فصل دوم: پارت ۱۰
…
تهیونگ: میخوام برم توی اتاقی که اون دختر رزرو کرده!
دخترک نفس عمیقی از سر کلافگی کشید...میدانست مرد روبه رویش چقدر خطرناک است اما باید به قانون هتل عمل میکرد!
-متاسفم جناب کیم، ولی نمیتونم کلید اتاق مسافرین هتل رو بهتون بدم!
با نگاه خونسرد و ترسناکش به مرد مشکی پوش کنارش اشاره کرد...مرد ناگهان دو دسته ی چند صد دلاری دست نخورده را روی کانتر رسپشن پرت کرد.
با صدایی بم و خش دار ادامه داد:
تهیونگ: نه تنها این هتل، بلکه کل هتل های مجموعه تون من رو خوب میشناسن. اگر کلید اتاقی که اون دختر رزرو کرده همین الان توی دستم نباشه، فقط با یه تلفن کل هتل تون رو میفرستم به درک!
دخترک جوان با نگاهی مضطرب نگاهی به اطراف انداخت و دسته ی دلار هارا برداشت و همراه با قورت دادن آب دهانش، کلید اتاق را روی کانتر گذاشت:
-بفرمایید!...کلید اتاق؛ ولی خواهشاً اسمی از من نبرید.
با دیدن کلید که روی آن عدد ۴۷۰ نوشته شده بود، چشمانش برق زد و با همان خونسردی ذاتی اش کلید را چنگ زد...
از او فرار میکرد؟
خودش را تهیونگ میگرفت؟
مگر نمیدانست این مرد لجباز، برای پیدا کردنش زمین و آسمان را یکی میکند؟!
آسانسور بالاخره به طبقه ی مورد نظر رسید...قبل از اینکه در را با کارتی که در اختیار داشت باز کند...چند تقه به در کوبید...
در باز شد و قلب مرد با دیدن دخترکِ پوشیده در حوله، از حرکت افتاد!
بعد از ماه پروانه ی سیاهش را دیده بود...بالاخره فرشته اش را ملاقات کرد...با اینکه جانش برای دخترک در میرفت اما تاوان این دوری را از پروانه اش پس میگرفت!
ا.ت: ت...تـــو؟!
نفسش را از کلافگی فوت کرد...در حال حاضر نه سیگار به دردش میخورد نه شراب...
فعلا فقط بوسه از لب های دخترک میتوانست حالش را خوب کند!
پوزخند جذابی زد:
تهیونگ: انتظار دیدنم رو نداشتی هانی؟
رنگ صورت دخترک فرقی با دیوار کنارش نداشت...برای لحظه ای به خودش آمد و در را سمت پاشنه هول داد:
ا.ت: نمیخوام ریختتو ببینم!
قرار گرفتن کفش براق و گران قیمت مرد بین چارچوب در فقط چند ثانیه زمان برد...
با ولع و حالی خراب نقطه به نقطه ی صورت دخترک را زیر نظر گرفت...به یقه ی حوله ی دخترک که هر لحظه بیشتر کنار میرفت نگاه کرد...و برای به آغوش کشیدنش حریص تر و دلتنگ تر شد!
تهیونگ: فکر میکنی حالا که بعد از نه ماه پیدات کردم...الان عین یه آدم بی بخار ولت میکنم؟!
ا.ت: الان حراست رو خبر میکنم!
تهیونگ: کی جرعتشو داره زنِ کیم تهیونگ رو ازش دور کنه؟!
نفسی حرصی و کلافه کشید...همیشه همین بود...زورگو...قدرتمند...با نفوذ و قلدر!
ا.ت: من زنت نیستم؛ پاتو بردار!
مرد گردن عضلانی و خوش فرمش را کج کرد.ا.ت خوب میدانست مرد همیشه انقدر خونسرد عمل نمیکند و هر لحظه ممکن است بخاطر لجبازی اش بد بلایی به سرش بیاورد!
