قست سی ام فن یا انتی فن
قست سی ام فن یا انتی فن
لوهان
بکی امیلی رو توی بغلش گرفت و به سمت خونه رفتیم که دونفر رو حلوی در دیدیم......اینا کین؟؟؟؟؟؟
نزدیک تر رفتیم که متوجه ما شدن و به طرفمون برگشتن دوتا مرد بودن
مرد:هی سلام لیلیا
لیلیا:تو....تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟واقعا شگفت زده شدم از دیدنت.....امیلی خیلی خوشحال میشه بفهمه اومدی
مرد:منم شگفت بده شدم البته نه بخاطر دیدنت بخاطر اینا
و باسر به ما اشاره کرد....اخ که دلم میخواست بکشمش.....خوبه ماسک داشتیم
لیلیا:اینارو بیخال به تو مربوط نیست.....تو اینجا چیکار میکنی اون دیگه کیه؟؟؟؟؟
و با شرش به پست مرده اشاره کرد که یه مرد ایستاده بود
مردی که پشت ایستاده بود اومد جلو و گفت:سلام خانوم من و مایکل اومدیم شمارو ببینیم...خوشحال شدم دوباره دیدمتون
نمیدونم چرا اصلا احساس خوبی نسبت به این دوتا نداشتم
لیلیا:برعکس من
مایکل:منظورت چیه؟؟؟؟
لیلیا:منظورم واضحه یعنی من از دیدنتون خوشحال نشدم
یه نگاه به پسرا انداختم معلوم بود دارن میترکن از خنده اخرم تاعو طاقت نیاورد و یه خنده کوتاه کرد ولی سریع جمعش کرد
مایکل اصلا به روی خودش نیاورد و گفت:اوه تو هنوزم شوخ و بانزه ای اصلا عوض نشدی
لیلیا اومد چیزی بگه که بکی گفت:هی لیلی بهتره بریم داخل امی بدخواب میشه
برای اولین بار بود بکی خیلی حدی و بود و اخم داشت
لیلیا:درسته حق باتوعه بهتره بریم داخل
و بعدم برگشت و به اوت دوتا نگاه کرد و گفت:امیلی الان خوابه فکرشم نکن بیدارش کنم الانم زیادی اینجا وایستادیم بهتره بریم تو
مایکل:اوه راست میگی بهتره بریم تو
خیلی دلم میخواست بدونم این دوتا کین
مایکل رفت روبه روی بکی وایستاد
بکی با همون اخم و جدیت گفت:چیزی میخوای؟؟؟؟؟
مایکل:اوه اره میخوام امیلی و بغل کنم و ببرمش توی هونه ممنون تا اینحا زحمتشو کشیدی بهترع دیگه بدیش به من فکر کنم خسته شدی
بکی بیشتر اخم کرد و گفت:اولا لازم نیست زحمت بکشی تا اینجا اوردمش از اینحا به بعدم خودم میبرمش دوما نمیخوام به خاطر تو بدخواب بشه پس بهتره بکشی کنار تا زودتر بریم داخل
و بعدم بدون توجهبه مایکل از کنارش رد شد و وارد خونه شد بقیمونم به ترتیب وارد خونه شدیم
بکهیون
وارد خونه شدیم...حس خوبی به این دوتا نداشتم مخصوصا به این مایکل..خیلی دلم یمخواست بدونم چیکاره امیلیه...یادم باشه بپرسم از لیلیا
وارد اتاق امیلی شدم و گزاشتمش روی تخت...برگشتم و طرف در رو نگاه کردم کسی نبود....سریع خم شدم و پیشونیشو و بوسیدم و پتو رو کشیدم بالاش و از اتاق خارج شدم
بیشتر بچه ها تو اتاقاشون بودن فقط لوهان و تاعو و کریس و مایک و اون پسره دیگه و و لیلیا اونجا بودن رفتم نزدیکشون
لیلیا:اینجا همه اتاقا پره
پسره:من همینحا روی کاناپه میخوابم
مایکل:منم میرم اتاق امیلی میخوابم
چیییییییی؟؟؟؟؟هه باشه مگه از رو جنازه من رد شی
تاعو:فک کن بزارم بری تو اتاق نونا
مایکل:چرا نرم مشکلیه؟؟؟؟
کریس:شما حق ندارین برین به اون اتاق همین که گفتم
مایکل :اصلا شماها کی هستین چرا ماسکاتون رو بر نمیدارین
کریس ماسکشو و کشید و گفت:حالا دیدیم؟؟؟؟همینکه گفتم من بهت اجازه نمیدم بری اون اتاق بخوابی تو همیجا میخوابی همینکه گفتم
مایکل و اون پسره دیگه چشماشون گرد شده بود منم ماسکمو و کشیدم و با اخم گفتم:نشنیدی هیونگ چی گفت؟؟؟ماها نمیزاریم تو اون اتاق بخوابی...حالا هم همنیجا بگیر بخواب پیش این دوستت
بعدم رفتم طبقه بالاو وارد اتاقم شدم...دمت گرم کریس هیونگ
لوهان
