𝐩 اخر🫀🪅
جین « خیلی پرویی
ا.ت « همینی که هست... تازه یعنی ادم باید جلوم زانو بزنی تقاضای ازدواج کنی
جین « اینحوریه؟
ا.ت « بله
راوی « طی یه حرکت ناگهانی جین روی ا.ت خیمه زد و شروع کرد قلقلک دادنش
ا.ت « آی جین نکن... خدا لعنتت کنه... تو مگه جلسه نداشتی
جین « تقاضای بخشش کن شاید بخشیدمت
ا.ت « به همین خیال باش
چهار روز بعد //
ا.ت « با استرس پوست لبم رو میکندم و به خودم روی اینه نگاه میکردم... لباس عروسی که جین برام انتخاب کرده بود خیلی خوشکل بود... درست عین لباسی بود که توی رویام با شاهزاده سوار بر اسبم تصور میکردم... موهام رو با گل های صورتی و آبی تزئین کرده بودن و با اون لباس سفید شبیه فرشته ها شده بودم.... با ورود جین همه تعظیم کردن و اتاق رو ترک کردن... جین مسخ شده بهم زل زده بود.... سرم رو پایین انداختم و گفتم « زشت شدم؟
جین « بستگی داره زشت از نظر تو چی باشه... اما من الان یه الهه زیبایی میبینم که دوست دارم از همه قایمش کنم... بیش از انتظارم زیبا شدی! کیم ا.ت
ا.ت « به شوهرم رفتم دیگه
جین « خب دلبر جان! این شاهزاده دلباخته رو همراهی میکنی؟
ا.ت « با کمال میل
راوی « دست در دست جین وارد کلیسا شدن! جمعیت حاضر با دیدن زیبایی زوج جوان به وجد اومدن... جین و ا.ت بینظیر به نظر میرسیدن... کشیش لبخند مهربانی زد و تعظیم کرد...
کشیش « خب زوج جوان... تعهد میدید که تا اخر عمر نسبت به هم وفادار باشید و در پستی و بلندی همو حمایت کنید؟
جین و ا.ت « بله جناب کشیش
کشیش « *خنده )شما واقعا بهم میاین.... امپراطور کیم آیا شما جئون ا.ت رو به عنوان همراه ابدی و همسر خود میپذیرید؟
جین « بله
کشیش « ملکه ی جوان... ایا شما هم امپراطور کیم رو به عنوان همسر و همراه خود میپذیرید؟
ا.ت « بله جناب کشیش
کشیش « من شما دو نفر رو رسما زن و شوهر اعلام میکنم!
جمعیت « زنده باد امپراطور... زنده باد ملکه
جین « حلقه ای از جیبم در اوردم و دست ظریف ا.ت رو گرفتم و انگشتر رو دستش کردم... اونم متقابلا انگشتر ستمون رو دستم کرد...
ا.ت « جین... فکر میکنم همش خوابه... واقعا ما الان زن و شوهریم؟
جین « اوهوم... میخواهی بهت ثابت کنم خواب نیستی؟
ا.ت « اوهوم
راوی « جین بوسه ای عاشقانه روی لب های سرخ ا.ت کاشت... در اون لحظه ا.ت فهمید بهشت دقیقا چه جاییه... لذت خوشبختی و آرامشی که داشت اونقدر براش شیرین بود که قلبش به تپش اوفتاده بود
میکا « سوت* ای ولللل... همینه... آیگو شما دوتا خیلی خوبین...
ووک « * گریه
میکا « چرا عین تمساح اشک میریزی؟؟؟
ووک « یاد خودمون افتادم... اه خدای من باورم نمیشه سه سال گذشته
میکا « آخیییی
ادامه توی عکس ..🪅
شرمنده اگه توی آپ کردن تاخیری داشت و اذیت شدید... امیدوارم راضی باشید
ا.ت « همینی که هست... تازه یعنی ادم باید جلوم زانو بزنی تقاضای ازدواج کنی
جین « اینحوریه؟
ا.ت « بله
راوی « طی یه حرکت ناگهانی جین روی ا.ت خیمه زد و شروع کرد قلقلک دادنش
ا.ت « آی جین نکن... خدا لعنتت کنه... تو مگه جلسه نداشتی
جین « تقاضای بخشش کن شاید بخشیدمت
ا.ت « به همین خیال باش
چهار روز بعد //
ا.ت « با استرس پوست لبم رو میکندم و به خودم روی اینه نگاه میکردم... لباس عروسی که جین برام انتخاب کرده بود خیلی خوشکل بود... درست عین لباسی بود که توی رویام با شاهزاده سوار بر اسبم تصور میکردم... موهام رو با گل های صورتی و آبی تزئین کرده بودن و با اون لباس سفید شبیه فرشته ها شده بودم.... با ورود جین همه تعظیم کردن و اتاق رو ترک کردن... جین مسخ شده بهم زل زده بود.... سرم رو پایین انداختم و گفتم « زشت شدم؟
جین « بستگی داره زشت از نظر تو چی باشه... اما من الان یه الهه زیبایی میبینم که دوست دارم از همه قایمش کنم... بیش از انتظارم زیبا شدی! کیم ا.ت
ا.ت « به شوهرم رفتم دیگه
جین « خب دلبر جان! این شاهزاده دلباخته رو همراهی میکنی؟
ا.ت « با کمال میل
راوی « دست در دست جین وارد کلیسا شدن! جمعیت حاضر با دیدن زیبایی زوج جوان به وجد اومدن... جین و ا.ت بینظیر به نظر میرسیدن... کشیش لبخند مهربانی زد و تعظیم کرد...
کشیش « خب زوج جوان... تعهد میدید که تا اخر عمر نسبت به هم وفادار باشید و در پستی و بلندی همو حمایت کنید؟
جین و ا.ت « بله جناب کشیش
کشیش « *خنده )شما واقعا بهم میاین.... امپراطور کیم آیا شما جئون ا.ت رو به عنوان همراه ابدی و همسر خود میپذیرید؟
جین « بله
کشیش « ملکه ی جوان... ایا شما هم امپراطور کیم رو به عنوان همسر و همراه خود میپذیرید؟
ا.ت « بله جناب کشیش
کشیش « من شما دو نفر رو رسما زن و شوهر اعلام میکنم!
جمعیت « زنده باد امپراطور... زنده باد ملکه
جین « حلقه ای از جیبم در اوردم و دست ظریف ا.ت رو گرفتم و انگشتر رو دستش کردم... اونم متقابلا انگشتر ستمون رو دستم کرد...
ا.ت « جین... فکر میکنم همش خوابه... واقعا ما الان زن و شوهریم؟
جین « اوهوم... میخواهی بهت ثابت کنم خواب نیستی؟
ا.ت « اوهوم
راوی « جین بوسه ای عاشقانه روی لب های سرخ ا.ت کاشت... در اون لحظه ا.ت فهمید بهشت دقیقا چه جاییه... لذت خوشبختی و آرامشی که داشت اونقدر براش شیرین بود که قلبش به تپش اوفتاده بود
میکا « سوت* ای ولللل... همینه... آیگو شما دوتا خیلی خوبین...
ووک « * گریه
میکا « چرا عین تمساح اشک میریزی؟؟؟
ووک « یاد خودمون افتادم... اه خدای من باورم نمیشه سه سال گذشته
میکا « آخیییی
ادامه توی عکس ..🪅
شرمنده اگه توی آپ کردن تاخیری داشت و اذیت شدید... امیدوارم راضی باشید
۴۴۷.۵k
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.