عشق یا قتل •پارت 18
تهیونگ بعد از کلی گشتن و پرس و جو کردن با کمک بادیگارد هاش تونست بفهمه ات کجاست
اما....
ات الان پیش دشمن تهیونگ و جونگکوک بود.
یوجین. یه مرد مزخرف هیز که خوراکش اذیت کردن دخترهاست.
ویو ات : روی تخت دراز کشیده بودم که یهو پنجره اتاقم شکست. انقد صداش بلند بود که ناخودآگاه جیغ بلندی زدم. بعد از اینکه به خودم اومدم یادم افتاد پنجره های اتاق من دو جداره هستن و به همین راحتی نمیشکنن. یعنی چی خورده بهش که اینجوری داغون شده. داشتم با خودم فکر میکردم که سوزشی روی گردنم حس کردم. تا میخواستم داد بزنم بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشمام رو که باز کردم حس کردم توی یه انباری داغون ام. به صندلی بسته شده بودم. حقیقتش خیلی ترسیدم. من تا حالا دزدیده نشده بودم و الان داشتم به این فکر میکردم که قراره چه بلایی سرم بیاد. من هنوز کلی کار دارم که باید انجام بدم نمیتونم اینجوری بمیرم... نا خودآگاه اشکام رو صورتم سرازیر شدن. وسط گریه کردنام در باز شد و یه مرد میانسال خوشتیپ اومد تو.
یوجین : خب... بهت خوشامد میگم پارک ات
خیلی خوشحالم که اینجایی.
ات : ولی من اصلا خوشحال نیستم. تو دیگه کی هستی؟ اینم بگم که من مثل بقیهی دخترها نیستم که الان التماست کنم آزادم کنی. تو کی ای حروم*زاده؟ (داد)
یوجین : اوه اوه....تند نرو حالا حالا ها با هم کار داریم گرلم.
ات : ایششششش... چه چندش... منو اینطوری صدا نکن.
یوجین : اوه؟ ولی تو همین الانم دوست دختر منی.
ات :( خنده ی بلندی سر داد) وای خدای من... من دوست دختر همچین مرد چندشی بشم؟
یوجین : هومممم... وقتی زی*رم باشی میفهمی چندش یعنی چی. (پوزخند)
ات :خفه شو آشغال...
ویو تهیونگ : بعد از اینکه فهمیدم اون یوجین حروم*زاده ات رو دزدیده زنگ زدم به جونگکوک.
تهیونگ : الو؟ جونگکوک بدبخت شدیم سریع بیا دفترم. یوجین ات رو برده.
جونگکوک : بدنم یخ کرد. خون تو رگام منجمد شد. اگه دیر برسیم اون یوجین آشغال به ات تجا*وز میکنه. به تهیونگ گفتم : تو راهم.
بعد از اینکه جونگکوک رسید .
جونگکوک : حالا باید چه غلطی کنیم؟ همین الانشم باید دعا کنیم به ات آسیبی نزنه یا اینکه هویت ما رو فاش نکنه.
تهیونگ : درسته. شانس آوردی حوصله دعوا کردن باهات رو ندارم. وگرنه اگه پای ات وسط نبود الان مرده بودی.
جونگکوک : یه دو دقیقه خفه شو. به جای چرت و پرت گفتن نقشه بکش ببینیم چه غلطی کنیم. بعدشم اگه دیر برسیم خودت که میدونی... یوجین برای دختر ها زیادی خطرناکه...
تهیونگ : وای نگو... بفهمم به ات دست زده خونش رو میریزم.
یه فکری دارم. درسته یوجین برای دختر ها خطرناکه ولی برای ما که نیست. چند تا از بچه ها رو میفرستم یوجین و افرادش رو بکشن. بعدشم ات رو بیهوش کنن و بیارن پیش ما. ما دو تا هم تو ماشین نزدیکای همونجا منتظرشون میمونیم.
جونگکوک : انقد ترسویی که جرات نداری خودت بری بکشیش؟
تهیونگ : احمق من که از خدامه. ولی اگه خودم برم و جلوی چشم ات آدم بکشم، میفهمه من چیکارم.
جونگکوک : هوفففف... خیلی خب... منم چند تا از دستیار هام رو میارم. میرم وسایل رو جمع کنم.
تهیونگ : ساعت 8 میبینمت. بیا همینجا. رد یوجین رو زدم. دیر نکن.
