*ات*
*ات*
رفتم اونجا
ات : سرباز مین یونگی
یونگی : هوم؟
ات : سرباز مین، اون هیولا هارو شکست دادین؟ کشتیشون؟ اون شمشیرارو داخلشون فرو دادی. نترسیدی ازشون؟ تسلیم نشدی جلوشون؟ نتونستن جلوت وایسن؟ نا امید نشدی؟ سرباز مین دوس دارم یکی مثل تو بشم وقتی بزرگ شدم
بخاطر انرژی و ذوق زیادم ک از لحن حرف زدنم میشه فهمید
ریز خندید و بعد دستشو رو قلبش گزاشت
یونگی : ب قیمت جونم هم ک شده با اون هیولاهای چندش اور میجنگم و تا جایی ک میتونم نمیزارم کسی حتی بخاطر 1 ثانیه کمکاری جونشو از دست بده.
لبخند زدم و اومد نزدیکم خم شد و دستشو روی شونم گزاشت
معرفی یونگی : بهترین سرباز ارتش میلی، اخلاق سردی داره ولی عاشق بچه های کوچولوعه، 20 سالشه( عی جانمممم)
یونگی : دختر شجاعی هستی.اسمت چیه کوچولو؟
ات : ا..ات..لی ات
یونگی : مطمئنم بزرگ شدی نه امید مردم. امید سربازان میلی هم میشی. اینده روشنی داری
با حرفش از قبل بیشتر ذوق زده شدم. ولی همین حرف سرباز مین یونگی منو یک قدم ب هدفم نزدیک تر کرد
یونجین : نوناااا حرفت تموم نشد؟ وقت ناهاره نرسیم خونه اوما عصبی میشه
ات : اومدم اومدم
رفتم پیش داداشا و رفتیم خونه
*سر میز ناهار*
مامان : بچه ها سربازای میلی رو دیدین؟
ات : اره مامان خیلی خوب بود به خصوص سرباز مین
هان : حالا تو هی گیر بده به سرباز مین. مجیک خیلی بهتر از میلیه
ات : هوی هوی مراقب حرف زدنت باش. شهر ما از مجیک جدا شده...ینی اینکه اهمیتی به حال ما نکردن ولی میلی با اینکه قبلا شهرمون از مجیک بود بازم میان و از ما محافظت میکنن. میبینی چقد خوش قلبن میدونن که شهرمون رهبری نداره
هان : انگار تقصیر منه. شهرمون به خاطر اینکه فقیره مجیک فک میکرد ابروشون جلو بقیه ستونا میره وگرنه همچین کاری نمیکردن
ات : ولی وظیفشون این بود ازمون مراقبت کنن نه اینکه ابروشونو حفظ کنن اگه کم کاری نمیکردن همچین اتفاقی نمیوفتاد
هان : میلی پاشو که گزاشت اینجا مجیک هیچ وقت نمیاد
ات : تقصیر مجیک بود میخواستن مارو ول نکنن ک همچین چیزی نشه
بابا : بشینین غذاتونو بخورین دعوا نکنین
هان : به من چه به دخترت بگو
ات : این دختر اسم داره و اینکه اینطور با بابا حرف نزن خودتم پسرشی
هان : باشه باشه بچه لوس
اعصابم خورد شد و با پا صندلیشو زدم انداختمش زمین
هان : عایییی گراز وحشی
ات : حقت بود
یونجین : هوفف مثل همیشست
هیون : اوهوم. ولی یونجین میدونی...من از سامونر خیلی خوشم میاد
یونجین : منم رینجر
هان : هوم؟ ( ͡°_ʖ ͡°)
ات : هوم؟ ( ͡°_ʖ ͡°)
هان : میگم نکنه شما دوتا هم میخواین به بحث بپیوندید ( ͡°_ʖ ͡°)
یونجین و هیون : اوهوم 🌚🌚
ات : باشه. فقد اگ به دیار باقی شتافتید به من هیچ ربطی نداره
هان : هوی هوی میخوای با داداش کوچولوامون چکار کنی
رفتم اونجا
ات : سرباز مین یونگی
یونگی : هوم؟
ات : سرباز مین، اون هیولا هارو شکست دادین؟ کشتیشون؟ اون شمشیرارو داخلشون فرو دادی. نترسیدی ازشون؟ تسلیم نشدی جلوشون؟ نتونستن جلوت وایسن؟ نا امید نشدی؟ سرباز مین دوس دارم یکی مثل تو بشم وقتی بزرگ شدم
بخاطر انرژی و ذوق زیادم ک از لحن حرف زدنم میشه فهمید
ریز خندید و بعد دستشو رو قلبش گزاشت
یونگی : ب قیمت جونم هم ک شده با اون هیولاهای چندش اور میجنگم و تا جایی ک میتونم نمیزارم کسی حتی بخاطر 1 ثانیه کمکاری جونشو از دست بده.
