونه کوچیک تر بگیریم باهم زندگی خودمونو بسازیم
ارسلان:باشه هر چی تو بگی(:
من:حیح ملسی(:
ارسلان
رفتم سمت کشو درشو باز کردم گوشی دیانا رو بش دادم
من:بیا دیگه نیاز نیس پیش من باشه
دیانا:عه گوشیم اخییی دست درد نکنه
من:خواهش میکنم
گرفتیم خوابیدیم
#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا
۴۳.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.