عشق درسایه سلطنت پارت 132
سریع سربلند کردم..
ژاکلین : حالشون خیلی خوب نیست..
نامجون: اگه به کمکی چیزی نیاز دارن...
ژاکلین : نه... فک نکنم کمکی ازتون بر بیاد..
و در رو بست..دلم از توجهش فروریخت و گریه ام اوج گرفت..باز صدای ضربه در ژاکلین در رو باز کرد و سریع و با هول گفت
ژاکلین: سرورم
سریع رو تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم...
دوست نداشتم ببینمش..صدای قدماش میومد..
قدمهاش بالای سرم متوقف شد.. اروم پتو از روی سرم برداشته شد..هیچ تکونی نخوردم انگشتش نرم روی قطره اشک تازه ای که هنوز روی صورتم بود کشیده شد..
هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی حرف و با قدم های بلند با عجله از اتاق رفت بیرون و چند لحظه بعد دکتر بالا سرم بود..
اصلا تکون نخوردم و عکس العمل هم نشون ندادم نمیدونم دکتر چی به تهیونگ گفت...
تمام شب رو بیدار بودم و فردا رو هم تا غروب از اتاقم
بیرون نیومدم..برام عجیب بود تهیونگی که دیشب اونجوری بالای سرم بود کل روز ازش خبری نبود و به ملاقاتم نیومد..
البته دو بار نامجون اومد و حالم رو پرسید ولی خودش نیومد..نزدیک غروب افتاب بود که تصمیم گرفتم برای دوستام توی فرانسه نامه ای بنویسم..
دلم براشون تنگ شده بود..دلم پر بود و میخواستم خالی شم..
هرچی میخواست دل تنگم براشون نوشتم..
هوا کاملا تاریک شده بود که رفتم سمت اتاق تهیونگ تا نامه
ها رو بهش بدم..امیدوارم بودم بیدار باشه..تو اتاق خوابش بود..
نامجون رفت داخل تا حضورم رو اعلام کنه اجازه گرفتنش بیش از حد طول کشید..متعجب ابرو تو هم کشیدم
بالاخره بعد از چند دقیقه برگشت..کمی هول و مضطرب به نظر میرسید..
نامجون : بفرمایید بانو..
با شک رفتم داخل..چرا همچین میکنه؟
نگاهم خورد به تهیونگ که با ظاهری که کاملا مشخص بود یه مشکلی داره و صورتش سفید و رنگ و رو رفته با پیرهن شیری رنگ ساده و شلواری قهوه ای که کمتر با این شکل
لباس پوشیدن دیده بودمش روی لبه تختش نشسته بود...
تهیونگ: کاری داشتی؟
اونقدر غرق صدای بی جون و صورت بی جون ترش شدم که كلا حرفم یادم رفت..
سرم رو تکون دادم و بی اختیار به جای کارم گفتم
مری: حالتون خوبه؟
انگار جون حرف زدن نداشت بی حوصله و کشیده گفت
تهیونگ: بعله.. میشه کارت رو بگی؟؟
متفكر و بی میل در حالیکه توی رفتارش دقیق شده بودم
گفتم
مری: یه تعدادی نامه نوشتم خواستم برام بفرستین..
چشماش رو بست و گفت
تهیونگ:بذارش رو میز..
نامه ها رو روی میز گذاشتم...نگاش کردم..
چشماش هنوز بسته بود و دستش رو نرم روی پیشونیش کشید..اروم گفتم
مری: سرتون درد میکنه؟
اروم و پر درد گفت
تهیونگ: اره..
و عصبی و با غیض گفت
تهیونگ: تموم نشد؟ برو.. میفرستمشون..
سمت در رفتم ولی جلوی در وایستادم و با دیدن وضعش دلم ریش شد..
ژاکلین : حالشون خیلی خوب نیست..
نامجون: اگه به کمکی چیزی نیاز دارن...
ژاکلین : نه... فک نکنم کمکی ازتون بر بیاد..
و در رو بست..دلم از توجهش فروریخت و گریه ام اوج گرفت..باز صدای ضربه در ژاکلین در رو باز کرد و سریع و با هول گفت
ژاکلین: سرورم
سریع رو تخت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم...
دوست نداشتم ببینمش..صدای قدماش میومد..
قدمهاش بالای سرم متوقف شد.. اروم پتو از روی سرم برداشته شد..هیچ تکونی نخوردم انگشتش نرم روی قطره اشک تازه ای که هنوز روی صورتم بود کشیده شد..
هیچ عکس العملی نشون ندادم..بی حرف و با قدم های بلند با عجله از اتاق رفت بیرون و چند لحظه بعد دکتر بالا سرم بود..
اصلا تکون نخوردم و عکس العمل هم نشون ندادم نمیدونم دکتر چی به تهیونگ گفت...
تمام شب رو بیدار بودم و فردا رو هم تا غروب از اتاقم
بیرون نیومدم..برام عجیب بود تهیونگی که دیشب اونجوری بالای سرم بود کل روز ازش خبری نبود و به ملاقاتم نیومد..
البته دو بار نامجون اومد و حالم رو پرسید ولی خودش نیومد..نزدیک غروب افتاب بود که تصمیم گرفتم برای دوستام توی فرانسه نامه ای بنویسم..
دلم براشون تنگ شده بود..دلم پر بود و میخواستم خالی شم..
هرچی میخواست دل تنگم براشون نوشتم..
هوا کاملا تاریک شده بود که رفتم سمت اتاق تهیونگ تا نامه
ها رو بهش بدم..امیدوارم بودم بیدار باشه..تو اتاق خوابش بود..
نامجون رفت داخل تا حضورم رو اعلام کنه اجازه گرفتنش بیش از حد طول کشید..متعجب ابرو تو هم کشیدم
بالاخره بعد از چند دقیقه برگشت..کمی هول و مضطرب به نظر میرسید..
نامجون : بفرمایید بانو..
با شک رفتم داخل..چرا همچین میکنه؟
نگاهم خورد به تهیونگ که با ظاهری که کاملا مشخص بود یه مشکلی داره و صورتش سفید و رنگ و رو رفته با پیرهن شیری رنگ ساده و شلواری قهوه ای که کمتر با این شکل
لباس پوشیدن دیده بودمش روی لبه تختش نشسته بود...
تهیونگ: کاری داشتی؟
اونقدر غرق صدای بی جون و صورت بی جون ترش شدم که كلا حرفم یادم رفت..
سرم رو تکون دادم و بی اختیار به جای کارم گفتم
مری: حالتون خوبه؟
انگار جون حرف زدن نداشت بی حوصله و کشیده گفت
تهیونگ: بعله.. میشه کارت رو بگی؟؟
متفكر و بی میل در حالیکه توی رفتارش دقیق شده بودم
گفتم
مری: یه تعدادی نامه نوشتم خواستم برام بفرستین..
چشماش رو بست و گفت
تهیونگ:بذارش رو میز..
نامه ها رو روی میز گذاشتم...نگاش کردم..
چشماش هنوز بسته بود و دستش رو نرم روی پیشونیش کشید..اروم گفتم
مری: سرتون درد میکنه؟
اروم و پر درد گفت
تهیونگ: اره..
و عصبی و با غیض گفت
تهیونگ: تموم نشد؟ برو.. میفرستمشون..
سمت در رفتم ولی جلوی در وایستادم و با دیدن وضعش دلم ریش شد..
۱۳.۵k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.