فیک:"لوسیفر"۲
《علامت ها:
_لوسیفر
×راوی(همون ادمین)》
_بالاخره اولین آدمو رو زمین دیدم! سلام! اسم من لوسیفره
مردی مست طور سمت لوسیفر میاد و یهو بی مقدمه دستشو به بدنش میکشه
_او...آدما اینجوری سلام احول پرسی...میکنن؟ ولی این یکم ناجوره!
×لوسی گمونم گیه...
_یعنی چی!
×یعنی میخواد باهات بخوابه!
_نه نه نه نه! خیلی ممنون من خانما رو بیشتر میپسندم! بسه دیگه! زیادی دست مالیم کردی!
لوسیفر از برخورد اولین انسانی که دیده بود شگفت زده شد و تصمیم گرفت میون بال هاش قایم بشه.
.
.
.
بالاخره...بارون* یابه قول لوسیفر نعمت خداوند برسرمان* بند اومد.
لوسیفر وسط پارک خوابش برده بود و به امید اینکه زیر بال هاش پنهان شده آرام عین یه بچه گربه توی خودش پیچیده بود.
غافل از اینکه...
_هااااححح...چه خبرشده...
لوسیفر با فلش گوشی هایی که تو چشمش میخورد از خواب ناز بیدار شد
میشد گفت نصف مردم محله دورش جمع شده بودن و به بدن برهنهی لوسیفر خیره شده بودن...
_چه آدمای..خونگرمی!
*تکون میخورهههههه
با شنیدن جیغ پسر بچهای که میخواست نزدیکش بشه و داد هوار مردمی که فکر میکردن از سرما مرده از جاش پرید!
_با...بالهام کو!
بال های بزرگ و مشکی لوسیفر غیب شده بود و حتی خود منم دلیلشو نمیدونم...
_واقعا؟ شوخیت گرفته؟ فقط بخاطر یه سفر کوچولو بالهامو ازم گرفتی!؟ خدایا بزرگیتو شکر!
.
.
.
(چندی بعد)
لوسفیر از دستشویی عمومی با لباسی بسیار شیک بیرون اومد...
×لوسی چجوری برهنه رفتی و با لباس مجلسی اومدی؟
_بماند...
(دقایقی قبل..)
لوسیفر به چشمایی که آتیش جهنم رو میشد از توش دید توی آینهی توالت به بدن انسانی و بدون بالش خیره شده بود.
_گمونم حالا دیگه باید بپوشونمش...
از اون طرف مرد خر پول و بینوایی از ناچاری وارد دستشویی میشه و بیخبر از اینکه قراره اونجا توسط شیطون خفت شه و لباس و وسایلشو از دست بده...
_به به...خوش اومدی جناب انسان...
.
.
.
계속
_لوسیفر
×راوی(همون ادمین)》
_بالاخره اولین آدمو رو زمین دیدم! سلام! اسم من لوسیفره
مردی مست طور سمت لوسیفر میاد و یهو بی مقدمه دستشو به بدنش میکشه
_او...آدما اینجوری سلام احول پرسی...میکنن؟ ولی این یکم ناجوره!
×لوسی گمونم گیه...
_یعنی چی!
×یعنی میخواد باهات بخوابه!
_نه نه نه نه! خیلی ممنون من خانما رو بیشتر میپسندم! بسه دیگه! زیادی دست مالیم کردی!
لوسیفر از برخورد اولین انسانی که دیده بود شگفت زده شد و تصمیم گرفت میون بال هاش قایم بشه.
.
.
.
بالاخره...بارون* یابه قول لوسیفر نعمت خداوند برسرمان* بند اومد.
لوسیفر وسط پارک خوابش برده بود و به امید اینکه زیر بال هاش پنهان شده آرام عین یه بچه گربه توی خودش پیچیده بود.
غافل از اینکه...
_هااااححح...چه خبرشده...
لوسیفر با فلش گوشی هایی که تو چشمش میخورد از خواب ناز بیدار شد
میشد گفت نصف مردم محله دورش جمع شده بودن و به بدن برهنهی لوسیفر خیره شده بودن...
_چه آدمای..خونگرمی!
*تکون میخورهههههه
با شنیدن جیغ پسر بچهای که میخواست نزدیکش بشه و داد هوار مردمی که فکر میکردن از سرما مرده از جاش پرید!
_با...بالهام کو!
بال های بزرگ و مشکی لوسیفر غیب شده بود و حتی خود منم دلیلشو نمیدونم...
_واقعا؟ شوخیت گرفته؟ فقط بخاطر یه سفر کوچولو بالهامو ازم گرفتی!؟ خدایا بزرگیتو شکر!
.
.
.
(چندی بعد)
لوسفیر از دستشویی عمومی با لباسی بسیار شیک بیرون اومد...
×لوسی چجوری برهنه رفتی و با لباس مجلسی اومدی؟
_بماند...
(دقایقی قبل..)
لوسیفر به چشمایی که آتیش جهنم رو میشد از توش دید توی آینهی توالت به بدن انسانی و بدون بالش خیره شده بود.
_گمونم حالا دیگه باید بپوشونمش...
از اون طرف مرد خر پول و بینوایی از ناچاری وارد دستشویی میشه و بیخبر از اینکه قراره اونجا توسط شیطون خفت شه و لباس و وسایلشو از دست بده...
_به به...خوش اومدی جناب انسان...
.
.
.
계속
۴۵.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.