پدر خوانده ••23

یهو یه زامبی از اون پشت اومد منم آپا رو حل دادم نزدیک دیوار و خودم و نزدیکش کرد ( یونگی بین دیوار و ا.ت هست )
_ ( برای چند لحظه حس کردم قلبم داره کنده میشه )
یهو وقتی زامبی رفت سرمو از روی شونش ورداشتم چشامو دادم به چشاش هیچکاری نمی کردیم و فقط به هم زل زده بودیم ...دوست نداشتم این لحظه تموم شه ...کاشکی تا ابد ادامه داشت
_ ( فقط همو نگاه می کردیم بدون هیچ صحبتی ...من از ا.ت خوشم اومده ؟ واقعا دوست نداشتم این لحظه تموم شه ...)
نگاهم رفت سمت لبش
_ ( نگاهم رفت سمت لبش ...ولی من فقط یه پدرم ، سریع از خودم جداش کردم )
کار درستی کرد ، ولی نمیدونم چرا ناراحت شدم .
* اتمام اتاق فرار *
_ خب دیگه چیکار کنیم
یهو یکی اسممو صدا زد
+ کسی صدام زد ؟
چی....اون جیمین بود با دوستاش ....
× آه سلام ا.ت ....فکر نمیکردم اینجا ببینمت
+ آه...سلام منم اینجا چیکار می کنی؟
× با ته و کوک اومدیم اینجا ...تو هم اومدی با پدرت وقت بگذرونی گمونم
_ بله ....تو پارک جیمنی؟
× بعله ...من‌پارک جیمین ( زیر لب ) پسر همون بدبختی که کشتی ام
_ شنفتم
+ حالا دعوا نکنید ....بریم چرخو فلک
× اره بیا بریم
_ اون با من اومده اینجا و من پدرشم پس باید اجازه بگیره
+ آپا تو هم بیا
..............................
۲۰ لایک
۸ کامنت
حمایتتتت کنید باباااااا آنقدر سختهههه؟