لبخند زدم و اومد نزدیکم خم شد و دستشو روی شونم گزاشت
معرفی یونگی : بهترین سرباز ارتش میلی، اخلاق سردی داره ولی عاشق بچه های کوچولوعه، 20 سالشه( عی جانمممم)
یونگی : دختر شجاعی هستی.اسمت چیه کوچولو؟
ات : ا..ات..لی ات
یونگی : مطمئنم بزرگ شدی نه امید مردم. امید سربازان میلی هم میشی. اینده روشنی داری
با حرفش از قبل بیشتر ذوق زده شدم. ولی همین حرف سرباز مین یونگی منو یک قدم ب هدفم نزدیک تر کرد
یونجین : نوناااا حرفت تموم نشد؟ وقت ناهاره نرسیم خونه اوما عصبی میشه
ات : اومدم اومدم
رفتم پیش داداشا و رفتیم خونه
*سر میز ناهار*
مامان : بچه ها سربازای میلی رو دیدین؟
ات : اره مامان خیلی خوب بود به خصوص سرباز مین
هان : حالا تو هی گیر بده به سرباز مین. مجیک خیلی بهتر از میلیه
ات : هوی هوی مراقب حرف زدنت باش. شهر ما از مجیک جدا شده...ینی اینکه اهمیتی به حال ما نکردن ولی میلی با اینکه قبلا شهرمون از مجیک بود بازم میان و از ما محافظت میکنن. میبینی چقد خوش قلبن میدونن که شهرمون رهبری نداره
هان : انگار تقصیر منه. شهرمون به خاطر اینکه فقیره مجیک فک میکرد ابروشون جلو بقیه ستونا میره وگرنه همچین کاری نمیکردن
ات : ولی وظیفشون این بود ازمون مراقبت کنن نه اینکه ابروشونو حفظ کنن اگه کم کاری نمیکردن همچین اتفاقی نمیوفتاد
هان : میلی پاشو که گزاشت اینجا مجیک هیچ وقت نمیاد
ات : تقصیر مجیک بود میخواستن مارو ول نکنن ک همچین چیزی نشه
بابا : بشینین غذاتونو بخورین دعوا نکنین
هان : به من چه به دخترت بگو
ات : این دختر اسم داره و اینکه اینطور با بابا حرف نزن خودتم پسرشی
هان : باشه باشه بچه لوس
اعصابم خورد شد و با پا صندلیشو زدم انداختمش زمین
هان : عایییی گراز وحشی
ات : حقت بود
یونجین : هوفف مثل همیشست
هیون : اوهوم. ولی یونجین میدونی...من از سامونر خیلی خوشم میاد
یونجین : منم رینجر
هان : هوم؟ ( ͡°_ʖ ͡°)
ات : هوم؟ ( ͡°_ʖ ͡°)
هان : میگم نکنه شما دوتا هم میخواین به بحث بپیوندید ( ͡°_ʖ ͡°)
یونجین و هیون : اوهوم 🌚🌚
ات : باشه. فقد اگ به دیار باقی شتافتید به من هیچ ربطی نداره
هان : هوی هوی میخوای با داداش کوچولوامون چکار کنی
۶۳.۳k
۲۲ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.