زمان عشق گذشت : پارت دو
*پنج ماه بعد
الان جینا خانم من پنج ماهشه و سه می همش بهش سر میزنه هر از گاهی مامان بابام میان پیشم و مراقب جینا هستن.اونا همش بهم میگن که جونگ کوک باید بدونه چون پدرشه ولی من هر موقع خواستم بهش بگم نشد. یا اعصبانی بود.یا پیش دوس دختر..دوست دختراش بود.یا همش درمور یکی میگفت که نمیشناسم پس تصمیم گرفتم کلن چیزی نگم بهش.همه بچه های اکیپ و حتی خود جونگ کوک میدونستن که بچه دار شدم اما همه به جز سه می فکر میکردن بچه از هریه.امشب بعد از مدت ها دوره گذاشتیم خونه سه می.من نمیتونستم با ماشین خودم بیام چون باید مراقب جینا میبودم از اونطرف مسیر خونه منو جونگ کوک یکی بود پس قرار شد جونگ کوک منو جینا رو بیاره.داشتم اماده میشدم که زنگ خونه خورد. رفتم باز کردم دیدم جونگ کوکه رفتم جینا رو گرفتم و سوار ماشین شدم. راه افتادیم.من عقب نشسته بودم و جونگ کوک هر از گاهی نگاهم میکرد و من متوجه میشدم اما به روی خودم نمیاوردم.بالاخره رسیدیم.رفتیم تو خونه و جینا رو دادم دسته سه می و با بقیه ی بچه ها سلام کردم.بعد از شام هرکی به یه طرف رفت و سه می و جونگ کوک کنار هم بودن داشتن باهم حرف میزدن.یکم شک کردم بهشون اما سه می با اشاره گفت که چیز مهمی نمیگه پس بیخیال شدم.
*دو روز بعد
امروز خیلی کار داشتم پس از شرکت مرخصی گرفتم و موندم خونه..اکثرا وقتی میرم شرکت جینا رو به سه می یا مامانم میسپارم اما امروز چون خونه بودم خودم پیشش موندم.همش باهاش بازی میکردمو کارای خونه رو میکردم که خیلی خسته شدم.جینا رو خابوندم و خودم رو مبل خوابیدم.
جونگ کوک ویو:همش به حرفای سه می فک میکردم.چرا ا.ت چیزی بهم نگفت؟چرا فک میکنه دوسش ندارم؟چرا فک میکنه بچمونو نمیخام؟چرا انقد احمقه اخه؟ راه افتادم سمت خونه ا.ت(قبلن کلید داشت ا.ت قفلارو عوض نکرد)رفتم تو خونه و دیدم جینا یه گوشه خابیده و ا.ت یه گوشه دیگه.صحنه کیوتی بود پس ازش عکس گرفتم.رفتم سمت جینا و اروم بیدارش کردم تا باهاش بازی کنم.رو زمین نشستم و با جینا بازی میکردم و بهش میگفتم بگو ابا اما نمیگفتو اعصابمو خورد میکرد یکم باهاش بازی کردم و رفتم سمت ا.ت نشستم کنار مبل که پاش اویزون بود و خودش خاب بود بازم با جینا بازی میکردمو بوس بارونش کردم.
ا.ت ویو:با صدای خنده های دونفر بیدار شدم.سرمو برگردوندم..جونگ کوک بود که جینا رو بغل کرده بود.
کوک:سلام ا.ت بالاخره بیدار شدی
ا.ت:اینجا چیکار میکنی؟
رفتم سمتش و جینا رو از دستش گرفتم و بردم گذاشتمش تو اتاق رو تخت و خابوندمش.
کوک:ا.ت لطفا حماقتتو کنار بزار
ا.ت:چرند نگو برو بیرون.
کوک: ا.ت چرا بهم نگفتی جینا دختر منه؟
الان جینا خانم من پنج ماهشه و سه می همش بهش سر میزنه هر از گاهی مامان بابام میان پیشم و مراقب جینا هستن.اونا همش بهم میگن که جونگ کوک باید بدونه چون پدرشه ولی من هر موقع خواستم بهش بگم نشد. یا اعصبانی بود.یا پیش دوس دختر..دوست دختراش بود.یا همش درمور یکی میگفت که نمیشناسم پس تصمیم گرفتم کلن چیزی نگم بهش.همه بچه های اکیپ و حتی خود جونگ کوک میدونستن که بچه دار شدم اما همه به جز سه می فکر میکردن بچه از هریه.امشب بعد از مدت ها دوره گذاشتیم خونه سه می.من نمیتونستم با ماشین خودم بیام چون باید مراقب جینا میبودم از اونطرف مسیر خونه منو جونگ کوک یکی بود پس قرار شد جونگ کوک منو جینا رو بیاره.داشتم اماده میشدم که زنگ خونه خورد. رفتم باز کردم دیدم جونگ کوکه رفتم جینا رو گرفتم و سوار ماشین شدم. راه افتادیم.من عقب نشسته بودم و جونگ کوک هر از گاهی نگاهم میکرد و من متوجه میشدم اما به روی خودم نمیاوردم.بالاخره رسیدیم.رفتیم تو خونه و جینا رو دادم دسته سه می و با بقیه ی بچه ها سلام کردم.بعد از شام هرکی به یه طرف رفت و سه می و جونگ کوک کنار هم بودن داشتن باهم حرف میزدن.یکم شک کردم بهشون اما سه می با اشاره گفت که چیز مهمی نمیگه پس بیخیال شدم.
*دو روز بعد
امروز خیلی کار داشتم پس از شرکت مرخصی گرفتم و موندم خونه..اکثرا وقتی میرم شرکت جینا رو به سه می یا مامانم میسپارم اما امروز چون خونه بودم خودم پیشش موندم.همش باهاش بازی میکردمو کارای خونه رو میکردم که خیلی خسته شدم.جینا رو خابوندم و خودم رو مبل خوابیدم.
جونگ کوک ویو:همش به حرفای سه می فک میکردم.چرا ا.ت چیزی بهم نگفت؟چرا فک میکنه دوسش ندارم؟چرا فک میکنه بچمونو نمیخام؟چرا انقد احمقه اخه؟ راه افتادم سمت خونه ا.ت(قبلن کلید داشت ا.ت قفلارو عوض نکرد)رفتم تو خونه و دیدم جینا یه گوشه خابیده و ا.ت یه گوشه دیگه.صحنه کیوتی بود پس ازش عکس گرفتم.رفتم سمت جینا و اروم بیدارش کردم تا باهاش بازی کنم.رو زمین نشستم و با جینا بازی میکردم و بهش میگفتم بگو ابا اما نمیگفتو اعصابمو خورد میکرد یکم باهاش بازی کردم و رفتم سمت ا.ت نشستم کنار مبل که پاش اویزون بود و خودش خاب بود بازم با جینا بازی میکردمو بوس بارونش کردم.
ا.ت ویو:با صدای خنده های دونفر بیدار شدم.سرمو برگردوندم..جونگ کوک بود که جینا رو بغل کرده بود.
کوک:سلام ا.ت بالاخره بیدار شدی
ا.ت:اینجا چیکار میکنی؟
رفتم سمتش و جینا رو از دستش گرفتم و بردم گذاشتمش تو اتاق رو تخت و خابوندمش.
کوک:ا.ت لطفا حماقتتو کنار بزار
ا.ت:چرند نگو برو بیرون.
کوک: ا.ت چرا بهم نگفتی جینا دختر منه؟
۲۷.۷k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.