روح آبی
#روح آبی
#پارت۵۹
به چاقوی دستش نگاه می کرد
دلش می خواست به سابق برگرده!
یه روانی بشه که برای کم کردن درد روحش جسمش رو خراش بده!
نه کوک ازش فاصله گرفته بود ولی حالا چرا؟
بدجور هوس خونی کردن خودش رو داشت
خیلی وقت از مهمونی گذشته بود
به سمت بطری شکسته ی روی زمین رفت و دستاش رو روش گذاشت
اما دیگه اون حس لذت بخش قبلی رو نداشت و فقط درد!
با دستای خونیش گوشیش رو برداشت و پیامی به جین داد
_هیونگ کمکم کن
گوشی از دستش افتاد و به دیوار کنارش تکیه زد
نتونست مقابل دیدن اون صحنه قوی باشه!
جین اون صحنه رو دیده بود و حدس زده بود دوستش ممکنه کاری کنه
لعنت بهش که زودتر نرفته بود
سریع به سمت خونه ی کوک راه افتاد
و در راه به هیا زنگ زد
_بله دکی؟
_تو میدونی که من دوست کوکم نمی خوام بهم به عنوان رفیقش نگاه کنی من به عنوان یه روانشناس در برابر بیمارم میگم اگه فقط کوک ذره ای به زندگی مزخرف قبلیش برگرده تو مقصری!
تماس خاتمه یافت و هیا گیج به دوست پسرش که مشغول خداحافظی با عوامل مهمونی بود نگاه می کرد
_کوک...
سریعا و بدون گفتن حرفی به سمت ماشینش حرکت کرد
البته ماشین دوست پسرش
اگه اتفاقی برای کوک افتاده باشه خودش رو نمیبخشید!
هرگز!
اون یه احمق شده بود چطور نتونست درک کنه فردی که به تازگی خوب شده ممکنه در خطر باشه و دوباره دست به کارای احمقانه بزنه
با شنیدن صدای در لای پلک هاش رو باز کرد و جین رو دید که جلوش سریعا زانو زد
_هی خوبی؟لعنتی چیکار کردی؟تو قول دادی!
خودش رو درون بغل جین انداخت
_ه..هیونگ من نمی...خواستم این کارو بکنم...من درد دارم
کلماتش با اشک آمیخته بود و باعث ناراحتی جین شد
جین محکم تر بغلش کرد
_رهاش کن کوک!آسیب میبینی...
حرف جین با صدای در قطع شد و نگاه اون ها به اون سایه افتاد
تاریک بود اما جین میدونست اون شخص کیه و فقط کوک بود که با چشمای تارش گیج فرد تازه وارد بود
_کوک...
خودش رو به کوک رسوند و به چشماش نگاه کرد
_م..من متأسفم...
سرش رو پایین انداخت
_من نمی خواستم تو ناراحت بشی من خواستم تلافی کنم... میدونم احمقانست...
اینبار حرفش با بغل کردنش توسط کوک قطع شد
و شخص سوم جمع یعنی جین اون ها رو تنها گذاشت
_هیا...ممنونم که برگشتی
کوک رو محکم در بغل گرفت
_من واقعاً متاسفم کوک!تو حالت خوبه؟
_من...باید متاسف باشم...این حق منه نه...که تنها باشم؟
اشک های کوک باعث شد که بلاخره بغضش بشکنه و اونم آروم گریه کنه
_هعی دیگه تموم شد...گریه نکن...من بر می گردم اوکی؟
صدای کوک رو نشنید و نگران به چشماش زل زد
_کیوت!
لبخند ضعیفی زد اون خوابش برده بود
چقدر زود!
...
#بی تی اس
#پارت۵۹
به چاقوی دستش نگاه می کرد
دلش می خواست به سابق برگرده!
یه روانی بشه که برای کم کردن درد روحش جسمش رو خراش بده!
نه کوک ازش فاصله گرفته بود ولی حالا چرا؟
بدجور هوس خونی کردن خودش رو داشت
خیلی وقت از مهمونی گذشته بود
به سمت بطری شکسته ی روی زمین رفت و دستاش رو روش گذاشت
اما دیگه اون حس لذت بخش قبلی رو نداشت و فقط درد!
با دستای خونیش گوشیش رو برداشت و پیامی به جین داد
_هیونگ کمکم کن
گوشی از دستش افتاد و به دیوار کنارش تکیه زد
نتونست مقابل دیدن اون صحنه قوی باشه!
جین اون صحنه رو دیده بود و حدس زده بود دوستش ممکنه کاری کنه
لعنت بهش که زودتر نرفته بود
سریع به سمت خونه ی کوک راه افتاد
و در راه به هیا زنگ زد
_بله دکی؟
_تو میدونی که من دوست کوکم نمی خوام بهم به عنوان رفیقش نگاه کنی من به عنوان یه روانشناس در برابر بیمارم میگم اگه فقط کوک ذره ای به زندگی مزخرف قبلیش برگرده تو مقصری!
تماس خاتمه یافت و هیا گیج به دوست پسرش که مشغول خداحافظی با عوامل مهمونی بود نگاه می کرد
_کوک...
سریعا و بدون گفتن حرفی به سمت ماشینش حرکت کرد
البته ماشین دوست پسرش
اگه اتفاقی برای کوک افتاده باشه خودش رو نمیبخشید!
هرگز!
اون یه احمق شده بود چطور نتونست درک کنه فردی که به تازگی خوب شده ممکنه در خطر باشه و دوباره دست به کارای احمقانه بزنه
با شنیدن صدای در لای پلک هاش رو باز کرد و جین رو دید که جلوش سریعا زانو زد
_هی خوبی؟لعنتی چیکار کردی؟تو قول دادی!
خودش رو درون بغل جین انداخت
_ه..هیونگ من نمی...خواستم این کارو بکنم...من درد دارم
کلماتش با اشک آمیخته بود و باعث ناراحتی جین شد
جین محکم تر بغلش کرد
_رهاش کن کوک!آسیب میبینی...
حرف جین با صدای در قطع شد و نگاه اون ها به اون سایه افتاد
تاریک بود اما جین میدونست اون شخص کیه و فقط کوک بود که با چشمای تارش گیج فرد تازه وارد بود
_کوک...
خودش رو به کوک رسوند و به چشماش نگاه کرد
_م..من متأسفم...
سرش رو پایین انداخت
_من نمی خواستم تو ناراحت بشی من خواستم تلافی کنم... میدونم احمقانست...
اینبار حرفش با بغل کردنش توسط کوک قطع شد
و شخص سوم جمع یعنی جین اون ها رو تنها گذاشت
_هیا...ممنونم که برگشتی
کوک رو محکم در بغل گرفت
_من واقعاً متاسفم کوک!تو حالت خوبه؟
_من...باید متاسف باشم...این حق منه نه...که تنها باشم؟
اشک های کوک باعث شد که بلاخره بغضش بشکنه و اونم آروم گریه کنه
_هعی دیگه تموم شد...گریه نکن...من بر می گردم اوکی؟
صدای کوک رو نشنید و نگران به چشماش زل زد
_کیوت!
لبخند ضعیفی زد اون خوابش برده بود
چقدر زود!
...
#بی تی اس
۳.۴k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.