63
#63
عشق ووفش💜♾️💙
نیکا: بهتر شدم بزارم زمبن خودت برو
ارسلان: هوففف باش😐
سرمو گرفام زیر دوش و بعد چن دیقه رفتم بیرون
نیکا: یکم زیر اب موندم و بعد حوله رو پیچیدم به خودم و اومدم بیرون رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم
در اناق و باز کردم و به سمت پله های رفتم چن پله رفتم پایین که بهو دوباره پاهامو حس نکردم و افتادم و همینجور قر خوردم نا پایین که بعدش همه جا رو سیاه میدیدم و فقط صدای ارسلان میومد که اسممو صدا میزد و بعدش خاموشی مطلق
ارسلان: نیکا نیکا ترخدا چشاتو وا کن سریع بغلش کردم و سوار ماشین شدم و رفتیم بیمارستان
بردنش توی یه اتاق و بعد دکتر اومد
افای دکتر حالش خوبه
دکتر: بلع حالشون خوبه فق به خاطر اولین رابطس حالشون بهتر شه مرخصن
ارسلان: ممنون
رفتم داخل اتاق و بش زل زدم سرشو چرخوند و منو دید خیلی بی حال بود
نیکا: لبخندی زدم
ا ا ر سلان
ارسلان: رفتم کنار تخت
جانم
خوبی
نیکا: ارع بهترم م میشه بریم
ارسلان: چش یکم دیگه بمون تا سِرُمت تموم شه
نیکا: باش
ارسلان: نیکا ببخشید نمیدونستم اینجوری میشه
نیکا: اشکال ندارع تو تقصیری نداری
ارسلان: بلاخره ببخشید
نیکا: 🙂💜
ارسلان: خب سرمت تموم شد
به دکتر گفتم سرمو در اورد و رفتیم خونه
یه مدت گذشت به نیکا گفتم بریم کافه🗿
خبرای بد😄بدون کام چون نبودم
عشق ووفش💜♾️💙
نیکا: بهتر شدم بزارم زمبن خودت برو
ارسلان: هوففف باش😐
سرمو گرفام زیر دوش و بعد چن دیقه رفتم بیرون
نیکا: یکم زیر اب موندم و بعد حوله رو پیچیدم به خودم و اومدم بیرون رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم
در اناق و باز کردم و به سمت پله های رفتم چن پله رفتم پایین که بهو دوباره پاهامو حس نکردم و افتادم و همینجور قر خوردم نا پایین که بعدش همه جا رو سیاه میدیدم و فقط صدای ارسلان میومد که اسممو صدا میزد و بعدش خاموشی مطلق
ارسلان: نیکا نیکا ترخدا چشاتو وا کن سریع بغلش کردم و سوار ماشین شدم و رفتیم بیمارستان
بردنش توی یه اتاق و بعد دکتر اومد
افای دکتر حالش خوبه
دکتر: بلع حالشون خوبه فق به خاطر اولین رابطس حالشون بهتر شه مرخصن
ارسلان: ممنون
رفتم داخل اتاق و بش زل زدم سرشو چرخوند و منو دید خیلی بی حال بود
نیکا: لبخندی زدم
ا ا ر سلان
ارسلان: رفتم کنار تخت
جانم
خوبی
نیکا: ارع بهترم م میشه بریم
ارسلان: چش یکم دیگه بمون تا سِرُمت تموم شه
نیکا: باش
ارسلان: نیکا ببخشید نمیدونستم اینجوری میشه
نیکا: اشکال ندارع تو تقصیری نداری
ارسلان: بلاخره ببخشید
نیکا: 🙂💜
ارسلان: خب سرمت تموم شد
به دکتر گفتم سرمو در اورد و رفتیم خونه
یه مدت گذشت به نیکا گفتم بریم کافه🗿
خبرای بد😄بدون کام چون نبودم
۳۱.۷k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.