جونگکوک : حله
ساعت 8. عمارت تهیونگ :
وقتی جونگکوک رسید ماشین ها رو آماده رو کردن و همه به سمت انبار یوجین رفتن. یکم که مونده بود برسن ماشینی که تهیونگ و جونگکوک توش بودن متوقف شد و بقیه ی ماشین ها به راهشون ادامه دادن. درسته یوجین خیلی خطرناک بود ولی برای جونگکوک و تهیونگ... اون چیزی بجز یه پشه مزاحم نبود. بخاطر همین به راحتی میتونستن بکشنش.
ماشین ها رسیدن جلوی در انباری و همه ی نگهبان ها رو کشتن.
یوجین داخل انباری بود و داشت ات رو اذیت میکرد.
یوجین : آه... پشه های مزاحم... نمیزارن به دختر کوچولوم برسم
ات : خفه شووووو... دیگه به من دست نزن. اینطوری صدام نکن... (با گریه و داد)
یوجین : اگه یه بار دیگه با عشقت اینجوری حرف بزنی... هوفففف... یه کاری میکنم بدجوری درد بکشی...
ات : خفه شو... تو چیزی بجز یه تیکه آشغال نیستی(داد)
یوجین که دیگه اعصاب نداشت یه چاقو برداشت و محکم اونو کرد تو رون پای ات که فریاد ات بلند شد
فریاد ات آنقدر بلند بود که جونگکوک و تهیونگ هم اونو شنیدن.
تهیونگ : این صدای ات نبود؟ پاشو بریم.
جونگکوک : خفه شووووو انقد عجولانه تصمیم نگیر. دستیار های من کارشون درسته.
بعد از داد ات زیر دست های جونگکوک و تهیونگ رفتن تو انباری و در عرض چند ثانیه یوجین رو کشتن. بعد از اینکه تیر شلیک شد ات جیغ زد و شروع کرد گریه کردن.
اون تا حالا حتی یه جسد هم از نزدیک ندیده بود. چه برسه به اینکه یه نفرو جلوی چشماش بکشن
ات بخاطر خونریزی زیاد پاش و استرس یهو بیهوش شد.
زیر دست ها که کلی ترسیده بودن سریع بلندش کردن و بردنش تو ماشین جونگکوک و تهیونگ.
...
اما....
ات الان پیش دشمن تهیونگ و جونگکوک بود.
یوجین. یه مرد مزخرف هیز که خوراکش اذیت کردن دخترهاست.
ویو ات : روی تخت دراز کشیده بودم که یهو پنجره اتاقم شکست. انقد صداش بلند بود که ناخودآگاه جیغ بلندی زدم. بعد از اینکه به خودم اومدم یادم افتاد پنجره های اتاق من دو جداره هستن و به همین راحتی نمیشکنن. یعنی چی خورده بهش که اینجوری داغون شده. داشتم با خودم فکر میکردم که سوزشی روی گردنم حس کردم. تا میخواستم داد بزنم بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
چشمام رو که باز کردم حس کردم توی یه انباری داغون ام. به صندلی بسته شده بودم. حقیقتش خیلی ترسیدم. من تا حالا دزدیده نشده بودم و الان داشتم به این فکر میکردم که قراره چه بلایی سرم بیاد. من هنوز کلی کار دارم که باید انجام بدم نمیتونم اینجوری بمیرم... نا خودآگاه اشکام رو صورتم سرازیر شدن. وسط گریه کردنام در باز شد و یه مرد میانسال خوشتیپ اومد تو.
یوجین : خب... بهت خوشامد میگم پارک ات
خیلی خوشحالم که اینجایی.
ات : ولی من اصلا خوشحال نیستم. تو دیگه کی هستی؟ اینم بگم که من مثل بقیهی دخترها نیستم که الان التماست کنم آزادم کنی. تو کی ای حروم*زاده؟ (داد)
یوجین : اوه اوه....تند نرو حالا حالا ها با هم کار داریم گرلم.
ات : ایششششش... چه چندش... منو اینطوری صدا نکن.
یوجین : اوه؟ ولی تو همین الانم دوست دختر منی.
ات :( خنده ی بلندی سر داد) وای خدای من... من دوست دختر همچین مرد چندشی بشم؟
یوجین : هومممم... وقتی زی*رم باشی میفهمی چندش یعنی چی. (پوزخند)
ات :خفه شو آشغال...
