عاشقم باش پارت ³³
پرش زمانی پنج سال بعد
یونا به دنیا اومده خیلی شبیه تهیونگه همش بهونه ی باباشو میگیره منم بهش گفتم بابات رفته یه ماموریت و برمیگرده الان بیست و پنج سالمه شده و تهیونگ حتما الان بیست و هشت سالشه دیگه کم کم می خوایم بت ریوجین بریم کره من یونا همیشه همیشه کره ای صحبت کردم که کره ای بلد باشه
ریوجین:اتتتت بیا به پروازمون نمیرسیما
ات:اومدم اومدمممم
ات:یونا بیا بغلم ببینم
یونا:بریم مامانی
بغلش کردم رفتم پایین سواره ماشین شدم و یونا رو گذاشتم عقب و راه افتادیم
پرش زمانی کره
رسیدیم رفتیم فرودگاه و ساکامونو برداشتیم دره فرودگاه همه خبر نگارا ریخت سرمون که بادیگاردا اومدن و جداشون کردن دیدم سوآ جلو در منتظره چقد دلم براش تنگ شده بود منو دید و دستی تکون داد سریع رفتیم سمتش
سوآ:خانم کیم دلم براتون تنگ شده بود
ات:منم همینطور عزیزم
محکم بغلش کردم
سوآ:فکر کنم اسمه شما یونا باشه
یونا:اره
سوآ:خوشبختم خوشگل خانم
یونا:مرسی
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمته خونه
ات: وضع شرکت چطوره
سوا:خانم خیلی خوب
شیشه رو دادم پایین و بیرون رو نگا کردم تو همین خیابونا من هم خندیدم هم گریه کردم هم تنها بودم هم با ته
سوا:خانم رسیدید
پیاده شدم دست یونا رو گرفتم
ریوجین:دختر چه خونه ای داری
ات:یونا مامان از الان به بعد خونمون اینجاست
یونا:خیلی قشنگه
رفتم در رو باز کردم و حمله ور شدیم داخل که وسایلا رو بچینیم
جین ویو
جین:,لیا عزیزم میزنی اخبار
لیا:الان
زد اخبار
اخبار:امروز به تازگی کیم ات از کانادا برگشت با کره همراه اون دختر بچه ای به اسم یونا بود ایا او دختره کیم تهیونگ است؟
جین:ام...کان نداره
باید برم از دلش در بیارم بلاخره برگشت
جین:لیا من میرم خونه ی ات
سریع رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
ات ویو
بلاخره کار هارو انجام دادم اتاق یونا و ریوجین رو هم چیدم رفتم نشستم رو مبل که زنگ در خورد دیدم یونا بدو بدو رفت در رو باز کردم سریع رفتم ببینم کیه
یونا:شما؟
جین:کوچولو تو باید یونا باشی
ات:یونا نباید در رو کسی باز کنی مامان باشه!
یونا:چشم مامان
جین:ات باید صحبت کنیم!
ات:ریوجین
ات:بیا تو
جین اومد داخل که ریجین داشت میومد پایین
جین:ریوجین!
ریوجین:سلام(سرد)
یه اشاره به یونا کردم
ریوجین:یونا خاله بیا بالا اتاقتو ببین
یونا:ببینم
یونا که رفت منو جین رو مبل نشستیم
ات:میتونی صحبت کنی!
جین:ات دلم برات تنگ شده بودم
ات:میدونی من دیگه دلی برام نمونده که برا کسی تنگ بشه
جین:اون بچه بچه ی تهیو....
سریع پریدم وسط حرفش
ات:اره و جین نمی خوام از این ماجرا چیزی بدونه!
جین:ات من و میبخشی!
ات:نه یادته اخرین بار ازتون خواهش کردم باورم کنید!
یونا به دنیا اومده خیلی شبیه تهیونگه همش بهونه ی باباشو میگیره منم بهش گفتم بابات رفته یه ماموریت و برمیگرده الان بیست و پنج سالمه شده و تهیونگ حتما الان بیست و هشت سالشه دیگه کم کم می خوایم بت ریوجین بریم کره من یونا همیشه همیشه کره ای صحبت کردم که کره ای بلد باشه
ریوجین:اتتتت بیا به پروازمون نمیرسیما
ات:اومدم اومدمممم
ات:یونا بیا بغلم ببینم
یونا:بریم مامانی
بغلش کردم رفتم پایین سواره ماشین شدم و یونا رو گذاشتم عقب و راه افتادیم
پرش زمانی کره
رسیدیم رفتیم فرودگاه و ساکامونو برداشتیم دره فرودگاه همه خبر نگارا ریخت سرمون که بادیگاردا اومدن و جداشون کردن دیدم سوآ جلو در منتظره چقد دلم براش تنگ شده بود منو دید و دستی تکون داد سریع رفتیم سمتش
سوآ:خانم کیم دلم براتون تنگ شده بود
ات:منم همینطور عزیزم
محکم بغلش کردم
سوآ:فکر کنم اسمه شما یونا باشه
یونا:اره
سوآ:خوشبختم خوشگل خانم
یونا:مرسی
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمته خونه
ات: وضع شرکت چطوره
سوا:خانم خیلی خوب
شیشه رو دادم پایین و بیرون رو نگا کردم تو همین خیابونا من هم خندیدم هم گریه کردم هم تنها بودم هم با ته
سوا:خانم رسیدید
پیاده شدم دست یونا رو گرفتم
ریوجین:دختر چه خونه ای داری
ات:یونا مامان از الان به بعد خونمون اینجاست
یونا:خیلی قشنگه
رفتم در رو باز کردم و حمله ور شدیم داخل که وسایلا رو بچینیم
جین ویو
جین:,لیا عزیزم میزنی اخبار
لیا:الان
زد اخبار
اخبار:امروز به تازگی کیم ات از کانادا برگشت با کره همراه اون دختر بچه ای به اسم یونا بود ایا او دختره کیم تهیونگ است؟
جین:ام...کان نداره
باید برم از دلش در بیارم بلاخره برگشت
جین:لیا من میرم خونه ی ات
سریع رفتم بیرون و سوار ماشین شدم
ات ویو
بلاخره کار هارو انجام دادم اتاق یونا و ریوجین رو هم چیدم رفتم نشستم رو مبل که زنگ در خورد دیدم یونا بدو بدو رفت در رو باز کردم سریع رفتم ببینم کیه
یونا:شما؟
جین:کوچولو تو باید یونا باشی
ات:یونا نباید در رو کسی باز کنی مامان باشه!
یونا:چشم مامان
جین:ات باید صحبت کنیم!
ات:ریوجین
ات:بیا تو
جین اومد داخل که ریجین داشت میومد پایین
جین:ریوجین!
ریوجین:سلام(سرد)
یه اشاره به یونا کردم
ریوجین:یونا خاله بیا بالا اتاقتو ببین
یونا:ببینم
یونا که رفت منو جین رو مبل نشستیم
ات:میتونی صحبت کنی!
جین:ات دلم برات تنگ شده بودم
ات:میدونی من دیگه دلی برام نمونده که برا کسی تنگ بشه
جین:اون بچه بچه ی تهیو....
سریع پریدم وسط حرفش
ات:اره و جین نمی خوام از این ماجرا چیزی بدونه!
جین:ات من و میبخشی!
ات:نه یادته اخرین بار ازتون خواهش کردم باورم کنید!
۳۷.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.