پارت = ۵۷
تقاص دوستی
+حالم ازت بهم میخوره هرگز نظرم عوض نمیشه .
دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم اشک از چشمم جاری شد .
با داد حرف میزدم .
+حالم از این زندگی بهم میخوره ، از این زندگی که برای اینکه قوی باشی باید تظاهر کنی ، زندگی که بابات تورو نمیخواد هر کاری میکنه که از پیشش بری ، زندگی که نظرت مهم نیست توی هیچ موردی، وقتی خودت نخواستی اینجا باشی ولی همه با چشم هرزه بهت نگاه میکنن ، اگه این یه زندگی عادیه من نمیخوام میخوام بمیرم هر طوری که شده میخوام وحو بشم .
گریم خیلی زیاد شده بود ، دیگه داشتم زجه میزدم .
+من قوی نیستمممممممم، خسته شدم از تظاهر کردننننننننن.
که چشمم به میز ناحار خوری افتاد ، میز پر بود از قاشق و چنگال و چاقو رفتم سمت میز و یه چاقو رو برداشتم و محکم بالای ۹ بار کوبیدم روی رون پام .
بعد خودمو انداختم زمین و نشستم .
_دیوونه داری چیکار میکنییییی؟
بعد انگار دیگه خودم نبودم با خنده عصبی که شبیه قهقه بود .
چاقو رو بالا نگه داشتم و با خنده بهش زل زدم ، مچ دستم هم زخم شده بود، نگامو دادم بالا داشت به سمتم میومد .
مچ دستمو جلوش گرفتم و با خنده گفتم .
+ببین چقدر قشنگ شده ، خون خیلی قشنگه مگه نه؟ مخصوصا زخم ها .
بعد دستمو بردم سمت صورتم و روی دهنم کشیدم .
_اوا بس کن اون لعنتی رو بزار کنارررررر.
ولی انگار هیچی نمیشنیدم فقط با خنده به جای زخم پام و خونی که روی دستم بود خیره شده بودنم .
که بعد یهو از پشت افتادم و سیاهی.
چشامو باز کردم یاد کاری که کردم افتادم .دستمو اوردم بالا تا ببینم که نگاه به اما افتاد ، اون اینجا چیکار میکرد .
با تکونی که خوردم سرشو بلند کرد و منو دید که بیدار شدم .
+اما اینجا چیکار میکنی ؟
اما از سرجاش بلند شد و از تخت فاصله گرفت .
از سرجام بلند شدم که برم سمتش تو قسمت رون پام درد خیلی بدی حس کردم نگهش داشتم و رفتم سمت اما و دستشو گرفتم که نره .
+کجا میری الان اومدی از من مراقبت کنی یا قهر کنی .
روشو برگردوند و دستمو پس زد و با ناراحتی گفت .
^چرا این کارو کردی اصلا به من فکر میکنی ، میدونی اگه تو بری من دیگه کسی رو ندارم .
و زد زیر گریه و ادامه داد.
^ببین چی کار کردی با خودت ، دکتر گفت اگه یکم پایین تر از مچ دستتو میزدی الان مرده بودی ، خیلی بدی اوااااا .
دستشو مشت کرد و چند بار کوبید به قفسه سینم و با صدای بلند گریه کرد .
چیزی نگفتم ، چون اشتباه کرده بودم ، تو اون لحظه اصلا به اما فکر نکرده بودم راست میگفت .
دستمو گذاشتم پشت کمرش و بغلش کردم .
+متاسفم .
بعد از چند دقیقه ، انگار متوجه شد که با یکی از دستام پاهامو گرفتم پس با نگرانی گفت .
^اه ببخشید بیا باید بشینی .
و منو روی تخت نشوند خودشم بغل دستم نشست .
ادامه دارد....
+حالم ازت بهم میخوره هرگز نظرم عوض نمیشه .
دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم اشک از چشمم جاری شد .
با داد حرف میزدم .
+حالم از این زندگی بهم میخوره ، از این زندگی که برای اینکه قوی باشی باید تظاهر کنی ، زندگی که بابات تورو نمیخواد هر کاری میکنه که از پیشش بری ، زندگی که نظرت مهم نیست توی هیچ موردی، وقتی خودت نخواستی اینجا باشی ولی همه با چشم هرزه بهت نگاه میکنن ، اگه این یه زندگی عادیه من نمیخوام میخوام بمیرم هر طوری که شده میخوام وحو بشم .
گریم خیلی زیاد شده بود ، دیگه داشتم زجه میزدم .
+من قوی نیستمممممممم، خسته شدم از تظاهر کردننننننننن.
که چشمم به میز ناحار خوری افتاد ، میز پر بود از قاشق و چنگال و چاقو رفتم سمت میز و یه چاقو رو برداشتم و محکم بالای ۹ بار کوبیدم روی رون پام .
بعد خودمو انداختم زمین و نشستم .
_دیوونه داری چیکار میکنییییی؟
بعد انگار دیگه خودم نبودم با خنده عصبی که شبیه قهقه بود .
چاقو رو بالا نگه داشتم و با خنده بهش زل زدم ، مچ دستم هم زخم شده بود، نگامو دادم بالا داشت به سمتم میومد .
مچ دستمو جلوش گرفتم و با خنده گفتم .
+ببین چقدر قشنگ شده ، خون خیلی قشنگه مگه نه؟ مخصوصا زخم ها .
بعد دستمو بردم سمت صورتم و روی دهنم کشیدم .
_اوا بس کن اون لعنتی رو بزار کنارررررر.
ولی انگار هیچی نمیشنیدم فقط با خنده به جای زخم پام و خونی که روی دستم بود خیره شده بودنم .
که بعد یهو از پشت افتادم و سیاهی.
چشامو باز کردم یاد کاری که کردم افتادم .دستمو اوردم بالا تا ببینم که نگاه به اما افتاد ، اون اینجا چیکار میکرد .
با تکونی که خوردم سرشو بلند کرد و منو دید که بیدار شدم .
+اما اینجا چیکار میکنی ؟
اما از سرجاش بلند شد و از تخت فاصله گرفت .
از سرجام بلند شدم که برم سمتش تو قسمت رون پام درد خیلی بدی حس کردم نگهش داشتم و رفتم سمت اما و دستشو گرفتم که نره .
+کجا میری الان اومدی از من مراقبت کنی یا قهر کنی .
روشو برگردوند و دستمو پس زد و با ناراحتی گفت .
^چرا این کارو کردی اصلا به من فکر میکنی ، میدونی اگه تو بری من دیگه کسی رو ندارم .
و زد زیر گریه و ادامه داد.
^ببین چی کار کردی با خودت ، دکتر گفت اگه یکم پایین تر از مچ دستتو میزدی الان مرده بودی ، خیلی بدی اوااااا .
دستشو مشت کرد و چند بار کوبید به قفسه سینم و با صدای بلند گریه کرد .
چیزی نگفتم ، چون اشتباه کرده بودم ، تو اون لحظه اصلا به اما فکر نکرده بودم راست میگفت .
دستمو گذاشتم پشت کمرش و بغلش کردم .
+متاسفم .
بعد از چند دقیقه ، انگار متوجه شد که با یکی از دستام پاهامو گرفتم پس با نگرانی گفت .
^اه ببخشید بیا باید بشینی .
و منو روی تخت نشوند خودشم بغل دستم نشست .
ادامه دارد....
۳.۲k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.