فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت۶۳
( شب )
از زبان ا/ت
درحال بازی با یونته بودم حداقل حواسم رو پرت میکنه..خواهرم و تهیونگ اومدن هر دو بخاطر شرکت خوشحال بودن خوش به حالشون کناره هم چقدر خوشبختن چقدر خوشحالن کاش منو جونگ کوک هم اینطوری بودیم چه بدونم این از سرنوشت ما بود
یونته رو دادم دسته تهیونگ و با خواهرم رفتم تو اتاقم نشستیم روی تختم همه چیز رو براش تعریف کردم گفت : الان میخوای چیکار کنی ؟
گفتم : میخوام استعفا بدم..میشه استعفا نامم رو بنویسم تو بدی به جونگ کوک
گفت : البته آبجی جونم
از زبان ا/ ت
یک شب بود خواهرم اینا رفته بودن نشسته بودم و داشتم به آینده فکر میکردم قرار بود بعد از این چیکار کنم من که یه نویسندم پس بهتره به کارم ادامه بدم من که به اندازه کافی از کتاب اولم پول بدست آوردم پس بهتره از اینجا برم.. آره برم تو تنهایی توی یه کشوره غریبه از پنجره به آسمون پر ستاره خیره بودم گردنبنده دوره گردنم که انگشتر ازدواجم پلاکش بود رو لمس کردم.. دیگه نمیخوامش از گردنم کَندَمِش و توی مشتم گرفتم..
از زبان جونگ کوک
امشب شب سر سختیه هر چقدر سعی میکنم آروم باشم نمیتونم از پنجره خونه ا/ت رو نگاه میکنم ولی چراغا خاموشه..نیومده دلم میخواد همه چیز رو از اول باهاش شروع کنم..خیلی اعذابش دادم از خودم شرمندم بخاطرش..کشو رو باز کردم یه حلقه نظرم رو جلب کرد برش داشتم توش اسم منو ا/ت حک شده بود.. چشمام رو بستم من خودم این حلقه رو دادم حک کنن داره یادم میاد اما بازم توی این خاطره ها خبری از ا/ت نیست
نشستم روی تخت و از پنجره به آسمون نگاه میکنم و آروم زمزمه وار میگم : تو کی هستی..که داری دیوونم میکنی
از زبان ا/ت
همچنان که نگاهم به بیرونه دستم رو میزارم روی قلبم و میگم : من کسی هستم که همه چیزش رو بخاطرت داد..اما فراموش شد ( به صورت اتفاقی هر کدوم تو خونه خودشون ولی خیلی همآهنگ )
( صبح)
از زبان ا/ت
یه روز جدید رو شروع کردم..بدون جونگ کوک بدون شرکت بدون اون همه آدم اطرافم و کلی چیز اعصاب خورد کن سره میز صبحونه به مامان و بابام گفتم که استعفا دادم مامانم گفت : کاره خوبی کردی بایدم استعفا میدادی
بابام گفت : حق با مامانته کسی که قدرت رو نمیدونه بهتره تنها باشه تا با دختره با ارزش من ، بعده صبحونه مامانم رفت آرایشگاه دوستش بابام هم مغازه منم که موندم تو خونه.. گوشیم رو برداشتم توی اینترنت میچرخیدم که خبر پیروزی شرکتمون رو دیدم وای اسم من بود که اونجا می درخشید ولی اصلا واسم مهم نیست همینطوری خودمو آواره کردم که ساعت تقریباً ۱۱ بود که گوشیم زنگ خورد جواب دادم بابام بود گفتم : جانم بابا
بابام گفت : دخترم زود بیا مغازه من کار دارم باید برم یه جایی تو بیا جای من بمون
گفتم : باشه اومدم
از زبان ا/ت
درحال بازی با یونته بودم حداقل حواسم رو پرت میکنه..خواهرم و تهیونگ اومدن هر دو بخاطر شرکت خوشحال بودن خوش به حالشون کناره هم چقدر خوشبختن چقدر خوشحالن کاش منو جونگ کوک هم اینطوری بودیم چه بدونم این از سرنوشت ما بود
یونته رو دادم دسته تهیونگ و با خواهرم رفتم تو اتاقم نشستیم روی تختم همه چیز رو براش تعریف کردم گفت : الان میخوای چیکار کنی ؟
گفتم : میخوام استعفا بدم..میشه استعفا نامم رو بنویسم تو بدی به جونگ کوک
گفت : البته آبجی جونم
از زبان ا/ ت
یک شب بود خواهرم اینا رفته بودن نشسته بودم و داشتم به آینده فکر میکردم قرار بود بعد از این چیکار کنم من که یه نویسندم پس بهتره به کارم ادامه بدم من که به اندازه کافی از کتاب اولم پول بدست آوردم پس بهتره از اینجا برم.. آره برم تو تنهایی توی یه کشوره غریبه از پنجره به آسمون پر ستاره خیره بودم گردنبنده دوره گردنم که انگشتر ازدواجم پلاکش بود رو لمس کردم.. دیگه نمیخوامش از گردنم کَندَمِش و توی مشتم گرفتم..
از زبان جونگ کوک
امشب شب سر سختیه هر چقدر سعی میکنم آروم باشم نمیتونم از پنجره خونه ا/ت رو نگاه میکنم ولی چراغا خاموشه..نیومده دلم میخواد همه چیز رو از اول باهاش شروع کنم..خیلی اعذابش دادم از خودم شرمندم بخاطرش..کشو رو باز کردم یه حلقه نظرم رو جلب کرد برش داشتم توش اسم منو ا/ت حک شده بود.. چشمام رو بستم من خودم این حلقه رو دادم حک کنن داره یادم میاد اما بازم توی این خاطره ها خبری از ا/ت نیست
نشستم روی تخت و از پنجره به آسمون نگاه میکنم و آروم زمزمه وار میگم : تو کی هستی..که داری دیوونم میکنی
از زبان ا/ت
همچنان که نگاهم به بیرونه دستم رو میزارم روی قلبم و میگم : من کسی هستم که همه چیزش رو بخاطرت داد..اما فراموش شد ( به صورت اتفاقی هر کدوم تو خونه خودشون ولی خیلی همآهنگ )
( صبح)
از زبان ا/ت
یه روز جدید رو شروع کردم..بدون جونگ کوک بدون شرکت بدون اون همه آدم اطرافم و کلی چیز اعصاب خورد کن سره میز صبحونه به مامان و بابام گفتم که استعفا دادم مامانم گفت : کاره خوبی کردی بایدم استعفا میدادی
بابام گفت : حق با مامانته کسی که قدرت رو نمیدونه بهتره تنها باشه تا با دختره با ارزش من ، بعده صبحونه مامانم رفت آرایشگاه دوستش بابام هم مغازه منم که موندم تو خونه.. گوشیم رو برداشتم توی اینترنت میچرخیدم که خبر پیروزی شرکتمون رو دیدم وای اسم من بود که اونجا می درخشید ولی اصلا واسم مهم نیست همینطوری خودمو آواره کردم که ساعت تقریباً ۱۱ بود که گوشیم زنگ خورد جواب دادم بابام بود گفتم : جانم بابا
بابام گفت : دخترم زود بیا مغازه من کار دارم باید برم یه جایی تو بیا جای من بمون
گفتم : باشه اومدم
۹۱.۵k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.