دست نیافتنی
دست نیافتنی 🖤
part21
از زبان تهیونگ
ساعتای نزدیک به ۳ شب رسیدم خونه وقتی وارد خونه شدم چلسی رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود دستشو گذاشته بود رو پیشونیش با صدای قدم هایی که طرفش برداشتم سرشو آورد بالا با نگرانی که تو چشمام بود بهم نگاه کرد و از رو صندلی بلند شد
چلسی: می دونی ساعت چنده؟ چرا انقدر دیر کردی؟
نشستم رو صندلی کناریش اصلا تو حال خودم نبود به کلی داغون شده بودم
چلسی دستشو گذاشت رو شونم و گفت: چیشده؟ وقتی ات اومد... (نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه حتی با شنیدن اسمش حالم بد میشد) منظورش اینکه به یاد ات و اتفاقی که افتاد میوفته و این اذیتش میکنه
گفتم: چلسی نمی دونم چیکار کنم... کلافم دارم دیوونه میشم... میگی چیکار کنم؟
چلسی نشست کنارم و با لبخند همیشگیش باعث میشد حال بهتری داشته باشم دستاشو گذاشت رو دستام: تو خودت از من بزرگ تری حالا ازم میپرسی که بگم چی درسته و باید چیکار کنی؟ هرکاری که میدونی درسته همونو انجام بده
چشمامو بستم و برای چند ثانیه بعد باز کردم بهش گفتم: اما من نمی دونم چیکار کنم... فقط می خوام هر جوری که ات رو کنار خودم نگه دارم
چلسی: اما دل ات خیلی شکسته در اتاقش رو قفل کرده حتی نمی خواد منو هم ببینه
چیکار می تونستم بکنم یعنی الان ازم متنفره؟ یعنی دیگه دلش نمی خواد منو ببینه؟ البته که آره بهش گفتم که دیگه نمی خوام ببینمش یا حتی صداشو بشنوم نباید هم دیگه بخواد منو ببینه و بهم حسی داشته باشه
چلسی: بزار زمان مناسبش برسه اون وقت دنیا خودش روی خوششو بهتون نشون میده فقط یکم دیگه صبر کن
چلسی راحت حرف میزد چون اصلا نمی تونست شرایط و حالی که دارمو درک کنه فکر می کرد به دست آوردن دلی که دیگه شکسته کار آسونیه ولی من که می دونم ات دیگه بهم حسی نداره
از زبان ات
تموم شب نتونستم چشم رو هم بزارم یعنی این آخرش بود؟ یعنی دیگه برای تهیونگ مردم اصلا وجود ندارم؟ اما اگه همه ی اینا راست باشه پس یعنی این برای من مثل برگشتن به گذشتست موقع هایی که بابام نمی خواست دیگه سر به تنم باشه یه زندگی تک و تنها و پر از افسوس و بیقراری مثل گذشته ها
تمام شب فقط گریه میکردم انقدری که میگفتم الانه که رگام پاره شه و خون جلوی چشمامو بگیره
دیگه بدون تهیونگ هیچم زندگی برام ارزشی نداره
سعی کردم زیر دوش یخ تمام اینارو فراموش کنم همش فکرم یا پیش تهیونگ بود یا سمت خودکشی با خودم فکر کردم خودکشی تنها راه خلاص کردنم از این زندگیه در از تباهی و زجر و غمه
تو وان حموم خودمو خفه کنم و بمیرن یا قرص بخورم بمیرم یا اینکه از بالکن که اسمو میذارم پرتگاه خودکشی کنم
چشمم به گلدون افتاد یا... اینکه رگمو بزنم چون ساعت ۳ شبه و همه خوابن هیچکس متوجم نمیشه
part21
از زبان تهیونگ
ساعتای نزدیک به ۳ شب رسیدم خونه وقتی وارد خونه شدم چلسی رو دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود دستشو گذاشته بود رو پیشونیش با صدای قدم هایی که طرفش برداشتم سرشو آورد بالا با نگرانی که تو چشمام بود بهم نگاه کرد و از رو صندلی بلند شد
چلسی: می دونی ساعت چنده؟ چرا انقدر دیر کردی؟
نشستم رو صندلی کناریش اصلا تو حال خودم نبود به کلی داغون شده بودم
چلسی دستشو گذاشت رو شونم و گفت: چیشده؟ وقتی ات اومد... (نزاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه حتی با شنیدن اسمش حالم بد میشد) منظورش اینکه به یاد ات و اتفاقی که افتاد میوفته و این اذیتش میکنه
گفتم: چلسی نمی دونم چیکار کنم... کلافم دارم دیوونه میشم... میگی چیکار کنم؟
چلسی نشست کنارم و با لبخند همیشگیش باعث میشد حال بهتری داشته باشم دستاشو گذاشت رو دستام: تو خودت از من بزرگ تری حالا ازم میپرسی که بگم چی درسته و باید چیکار کنی؟ هرکاری که میدونی درسته همونو انجام بده
چشمامو بستم و برای چند ثانیه بعد باز کردم بهش گفتم: اما من نمی دونم چیکار کنم... فقط می خوام هر جوری که ات رو کنار خودم نگه دارم
چلسی: اما دل ات خیلی شکسته در اتاقش رو قفل کرده حتی نمی خواد منو هم ببینه
چیکار می تونستم بکنم یعنی الان ازم متنفره؟ یعنی دیگه دلش نمی خواد منو ببینه؟ البته که آره بهش گفتم که دیگه نمی خوام ببینمش یا حتی صداشو بشنوم نباید هم دیگه بخواد منو ببینه و بهم حسی داشته باشه
چلسی: بزار زمان مناسبش برسه اون وقت دنیا خودش روی خوششو بهتون نشون میده فقط یکم دیگه صبر کن
چلسی راحت حرف میزد چون اصلا نمی تونست شرایط و حالی که دارمو درک کنه فکر می کرد به دست آوردن دلی که دیگه شکسته کار آسونیه ولی من که می دونم ات دیگه بهم حسی نداره
از زبان ات
تموم شب نتونستم چشم رو هم بزارم یعنی این آخرش بود؟ یعنی دیگه برای تهیونگ مردم اصلا وجود ندارم؟ اما اگه همه ی اینا راست باشه پس یعنی این برای من مثل برگشتن به گذشتست موقع هایی که بابام نمی خواست دیگه سر به تنم باشه یه زندگی تک و تنها و پر از افسوس و بیقراری مثل گذشته ها
تمام شب فقط گریه میکردم انقدری که میگفتم الانه که رگام پاره شه و خون جلوی چشمامو بگیره
دیگه بدون تهیونگ هیچم زندگی برام ارزشی نداره
سعی کردم زیر دوش یخ تمام اینارو فراموش کنم همش فکرم یا پیش تهیونگ بود یا سمت خودکشی با خودم فکر کردم خودکشی تنها راه خلاص کردنم از این زندگیه در از تباهی و زجر و غمه
تو وان حموم خودمو خفه کنم و بمیرن یا قرص بخورم بمیرم یا اینکه از بالکن که اسمو میذارم پرتگاه خودکشی کنم
چشمم به گلدون افتاد یا... اینکه رگمو بزنم چون ساعت ۳ شبه و همه خوابن هیچکس متوجم نمیشه
۷.۹k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.