part 37
ماموری از دریچه کوچک زندان با صدای بلندی گفت_همگی بیاین بیرون..سریع صف ببندین
همه تعجب کرده بودن چون الان نه تایم هواخوری بود و نه حموم! بعد از اینکه اونا رو به حیاط بردن،جونگکوک متوجه شد که افراد اتاقهای دیگه هم هستن. _سریع ردیفی بایستین
تهیونگ،جونگکوک رو کنار خودش قرار داد که دو مردِ زنجیر به دست با کششِ دست مامورها وارد حیاط شدن و در آخر مقابل همهی زندانیها روی زانوهاشون نشستن. _نگاه کنین...کی بود؟
رییس زندان همونطور که کنار دو مرد ایستاده بود گفت و اونا سراشونو بلند کردن و تمام زندانیها رو از نظر گذروندن.
_خوب و دقیق نگاه کنین...کدومشون بهتون کوکائین فروخت؟
دوباره تکرار کرد و چشمای یکی از اونا روی جونگکوک نشست که باعث شد چشمای جونگکوک رنگ تعجب بگیره. _ا..اون بود...جئون جونگکوک
مرد،دستای به هم قفلشدهاش رو بالا آورد و جونگکوک رو نشون داد؛جونگکوک بیشتر تعجب کرد و ترسید.نفس حبس شده در سینهش رو با باز کردن دهانش به سختی بیرون داد و آروم زمزمه کرد_ن..نه
چشمای لرزونشو به تهیونگ که کنارش بود داد و نگاه متعجب اونو دید؛خواست حرفی بزنه اما فقط تونست دهنشو باز و بسته کنه.دو مامور به سمتش اومدن و به دستای لرزون و سردش دستبند زدن.
جونگکوک اونقدر توی شوک بود و ترسیده بود که حتی نمیتونست حرف بزنه.دوباره با اشکایی که توی چشماش جمع شده بود به تهیونگ نگاه کرد_نه..ت...تهیونگ
قبل از اینکه تهیونگ بتونه کاری کنه،مامورها اونو به سمت زندان بردن و دست تهیونگ که برای گرفتن دستای جونگکوک بالا اومده بود،بیحرکت موند و بعد پایین افتاد.جونگکوک اونقدر ناتوان بود که نمیتونست اونا رو متوقف کنه و مثل عروسک خیمه شب بازی دنبالشون کشیده میشد؛برای آخرین بار برگشت و به تهیونگ نگاه کرد که قطره اشکی از چشم مشکیش پایین افتاد و در آخر با وارد شدن به اون محوطه،تهیونگ از جلوی چشماش محو شد...
~~
چند ساعتی گذشته بود و الان داخل انفرادی کوچک و تاریکی بود که ماموری اومد و اونو بیرون آورد.طول راهرو رو طی کردن و بالاخره به اتاق ملاقاتی رسیدن و بعد از چند دقیقه یکی از همون مردهایی که جونگکوک رو نشون داده بودن با دستای بسته وارد شد.کوک بزاقش رو قورت داد_تو...چرا دروغ گفتی؟من همچین کاری نکردم!
مرد ابروشو خاروند_میدونم
و با صدای آرومتری گفت_اما کسی که درواقع اینکارو کرد گفت بگیم کار تو بوده..جئون جونگکوک
مردمک چشمای کوک میلرزید و دستاش یخ کرده بود.با صدای بیجونی گفت_کی گفت؟
مرد قدمی نزدیک اومد و زمزمهوار گفت_کیم تهیونگ
و این جونگکوک بود که شوک بزرگی بهش وارد شد!
همه تعجب کرده بودن چون الان نه تایم هواخوری بود و نه حموم! بعد از اینکه اونا رو به حیاط بردن،جونگکوک متوجه شد که افراد اتاقهای دیگه هم هستن. _سریع ردیفی بایستین
تهیونگ،جونگکوک رو کنار خودش قرار داد که دو مردِ زنجیر به دست با کششِ دست مامورها وارد حیاط شدن و در آخر مقابل همهی زندانیها روی زانوهاشون نشستن. _نگاه کنین...کی بود؟
رییس زندان همونطور که کنار دو مرد ایستاده بود گفت و اونا سراشونو بلند کردن و تمام زندانیها رو از نظر گذروندن.
_خوب و دقیق نگاه کنین...کدومشون بهتون کوکائین فروخت؟
دوباره تکرار کرد و چشمای یکی از اونا روی جونگکوک نشست که باعث شد چشمای جونگکوک رنگ تعجب بگیره. _ا..اون بود...جئون جونگکوک
مرد،دستای به هم قفلشدهاش رو بالا آورد و جونگکوک رو نشون داد؛جونگکوک بیشتر تعجب کرد و ترسید.نفس حبس شده در سینهش رو با باز کردن دهانش به سختی بیرون داد و آروم زمزمه کرد_ن..نه
چشمای لرزونشو به تهیونگ که کنارش بود داد و نگاه متعجب اونو دید؛خواست حرفی بزنه اما فقط تونست دهنشو باز و بسته کنه.دو مامور به سمتش اومدن و به دستای لرزون و سردش دستبند زدن.
جونگکوک اونقدر توی شوک بود و ترسیده بود که حتی نمیتونست حرف بزنه.دوباره با اشکایی که توی چشماش جمع شده بود به تهیونگ نگاه کرد_نه..ت...تهیونگ
قبل از اینکه تهیونگ بتونه کاری کنه،مامورها اونو به سمت زندان بردن و دست تهیونگ که برای گرفتن دستای جونگکوک بالا اومده بود،بیحرکت موند و بعد پایین افتاد.جونگکوک اونقدر ناتوان بود که نمیتونست اونا رو متوقف کنه و مثل عروسک خیمه شب بازی دنبالشون کشیده میشد؛برای آخرین بار برگشت و به تهیونگ نگاه کرد که قطره اشکی از چشم مشکیش پایین افتاد و در آخر با وارد شدن به اون محوطه،تهیونگ از جلوی چشماش محو شد...
~~
چند ساعتی گذشته بود و الان داخل انفرادی کوچک و تاریکی بود که ماموری اومد و اونو بیرون آورد.طول راهرو رو طی کردن و بالاخره به اتاق ملاقاتی رسیدن و بعد از چند دقیقه یکی از همون مردهایی که جونگکوک رو نشون داده بودن با دستای بسته وارد شد.کوک بزاقش رو قورت داد_تو...چرا دروغ گفتی؟من همچین کاری نکردم!
مرد ابروشو خاروند_میدونم
و با صدای آرومتری گفت_اما کسی که درواقع اینکارو کرد گفت بگیم کار تو بوده..جئون جونگکوک
مردمک چشمای کوک میلرزید و دستاش یخ کرده بود.با صدای بیجونی گفت_کی گفت؟
مرد قدمی نزدیک اومد و زمزمهوار گفت_کیم تهیونگ
و این جونگکوک بود که شوک بزرگی بهش وارد شد!
۳.۸k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.