پرنس بی احساس
part:15
از زبان ا/ت
صبح زود رفتم پیش مایا طبق معمول کار هرروز من بود .در زدم و رفتم داخل همین که وارد شدم با لبخند بلندی بهم خیره شد
تعجب کردم ولی گفتم: صبحت بخیر اونی
نیشش باز تر شد و گفت: صبح توهم بخیر قشنگم
قشنگم؟ بخدا تا نفهمم چیکار داره میکنه آروم نمیگیرم این چرا انقد عجیب شده رفتاراش؟
با لبخند گفتم: اونی چیزی شده؟
همونطور که نیشش باز بود گفت: نه(😁)
دیگه بحث رو ادامه ندادم و گفتم: برنامه امروزت چیه؟
لبخندش محو شد به فکر فرو رفت ...
بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: برنامه ای ندارم...میخوام استراحت کنم..شایدم برم اسب سواری..نمیدونم امروز کار خاصی باتو ندارم
گفتم: در هر صورت من باید همراهت باشم اونی
لبخندی زد و گفت: خودم میتونم انجام بدم..تو میتونی واسه خودت امروز آزاد باشی یا به بقیه خدمتکارا کمک کنی
تا خواستم صحبت کنم اومد و به سمت در چرخوندم و گفت: برو دیگه ا/ت امروز آزادی واسه خودت
از اتاقش بیرون رفتم اما ذهنم مشغول شد نکنه دیگه منو به عنوان همراهش نمیخواد؟ وای خدا نکنه اگه اینجوری باشه مجبور میشم از قصر برم.
افکارم رو پس زدم و رفتم که به بقیه خدمتکارا کمک کنم چون امروز کاری برای انجام دادن نداشتم
از زبان مایا:
با اسبم از دروازه عبور می کردم که جونگ کوک رو دیدم
با نیشخند گفتم: امروز ا/ت بیکاره هاا
جدی نگاهم کرد و گفت: نمیخوای تمومش کنی؟
خودم رو زدم به اون راه و گفتم: چیو؟ من که کاری نکردم
هوفی کشید و گفت: آخرش با این کارات پیرم می کنی
و رفت به سمت قصر
اگه دارم میرم اسب سواری برای اینه که ا/ت و جونگ کوک همدیگه رو ببینن چقد من خواهر خوبیم جونگ کوکِ بی لیاقت باید قدر منو بدونه
(چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
به کلی از کمک کردن به خدمتکارا پشیمون شدم داشتم مثل کلفت کار می کردم خوبه مثلا دلم خواست کمک کنم کارهاشون کمتر بشه اما کمر خودم خرد شد بیچاره ها هرروز انقد کار می کنن؟ خدایا شکرت که همراه پرنسس مایا هستم.رفتم داخل بالکن قصر که ویو خیلی قشنگی داشت(یه چیزی تو مایه های بالکن دیگه خودتون تصور کنید)بیشتر جنگل اطراف رو میشد از این بالا دید و شهر خیلی کوچیک به نظر میومد.نگاهی به اطراف انداختم گوشه بالکن یه مبل سه نفره بود. اینجا چیکار می کنه نباید تو انباری باشه؟ به نظر کهنه میومد نشستم روش و همینطور به آسمون خیره شده بودم و از وقت آزادم لذت میبردم ..
از زبان جونگ کوک
فکرم خیلی درگیر کار و بار پدرم شده بود دیگه داشتم روانی می شدم
مثل همیشه رفتم تو یکی از بالکن های قصر که کمی هوا بخورم و ذهنم رو آزاد کنم
همینطور به آسمون خیره شده بودم ...
چرا زندگی من مثل شب تاریک و ترسناک بود؟ اصلا چرا نباید به روشنایی روز می بود؟گناهم چی بود؟ جز اینکه پرنس بودم گناه دیگه ای نداشتم اما بارها گفتم و می گم که ای کاش پسر عادی ای بودم اما زندگی خوبی داشتم ..پدر و مادری داشتم که بهم توجه می کردن اما هیچ چیز اونجوری که من میخواستم نبود...
