p10
***
اون واقعا الان از من تعریف کرد ؟
اون خودشیفته ی پولدار که جواب سلامم رو نمیداد ، ازم تعریف کرد ؟
از شدت ذوق لبخندی پهنی زدم و موهام رو پشت گوشم انداختم .
ماری آروم باش ، آروم باش دختر .
مرسی
به عنوان تشکر کمی خم شدم .
لبخند عمیقی متقابلا زد .
یه لحظه اون لبخند زد ؟ اون همیشه فقط با تمسخر پوزخند میزد ، نه لبخند .
نکنه دارم خواب میبینم ؟
واقعا طراحیم خوب بود ؟
از پشت میزش بلند میشود و به سمتم می آمد .
روی میزش مینشیند . خیلی باهام فاصله نداشت . از جایم تکون نمیخورم . انگار به زمین چسبیده بودم .
فقط داشتم نگاهش میکردم . قلبم داشت بیش از حد محکم توی قفسه ی سینه ام میکوبید . زیبا بود ! .
- ماریان میشه یه درخواستی ازت بکنم ؟
اون من رو با اسم خطاب کرده بود ؟ تاحالا با اسم صدام نزده بود .
نفسم تو سینه حبس شد . ازم چه درخواستی داشت ؟
دستش را به سمت دستانم میبرد .
- اجازه هست ؟
نگاهش عجیب بود.
کنترلم دست خودم نبود . زبونم بند اومده بود .
سرم رو به نشانه ی تایید تکان دادم .
چرا اجازه دادم ؟
دستم را در دستانش قفل میکند .
- ماریان ، پس فردا مهمونی هستش ، و همه با یک همراه میروند . میشه تو با من بیای ؟
***
نفس عمیقی میکشم .
بالاخره گفتم !
وقتی دستش در دستم بود احساس آرامش میکردم .
باشه ، من مشکلی ندارم .
قلبم تند میزند .
اون قبول کرد !
احساس میکنم خون زیر پوستم میدود !
- ممنون ! حالا پرو نشیا ، بانو .
میخندد .
لبخندش بی نهایت زیبا و دلرباست .
لبخندی که دل سنگ رو آب میکرد .
چرا بانو صدام میزنی ؟
چون ملکه ی منی ، پرنسس منی ، فرشته ی منی ، گل رز منی ، مهربون منی ، زیبای منی ، قلب منی ، همه چیز و همه کس منی !
با من و قلبم چیکار کردی ؟
که نمیتونم بدون تو دووم بیارم . تمام زندگیم ، قلبم ، مغذم ، روحم ، جسمم پر شده از تو ، زیبای من . !
- چون باید برات فرش قرمز بندازم بانو .
میخندد و از اتاق خارج میشود .
من و قلبم رو تنها میگذارد !
اون واقعا الان از من تعریف کرد ؟
اون خودشیفته ی پولدار که جواب سلامم رو نمیداد ، ازم تعریف کرد ؟
از شدت ذوق لبخندی پهنی زدم و موهام رو پشت گوشم انداختم .
ماری آروم باش ، آروم باش دختر .
مرسی
به عنوان تشکر کمی خم شدم .
لبخند عمیقی متقابلا زد .
یه لحظه اون لبخند زد ؟ اون همیشه فقط با تمسخر پوزخند میزد ، نه لبخند .
نکنه دارم خواب میبینم ؟
واقعا طراحیم خوب بود ؟
از پشت میزش بلند میشود و به سمتم می آمد .
روی میزش مینشیند . خیلی باهام فاصله نداشت . از جایم تکون نمیخورم . انگار به زمین چسبیده بودم .
فقط داشتم نگاهش میکردم . قلبم داشت بیش از حد محکم توی قفسه ی سینه ام میکوبید . زیبا بود ! .
- ماریان میشه یه درخواستی ازت بکنم ؟
اون من رو با اسم خطاب کرده بود ؟ تاحالا با اسم صدام نزده بود .
نفسم تو سینه حبس شد . ازم چه درخواستی داشت ؟
دستش را به سمت دستانم میبرد .
- اجازه هست ؟
نگاهش عجیب بود.
کنترلم دست خودم نبود . زبونم بند اومده بود .
سرم رو به نشانه ی تایید تکان دادم .
چرا اجازه دادم ؟
دستم را در دستانش قفل میکند .
- ماریان ، پس فردا مهمونی هستش ، و همه با یک همراه میروند . میشه تو با من بیای ؟
***
نفس عمیقی میکشم .
بالاخره گفتم !
وقتی دستش در دستم بود احساس آرامش میکردم .
باشه ، من مشکلی ندارم .
قلبم تند میزند .
اون قبول کرد !
احساس میکنم خون زیر پوستم میدود !
- ممنون ! حالا پرو نشیا ، بانو .
میخندد .
لبخندش بی نهایت زیبا و دلرباست .
لبخندی که دل سنگ رو آب میکرد .
چرا بانو صدام میزنی ؟
چون ملکه ی منی ، پرنسس منی ، فرشته ی منی ، گل رز منی ، مهربون منی ، زیبای منی ، قلب منی ، همه چیز و همه کس منی !
با من و قلبم چیکار کردی ؟
که نمیتونم بدون تو دووم بیارم . تمام زندگیم ، قلبم ، مغذم ، روحم ، جسمم پر شده از تو ، زیبای من . !
- چون باید برات فرش قرمز بندازم بانو .
میخندد و از اتاق خارج میشود .
من و قلبم رو تنها میگذارد !
۳.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.