ویو تهیونگ : بعد از اینکه فهمیدم اون یوجین حروم*زاده ات رو دزدیده زنگ زدم به جونگکوک.
تهیونگ : الو؟ جونگکوک بدبخت شدیم سریع بیا دفترم. یوجین ات رو برده.
جونگکوک : بدنم یخ کرد. خون تو رگام منجمد شد. اگه دیر برسیم اون یوجین آشغال به ات تجا*وز میکنه. به تهیونگ گفتم : تو راهم.
بعد از اینکه جونگکوک رسید .
جونگکوک : حالا باید چه غلطی کنیم؟ همین الانشم باید دعا کنیم به ات آسیبی نزنه یا اینکه هویت ما رو فاش نکنه.
تهیونگ : درسته. شانس آوردی حوصله دعوا کردن باهات رو ندارم. وگرنه اگه پای ات وسط نبود الان مرده بودی.
جونگکوک : یه دو دقیقه خفه شو. به جای چرت و پرت گفتن نقشه بکش ببینیم چه غلطی کنیم. بعدشم اگه دیر برسیم خودت که میدونی... یوجین برای دختر ها زیادی خطرناکه...
تهیونگ : وای نگو... بفهمم به ات دست زده خونش رو میریزم.
یه فکری دارم. درسته یوجین برای دختر ها خطرناکه ولی برای ما که نیست. چند تا از بچه ها رو میفرستم یوجین و افرادش رو بکشن. بعدشم ات رو بیهوش کنن و بیارن پیش ما. ما دو تا هم تو ماشین نزدیکای همونجا منتظرشون میمونیم.
جونگکوک : انقد ترسویی که جرات نداری خودت بری بکشیش؟
تهیونگ : احمق من که از خدامه. ولی اگه خودم برم و جلوی چشم ات آدم بکشم، میفهمه من چیکارم.
جونگکوک : هوفففف... خیلی خب... منم چند تا از دستیار هام رو میارم. میرم وسایل رو جمع کنم.
تهیونگ : ساعت 8 میبینمت. بیا همینجا. رد یوجین رو زدم. دیر نکن.
جونگکوک : حله
ساعت 8. عمارت تهیونگ :
وقتی جونگکوک رسید ماشین ها رو آماده رو کردن و همه به سمت انبار یوجین رفتن. یکم که مونده بود برسن ماشینی که تهیونگ و جونگکوک توش بودن متوقف شد و بقیه ی ماشین ها به راهشون ادامه دادن. درسته یوجین خیلی خطرناک بود ولی برای جونگکوک و تهیونگ... اون چیزی بجز یه پشه مزاحم نبود. بخاطر همین به راحتی میتونستن بکشنش.
ماشین ها رسیدن جلوی در انباری و همه ی نگهبان ها رو کشتن.
یوجین داخل انباری بود و داشت ات رو اذیت میکرد.
یوجین : آه... پشه های مزاحم... نمیزارن به دختر کوچولوم برسم
ات : خفه شووووو... دیگه به من دست نزن. اینطوری صدام نکن... (با گریه و داد)
یوجین : اگه یه بار دیگه با عشقت اینجوری حرف بزنی... هوفففف... یه کاری میکنم بدجوری درد بکشی...
ات : خفه شو... تو چیزی بجز یه تیکه آشغال نیستی(داد)
یوجین که دیگه اعصاب نداشت یه چاقو برداشت و محکم اونو کرد تو رون پای ات که فریاد ات بلند شد
فریاد ات آنقدر بلند بود که جونگکوک و تهیونگ هم اونو شنیدن.
تهیونگ : این صدای ات نبود؟ پاشو بریم.
جونگکوک : خفه شووووو انقد عجولانه تصمیم نگیر. دستیار های من کارشون درسته.
بعد از داد ات زیر دست های جونگکوک و تهیونگ رفتن تو انباری و در عرض چند ثانیه یوجین رو کشتن. بعد از اینکه تیر شلیک شد ات جیغ زد و شروع کرد گریه کردن.
اون تا حالا حتی یه جسد هم از نزدیک ندیده بود. چه برسه به اینکه یه نفرو جلوی چشماش بکشن
ات بخاطر خونریزی زیاد پاش و استرس یهو بیهوش شد.
زیر دست ها که کلی ترسیده بودن سریع بلندش کردن و بردنش تو ماشین جونگکوک و تهیونگ.
...
۴.۹k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.