ندیمه عمارت p:²⁰
..این من بودم که این حرف هارو میزدم و اروم نمی شدم ؟!...
با صدای گرفته از داد لب زدم:تو برام کسی هستی که خواهرمو عذاب داد...کسی که الان باید ازش انتقام میگرفتم...اما من ادمش نیستم..حداقل بخاطر چند ثانیه خنده ای که روی لبش اوردی...بخاطر رفاقت چندین سالمون!...
قدم از قدم برنداشتم که صدای بمش بلند شد...:صبر کن!!
دست زخمی و مشت کردم و سر جام وایستادم...اما توان برگشتن نداشتم و انگار این براش راحت تر بود تا حرفشو بزنه...
تهیونگ:حرفات و زدی شنیدم...ولی نامردی بزاری بری..نشنوی حرفای منو!..
ته صداش غم و بغض گلو گیری بود سخت نبود فهمیدنش بعد این همه سال رفاقت...
تهیونگ:خواهرت...خواهر تو ...کسی که وارد زندگی من شد..زن من بود...نبود؟....کسی بود که براش جونمو میدادم...نمیدادم؟...مگه نگفتم برات...نگفتم چطور عاشقم؟...نگفتم جیمین اگه بزار بره چیکار کنم؟ اگه خیانت کنه دیگه نمیتونم!...بهم گفتی به این حرفا نمیخوره؟...چهره معصومی داره...لعنتی من سخت بهش دل دادم!...سخت تونستم خودمو قانع کنم!...اما اون چیکار کرد...در عوض راحت قلبمو شکست... مگه من چند تا قلب دارم...یه بار بسم نبود!...تو که از زندگی من خبر داری...تو که از جین به من نزدیک تر بودی...اصلا خبر داری قلبم درد میکنه...خبر داری تا مرز سکته رفتم؟...فکر کردی من دلم براش تنگ نشده...دارم میمیرم ...دارم میمیرم یه بار دیگ ببینمش...تا دوباره چشمم به اون دوتا تیله طوسی بیوفته...هر روز که به هامین نگاه میکنم دلم میخواد بمیرم و تمومش کنم...میدونی که چشمای ا/ت رو داره!...کی این وسط من و درک میکنه؟...شدم ادم بده قصه؟...بخدا که این حق نیست...ته نامردیه.. لعنتی من ضربه خوردم...من از دست دادم...مردم...زنده شدم..سنگ شدم!.. اینکه توهم بخوای ول کنی بری..این اصلا انصاف نیست...
بغض گلوم و پایین دادم چشم چرخوندم تا اشکی روی گونم نریزه..اما چطور شکستن بغض رفیقمو میدیدم و تحمل میکردم!...اگه اشکی نمیریخت...شک داشتم قلبم به سنگ تبدیل شده!...وقتی به سمتش برگشتم مچ دستش روی چشماش بود و اشکاش بی صدا می ریخت...این اولین بار بود...اولین بار بود میدیم گریه اشو...چقد مظلوم اشک میریخت...گریه یه آدم سرد...بی احساس!...انقد دردناک که نتونی حتی کنترل اشکات و بدست بگیری!....با پشت دست اشک روی گونم و پاک کردم و قدمی جلو برداشتم...اشکای روی گونش نفرت و خشمم و شست ..جوری که انگار تازه فهمیدم اینجا یه نفر دیگه هست که بدجور دل شکسته،...دستی روی شونش گذاشتمو و به سمت خودم کشیدمش که سرش روی کتفم ثابت شد...صدای هق هق ریزش قلبم و میلرزوند...این زندگی حق هیچکدوممون نبود!...
(ده مین بعد)
اروم و ساکت روی مبل رو به روم نشسته یود و به لیوان اب روبه روش خیره بود.... انگار تازه میتونستم خستگی و داغون بودنشون به چشم ببینم...تازه درموندگیشو بفهمم...لیوان اب و جلوش کشیدم...
جیمین:یکم اب بخور..
بعد یه مکث طولانی و صدایی که از ته چاه میومد گفت:خسته ام...
اب دهنمو بسختی قورت دادم و گفتم:میدونم...
با صدای ارومی جوری که بسختی میشد تشخیص داد صداشو گفت:دلم...براش تنگ شده..
لبمو روی هم فشار دادم و دستی به بازوش کشیدم...به مردمک لرزونش نگاه کردم و گفتم:چرا...چرا دنبالش نگشتی...چرا تلاش نکردی پیداش کنی ..وقتی اینقدر بدونش عذاب میکشی!
تلخ خنده ای کرد و گفت:دنبال کی میگشتم؟..کسی که ول کرده رفته..کسی که موندن کنار من براش عذاب بود...نباید میزاشتم بره؟...باید بزور نگهش میداشتم؟...نمیتونستم...بخدا نمیتونستم!..
