P¹¹
Jungkook/
داشتم کف میکردم ک یونا چسبیده بود بهم.
وای دیدنش تو این لحظه خیلی خنده دار بود از ترس به بغلم پناه اورده بود.
این حرکتشو خیلی دوس داشتم بریا اینکه دلداری بدن دستشو گرفتم. تا اخرش فقط جیغ کشید.
بالاخره سانسش تمومید و پیاده شدیم
_حنجرت پاره نشد؟
یکم خجالت کشید و گفت
+ ببخشید
فاصله بینمون و پر کردم و گفتم
_ تو کاری نکردی که معذرت بخوای خیلیم خوب کاری کردی افرین.
با این حرفم خندید و منم زدم زیر خنده.
_ گرسنت نیس؟
+ امممم
_ فهمیدم. اوم خب چی میل دارید خانم کوچولو؟
+ هرچی باشه اوکیع
_ پس بزار ببرمت یه جای خوب تا حال کنی
به ماشین رسیدیم و سوار شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم
_ خب رسیدیم
پیاده شدیم و رفتیم تو یه جای خالی پیدا کردیم و نشستیم.
گ) چی میل دارید؟
_دوتا پیتزاعه تک نفره و سوجو لطفا
برگشتم سمت یونا که داشت نگاهم میکرد
بهش یه چشمک زدم و خنده ریزی تحویلم داد
_ یونا میخوام همه چیو راجبت بدونم
+ خب چی مثلا
_ خانوادت؟ تحصیلت؟
+ خب فکر کنم در مورد خانوادم اطلاعی داشته باشی
_ یکم ولی خودت بگو
آهی کشیدو و شروع کرد به تعریف کردن
+ پدرم وقتی ۲۲ سالش بود برای کارش به ایران میره و اونجا با مادرم آشنا میشه
_ خب
+بعد اینکه اونجا ازدواج میکنن یک سال اونجا میمونن و من اونجا به دنیا میام ولی بعد به خاطر کار پدرم دوباره با مادرم میان کره من اینکا بزرگ شدم از بچگی بابام منو قبول نداشت میخواست فرزندش پسر باشه واسه همون منو مایه ننگش میدونست. مامانمو به خاطر این موضوع با مادرم هی دعوا میکرد مامانم تو هشت سالگی بر اثر یک تصادف مرد و بابام همون سالی که مادرم مرد برشکست شد و بقیهش رو هم میدونی دیگه بابام با پدرت کا کردو منو به تو باخت . خلاصه زندگیم همین بود هیچ طعم خوشی ای تو زندگیم ندیدم تا به الان
داشتم کف میکردم ک یونا چسبیده بود بهم.
وای دیدنش تو این لحظه خیلی خنده دار بود از ترس به بغلم پناه اورده بود.
این حرکتشو خیلی دوس داشتم بریا اینکه دلداری بدن دستشو گرفتم. تا اخرش فقط جیغ کشید.
بالاخره سانسش تمومید و پیاده شدیم
_حنجرت پاره نشد؟
یکم خجالت کشید و گفت
+ ببخشید
فاصله بینمون و پر کردم و گفتم
_ تو کاری نکردی که معذرت بخوای خیلیم خوب کاری کردی افرین.
با این حرفم خندید و منم زدم زیر خنده.
_ گرسنت نیس؟
+ امممم
_ فهمیدم. اوم خب چی میل دارید خانم کوچولو؟
+ هرچی باشه اوکیع
_ پس بزار ببرمت یه جای خوب تا حال کنی
به ماشین رسیدیم و سوار شدیم و به طرف رستوران حرکت کردیم
_ خب رسیدیم
پیاده شدیم و رفتیم تو یه جای خالی پیدا کردیم و نشستیم.
گ) چی میل دارید؟
_دوتا پیتزاعه تک نفره و سوجو لطفا
برگشتم سمت یونا که داشت نگاهم میکرد
بهش یه چشمک زدم و خنده ریزی تحویلم داد
_ یونا میخوام همه چیو راجبت بدونم
+ خب چی مثلا
_ خانوادت؟ تحصیلت؟
+ خب فکر کنم در مورد خانوادم اطلاعی داشته باشی
_ یکم ولی خودت بگو
آهی کشیدو و شروع کرد به تعریف کردن
+ پدرم وقتی ۲۲ سالش بود برای کارش به ایران میره و اونجا با مادرم آشنا میشه
_ خب
+بعد اینکه اونجا ازدواج میکنن یک سال اونجا میمونن و من اونجا به دنیا میام ولی بعد به خاطر کار پدرم دوباره با مادرم میان کره من اینکا بزرگ شدم از بچگی بابام منو قبول نداشت میخواست فرزندش پسر باشه واسه همون منو مایه ننگش میدونست. مامانمو به خاطر این موضوع با مادرم هی دعوا میکرد مامانم تو هشت سالگی بر اثر یک تصادف مرد و بابام همون سالی که مادرم مرد برشکست شد و بقیهش رو هم میدونی دیگه بابام با پدرت کا کردو منو به تو باخت . خلاصه زندگیم همین بود هیچ طعم خوشی ای تو زندگیم ندیدم تا به الان
۵.۴k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.