بکی امیلی رو توی بغلش گرفت و به سمت خونه رفتیم که دونفر رو حلوی در دیدیم......اینا کین؟؟؟؟؟؟
نزدیک تر رفتیم که متوجه ما شدن و به طرفمون برگشتن دوتا مرد بودن
مرد:هی سلام لیلیا
لیلیا:تو....تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟واقعا شگفت زده شدم از دیدنت.....امیلی خیلی خوشحال میشه بفهمه اومدی
مرد:منم شگفت بده شدم البته نه بخاطر دیدنت بخاطر اینا
و باسر به ما اشاره کرد....اخ که دلم میخواست بکشمش.....خوبه ماسک داشتیم
لیلیا:اینارو بیخال به تو مربوط نیست.....تو اینجا چیکار میکنی اون دیگه کیه؟؟؟؟؟
و با شرش به پست مرده اشاره کرد که یه مرد ایستاده بود
مردی که پشت ایستاده بود اومد جلو و گفت:سلام خانوم من و مایکل اومدیم شمارو ببینیم...خوشحال شدم دوباره دیدمتون
نمیدونم چرا اصلا احساس خوبی نسبت به این دوتا نداشتم
لیلیا:برعکس من
مایکل:منظورت چیه؟؟؟؟
لیلیا:منظورم واضحه یعنی من از دیدنتون خوشحال نشدم
یه نگاه به پسرا انداختم معلوم بود دارن میترکن از خنده اخرم تاعو طاقت نیاورد و یه خنده کوتاه کرد ولی سریع جمعش کرد
مایکل اصلا به روی خودش نیاورد و گفت:اوه تو هنوزم شوخ و بانزه ای اصلا عوض نشدی
لیلیا اومد چیزی بگه که بکی گفت:هی لیلی بهتره بریم داخل امی بدخواب میشه
برای اولین بار بود بکی خیلی حدی و بود و اخم داشت
لیلیا:درسته حق باتوعه بهتره بریم داخل
و بعدم برگشت و به اوت دوتا نگاه کرد و گفت:امیلی الان خوابه فکرشم نکن بیدارش کنم الانم زیادی اینجا وایستادیم بهتره بریم تو
مایکل:اوه راست میگی بهتره بریم تو
خیلی دلم میخواست بدونم این دوتا کین
مایکل رفت روبه روی بکی وایستاد
بکی با همون اخم و جدیت گفت:چیزی میخوای؟؟؟؟؟
مایکل:اوه اره میخوام امیلی و بغل کنم و ببرمش توی هونه ممنون تا اینحا زحمتشو کشیدی بهترع دیگه بدیش به من فکر کنم خسته شدی
بکی بیشتر اخم کرد و گفت:اولا لازم نیست زحمت بکشی تا اینجا اوردمش از اینحا به بعدم خودم میبرمش دوما نمیخوام به خاطر تو بدخواب بشه پس بهتره بکشی کنار تا زودتر بریم داخل
و بعدم بدون توجهبه مایکل از کنارش رد شد و وارد خونه شد بقیمونم به ترتیب وارد خونه شدیم
بکهیون
وارد خونه شدیم...حس خوبی به این دوتا نداشتم مخصوصا به این مایکل..خیلی دلم یمخواست بدونم چیکاره امیلیه...یادم باشه بپرسم از لیلیا
وارد اتاق امیلی شدم و گزاشتمش روی تخت...برگشتم و طرف در رو نگاه کردم کسی نبود....سریع خم شدم و پیشونیشو و بوسیدم و پتو رو کشیدم بالاش و از اتاق خارج شدم
بیشتر بچه ها تو اتاقاشون بودن فقط لوهان و تاعو و کریس و مایک و اون پسره دیگه و و لیلیا اونجا بودن رفتم نزدیکشون
لیلیا:اینجا همه اتاقا پره
پسره:من همینحا روی کاناپه میخوابم
مایکل:منم میرم اتاق امیلی میخوابم
چیییییییی؟؟؟؟؟هه باشه مگه از رو جنازه من رد شی
تاعو:فک کن بزارم بری تو اتاق نونا
مایکل:چرا نرم مشکلیه؟؟؟؟
کریس:شما حق ندارین برین به اون اتاق همین که گفتم
مایکل :اصلا شماها کی هستین چرا ماسکاتون رو بر نمیدارین
کریس ماسکشو و کشید و گفت:حالا دیدیم؟؟؟؟همینکه گفتم من بهت اجازه نمیدم بری اون اتاق بخوابی تو همیجا میخوابی همینکه گفتم
مایکل و اون پسره دیگه چشماشون گرد شده بود منم ماسکمو و کشیدم و با اخم گفتم:نشنیدی هیونگ چی گفت؟؟؟ماها نمیزاریم تو اون اتاق بخوابی...حالا هم همنیجا بگیر بخواب پیش این دوستت
بعدم رفتم طبقه بالاو وارد اتاقم شدم...دمت گرم کریس هیونگ
۱۱.۵k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.