با صدای گرفته از داد لب زدم:تو برام کسی هستی که خواهرمو عذاب داد...کسی که الان باید ازش انتقام میگرفتم...اما من ادمش نیستم..حداقل بخاطر چند ثانیه خنده ای که روی لبش اوردی...بخاطر رفاقت چندین سالمون!...
قدم از قدم برنداشتم که صدای بمش بلند شد...:صبر کن!!
دست زخمی و مشت کردم و سر جام وایستادم...اما توان برگشتن نداشتم و انگار این براش راحت تر بود تا حرفشو بزنه...
تهیونگ:حرفات و زدی شنیدم...ولی نامردی بزاری بری..نشنوی حرفای منو!..
ته صداش غم و بغض گلو گیری بود سخت نبود فهمیدنش بعد این همه سال رفاقت...
تهیونگ:خواهرت...خواهر تو ...کسی که وارد زندگی من شد..زن من بود...نبود؟....کسی بود که براش جونمو میدادم...نمیدادم؟...مگه نگفتم برات...نگفتم چطور عاشقم؟...نگفتم جیمین اگه بزار بره چیکار کنم؟ اگه خیانت کنه دیگه نمیتونم!...بهم گفتی به این حرفا نمیخوره؟...چهره معصومی داره...لعنتی من سخت بهش دل دادم!...سخت تونستم خودمو قانع کنم!...اما اون چیکار کرد...در عوض راحت قلبمو شکست... مگه من چند تا قلب دارم...یه بار بسم نبود!...تو که از زندگی من خبر داری...تو که از جین به من نزدیک تر بودی...اصلا خبر داری قلبم درد میکنه...خبر داری تا مرز سکته رفتم؟...فکر کردی من دلم براش تنگ نشده...دارم میمیرم ...دارم میمیرم یه بار دیگ ببینمش...تا دوباره چشمم به اون دوتا تیله طوسی بیوفته...هر روز که به هامین نگاه میکنم دلم میخواد بمیرم و تمومش کنم...میدونی که چشمای ا/ت رو داره!...کی این وسط من و درک میکنه؟...شدم ادم بده قصه؟...بخدا که این حق نیست...ته نامردیه.. لعنتی من ضربه خوردم...من از دست دادم...مردم...زنده شدم..سنگ شدم!.. اینکه توهم بخوای ول کنی بری..این اصلا انصاف نیست...
بغض گلوم و پایین دادم چشم چرخوندم تا اشکی روی گونم نریزه..اما چطور شکستن بغض رفیقمو میدیدم و تحمل میکردم!...اگه اشکی نمیریخت...شک داشتم قلبم به سنگ تبدیل شده!...وقتی به سمتش برگشتم مچ دستش روی چشماش بود و اشکاش بی صدا می ریخت...این اولین بار بود...اولین بار بود میدیم گریه اشو...چقد مظلوم اشک میریخت...گریه یه آدم سرد...بی احساس!...انقد دردناک که نتونی حتی کنترل اشکات و بدست بگیری!....با پشت دست اشک روی گونم و پاک کردم و قدمی جلو برداشتم...اشکای روی گونش نفرت و خشمم و شست ..جوری که انگار تازه فهمیدم اینجا یه نفر دیگه هست که بدجور دل شکسته،...دستی روی شونش گذاشتمو و به سمت خودم کشیدمش که سرش روی کتفم ثابت شد...صدای هق هق ریزش قلبم و میلرزوند...این زندگی حق هیچکدوممون نبود!...
(ده مین بعد)
اروم و ساکت روی مبل رو به روم نشسته یود و به لیوان اب روبه روش خیره بود.... انگار تازه میتونستم خستگی و داغون بودنشون به چشم ببینم...تازه درموندگیشو بفهمم...لیوان اب و جلوش کشیدم...
جیمین:یکم اب بخور..
بعد یه مکث طولانی و صدایی که از ته چاه میومد گفت:خسته ام...
اب دهنمو بسختی قورت دادم و گفتم:میدونم...
با صدای ارومی جوری که بسختی میشد تشخیص داد صداشو گفت:دلم...براش تنگ شده..
لبمو روی هم فشار دادم و دستی به بازوش کشیدم...به مردمک لرزونش نگاه کردم و گفتم:چرا...چرا دنبالش نگشتی...چرا تلاش نکردی پیداش کنی ..وقتی اینقدر بدونش عذاب میکشی!
تلخ خنده ای کرد و گفت:دنبال کی میگشتم؟..کسی که ول کرده رفته..کسی که موندن کنار من براش عذاب بود...نباید میزاشتم بره؟...باید بزور نگهش میداشتم؟...نمیتونستم...بخدا نمیتونستم!..
۱۲۸.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.