فیک۴۶
ساعت ١:۴۵ظهر بود هانا و کوک نشسته بودن نهار میخوردن
هانا از وقتی که کوک داد زد سرش نیومده بود پایین
کوک خودشو جلوه هانا بیخیال نشون می داد
هانا پاشد که برای هانور غذا ببره که با حرف کوک حرکت نکرد
کوک:غذا براش نبر
هانا:اما گرسنه میمونه
کوک:بزار خودش بیاد غذا ببره اون که نمیتونه تا شب چیزی نخوره پس از اتاق میاد بیرون
هانا :اگه نیاد
کوک:گرسنه بمونه این انتخاب خودشه
هانا دیگه چیزی نگفت بلند شد رفت سمت مبل تا کمی استراحت کنه امروز خیلی خسته بود پس تصمیم گرفت بخوابه
آروم چشماشو بست کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفت (منم خوابم گرفت😂)
......
ویو هانور
پس چرا هیچکس نمیاره غذا اوففف از دسته تو جئون میدونم که خودت میخوای با پای خودم بیام ولی کور خوندی من از توهم لج باز ترم هه هه ههه 😂
رفتم روی تخت نشستم تا بخوابم چون اگر بخوابم گرسنم نمیشه
پس روی تخت کپیدم چشمامو بستم تا خوابمم ببره
طولی نکشید که چشمام گرم شد
....
ویو کوک منتظر بود که هانور بیاد نیم ساعت ضد نیومد این دختر که خیلی شکمو بود چطوری جلوه خودشو گرفته
بلند شدم رفتم بالا دره اتاق هانول باز بود
پس رفتم داخل دیدم روی تخت خوابه آروم نشستم روی تخت و نگاه به صورتش کردم از بینه این همه دختر چرا تو باید تو خوابم باشی
چندتا تارخ مو روی صورتش بود آروم دستم بردم سمت صورتش و موهارو کنار زدم یه لحظه دستم خوردم به پیشونیش چقدر داغ بود فکر کنم به خاطر بارون بود دختره شیطون
هعی بلند شدم از اتاق زدم بیرون و به سمت حال رفتم که دیدم هانا روی مبل خوابش بروده
به سمت آشپزخونه رفتم و به اجوما گفتم
کوک:اوجوما میشه به یکی از خدمتکارا یکی به پتو بندازه روی هانا و واسه هانول هم سوپ درست کنی تب داره
اجوما لبخندی زد و گفت
اوجوما:باشه عزیزم
کوک :مرسی اوجوما
کوک به سمت ماشین رفت تا بره با جای ......
هانا از وقتی که کوک داد زد سرش نیومده بود پایین
کوک خودشو جلوه هانا بیخیال نشون می داد
هانا پاشد که برای هانور غذا ببره که با حرف کوک حرکت نکرد
کوک:غذا براش نبر
هانا:اما گرسنه میمونه
کوک:بزار خودش بیاد غذا ببره اون که نمیتونه تا شب چیزی نخوره پس از اتاق میاد بیرون
هانا :اگه نیاد
کوک:گرسنه بمونه این انتخاب خودشه
هانا دیگه چیزی نگفت بلند شد رفت سمت مبل تا کمی استراحت کنه امروز خیلی خسته بود پس تصمیم گرفت بخوابه
آروم چشماشو بست کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفت (منم خوابم گرفت😂)
......
ویو هانور
پس چرا هیچکس نمیاره غذا اوففف از دسته تو جئون میدونم که خودت میخوای با پای خودم بیام ولی کور خوندی من از توهم لج باز ترم هه هه ههه 😂
رفتم روی تخت نشستم تا بخوابم چون اگر بخوابم گرسنم نمیشه
پس روی تخت کپیدم چشمامو بستم تا خوابمم ببره
طولی نکشید که چشمام گرم شد
....
ویو کوک منتظر بود که هانور بیاد نیم ساعت ضد نیومد این دختر که خیلی شکمو بود چطوری جلوه خودشو گرفته
بلند شدم رفتم بالا دره اتاق هانول باز بود
پس رفتم داخل دیدم روی تخت خوابه آروم نشستم روی تخت و نگاه به صورتش کردم از بینه این همه دختر چرا تو باید تو خوابم باشی
چندتا تارخ مو روی صورتش بود آروم دستم بردم سمت صورتش و موهارو کنار زدم یه لحظه دستم خوردم به پیشونیش چقدر داغ بود فکر کنم به خاطر بارون بود دختره شیطون
هعی بلند شدم از اتاق زدم بیرون و به سمت حال رفتم که دیدم هانا روی مبل خوابش بروده
به سمت آشپزخونه رفتم و به اجوما گفتم
کوک:اوجوما میشه به یکی از خدمتکارا یکی به پتو بندازه روی هانا و واسه هانول هم سوپ درست کنی تب داره
اجوما لبخندی زد و گفت
اوجوما:باشه عزیزم
کوک :مرسی اوجوما
کوک به سمت ماشین رفت تا بره با جای ......
۲۸.۶k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.