همین که برگشتم برم با ا/ت مواجه شدم که مثل یه عروسک بامزه روی مبلی که توی بالکن بود خوابش برده بود
سمتش رفتم روی زانو هام نشستم و بهش زل زدم..چطوری بعد از این همه سال هنوز انقدر خوشگل بود؟
ناخودآگاه دستم به سمت صورتش رفت و لمسش کردم
نرم و لطیف و زیبا
یعنی ...واقعا...عاشق شدم؟
از زبان ا/ت
صبح زود رفتم پیش مایا طبق معمول کار هرروز من بود .در زدم و رفتم داخل همین که وارد شدم با لبخند بلندی بهم خیره شد
تعجب کردم ولی گفتم: صبحت بخیر اونی
نیشش باز تر شد و گفت: صبح توهم بخیر قشنگم
قشنگم؟ بخدا تا نفهمم چیکار داره میکنه آروم نمیگیرم این چرا انقد عجیب شده رفتاراش؟
با لبخند گفتم: اونی چیزی شده؟
همونطور که نیشش باز بود گفت: نه(😁)
دیگه بحث رو ادامه ندادم و گفتم: برنامه امروزت چیه؟
لبخندش محو شد به فکر فرو رفت ...
بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: برنامه ای ندارم...میخوام استراحت کنم..شایدم برم اسب سواری..نمیدونم امروز کار خاصی باتو ندارم
گفتم: در هر صورت من باید همراهت باشم اونی
لبخندی زد و گفت: خودم میتونم انجام بدم..تو میتونی واسه خودت امروز آزاد باشی یا به بقیه خدمتکارا کمک کنی
تا خواستم صحبت کنم اومد و به سمت در چرخوندم و گفت: برو دیگه ا/ت امروز آزادی واسه خودت
از اتاقش بیرون رفتم اما ذهنم مشغول شد نکنه دیگه منو به عنوان همراهش نمیخواد؟ وای خدا نکنه اگه اینجوری باشه مجبور میشم از قصر برم.
افکارم رو پس زدم و رفتم که به بقیه خدمتکارا کمک کنم چون امروز کاری برای انجام دادن نداشتم
از زبان مایا:
با اسبم از دروازه عبور می کردم که جونگ کوک رو دیدم
با نیشخند گفتم: امروز ا/ت بیکاره هاا
جدی نگاهم کرد و گفت: نمیخوای تمومش کنی؟
خودم رو زدم به اون راه و گفتم: چیو؟ من که کاری نکردم
هوفی کشید و گفت: آخرش با این کارات پیرم می کنی
و رفت به سمت قصر
اگه دارم میرم اسب سواری برای اینه که ا/ت و جونگ کوک همدیگه رو ببینن چقد من خواهر خوبیم جونگ کوکِ بی لیاقت باید قدر منو بدونه
(چند ساعت بعد)
از زبان ا/ت
به کلی از کمک کردن به خدمتکارا پشیمون شدم داشتم مثل کلفت کار می کردم خوبه مثلا دلم خواست کمک کنم کارهاشون کمتر بشه اما کمر خودم خرد شد بیچاره ها هرروز انقد کار می کنن؟ خدایا شکرت که همراه پرنسس مایا هستم.رفتم داخل بالکن قصر که ویو خیلی قشنگی داشت(یه چیزی تو مایه های بالکن دیگه خودتون تصور کنید)بیشتر جنگل اطراف رو میشد از این بالا دید و شهر خیلی کوچیک به نظر میومد.نگاهی به اطراف انداختم گوشه بالکن یه مبل سه نفره بود. اینجا چیکار می کنه نباید تو انباری باشه؟ به نظر کهنه میومد نشستم روش و همینطور به آسمون خیره شده بودم و از وقت آزادم لذت میبردم ..
از زبان جونگ کوک
فکرم خیلی درگیر کار و بار پدرم شده بود دیگه داشتم روانی می شدم
مثل همیشه رفتم تو یکی از بالکن های قصر که کمی هوا بخورم و ذهنم رو آزاد کنم
همینطور به آسمون خیره شده بودم ...
چرا زندگی من مثل شب تاریک و ترسناک بود؟ اصلا چرا نباید به روشنایی روز می بود؟گناهم چی بود؟ جز اینکه پرنس بودم گناه دیگه ای نداشتم اما بارها گفتم و می گم که ای کاش پسر عادی ای بودم اما زندگی خوبی داشتم ..پدر و مادری داشتم که بهم توجه می کردن اما هیچ چیز اونجوری که من میخواستم نبود...
همین که برگشتم برم با ا/ت مواجه شدم که مثل یه عروسک بامزه روی مبلی که توی بالکن بود خوابش برده بود
سمتش رفتم روی زانو هام نشستم و بهش زل زدم..چطوری بعد از این همه سال هنوز انقدر خوشگل بود؟
ناخودآگاه دستم به سمت صورتش رفت و لمسش کردم
نرم و لطیف و زیبا
یعنی ...واقعا...عاشق شدم؟
۲۱.۴k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.