تهیونگ: میخوام برم توی اتاقی که اون دختر رزرو کرده!
دخترک نفس عمیقی از سر کلافگی کشید...میدانست مرد روبه رویش چقدر خطرناک است اما باید به قانون هتل عمل میکرد!
-متاسفم جناب کیم، ولی نمیتونم کلید اتاق مسافرین هتل رو بهتون بدم!
با نگاه خونسرد و ترسناکش به مرد مشکی پوش کنارش اشاره کرد...مرد ناگهان دو دسته ی چند صد دلاری دست نخورده را روی کانتر رسپشن پرت کرد.
با صدایی بم و خش دار ادامه داد:
تهیونگ: نه تنها این هتل، بلکه کل هتل های مجموعه تون من رو خوب میشناسن. اگر کلید اتاقی که اون دختر رزرو کرده همین الان توی دستم نباشه، فقط با یه تلفن کل هتل تون رو میفرستم به درک!
دخترک جوان با نگاهی مضطرب نگاهی به اطراف انداخت و دسته ی دلار هارا برداشت و همراه با قورت دادن آب دهانش، کلید اتاق را روی کانتر گذاشت:
-بفرمایید!...کلید اتاق؛ ولی خواهشاً اسمی از من نبرید.
با دیدن کلید که روی آن عدد ۴۷۰ نوشته شده بود، چشمانش برق زد و با همان خونسردی ذاتی اش کلید را چنگ زد...
از او فرار میکرد؟
خودش را تهیونگ میگرفت؟
مگر نمیدانست این مرد لجباز، برای پیدا کردنش زمین و آسمان را یکی میکند؟!
آسانسور بالاخره به طبقه ی مورد نظر رسید...قبل از اینکه در را با کارتی که در اختیار داشت باز کند...چند تقه به در کوبید...
در باز شد و قلب مرد با دیدن دخترکِ پوشیده در حوله، از حرکت افتاد!
بعد از ماه پروانه ی سیاهش را دیده بود...بالاخره فرشته اش را ملاقات کرد...با اینکه جانش برای دخترک در میرفت اما تاوان این دوری را از پروانه اش پس میگرفت!
ا.ت: ت...تـــو؟!
نفسش را از کلافگی فوت کرد...در حال حاضر نه سیگار به دردش میخورد نه شراب...
فعلا فقط بوسه از لب های دخترک میتوانست حالش را خوب کند!
پوزخند جذابی زد:
تهیونگ: انتظار دیدنم رو نداشتی هانی؟
رنگ صورت دخترک فرقی با دیوار کنارش نداشت...برای لحظه ای به خودش آمد و در را سمت پاشنه هول داد:
ا.ت: نمیخوام ریختتو ببینم!
قرار گرفتن کفش براق و گران قیمت مرد بین چارچوب در فقط چند ثانیه زمان برد...
با ولع و حالی خراب نقطه به نقطه ی صورت دخترک را زیر نظر گرفت...به یقه ی حوله ی دخترک که هر لحظه بیشتر کنار میرفت نگاه کرد...و برای به آغوش کشیدنش حریص تر و دلتنگ تر شد!
تهیونگ: فکر میکنی حالا که بعد از نه ماه پیدات کردم...الان عین یه آدم بی بخار ولت میکنم؟!
ا.ت: الان حراست رو خبر میکنم!
تهیونگ: کی جرعتشو داره زنِ کیم تهیونگ رو ازش دور کنه؟!
نفسی حرصی و کلافه کشید...همیشه همین بود...زورگو...قدرتمند...با نفوذ و قلدر!
ا.ت: من زنت نیستم؛ پاتو بردار!
مرد گردن عضلانی و خوش فرمش را کج کرد.ا.ت خوب میدانست مرد همیشه انقدر خونسرد عمل نمیکند و هر لحظه ممکن است بخاطر لجبازی اش بد بلایی به سرش بیاورد!
۴.۸k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.