❤دوست دارم ❤فیک تهیونگ❤(29)
مامان اومد و از وقتی که اومد تا الان فقط داره یه ریز غر میزنه منو اون سوپ هم همش داشتیم دنبال یه راه می گشتیم که این غر غرای مامان تموم کنن اون سوپ:فهمیدم...... مامان یادته اون موقع ها که هنوز کره بودم یه دستبندی که خیلی دوسش داشتم رو بهت دادم هنوز داریش؟ مامان: اره دارمش خونه است بعدا میارمش اون سوپ:اها ممنون.... خوب وقتی من نبودم این خواهر ما چکارا کردن خودش که نمیگه شما بگین مامان: چی بگم خواهرت که کلا مارو یادش رفته من:مامان من شما رو یادم نرفته فقط درگیر مشکلاتم بودم مامان: تو با من حرف نزن باهات قهرم من:عه که اینطور باشه منم قهرم مامان :اون سوپ به اون خواهرت بگو کی می خواد با یکی اشنا بشه و ازدواج کنه من:اون سوپ به مامان بگو که فعلا نمی خوام با کسی اشنا بشم و ازدواج کنم مامان: ا/ت منو بابات تصمیم گرفتیم تورو با یکی اشنا کنیم و اگر هم از هم خوشتون بیاد که ازدواج می کنین من:مامانننننن مامان:یامان.... حرف نباشه فردا همدیگه رو میبینین خودتم می شناسیش من:میشناسمش؟ بابا:اره دخترم می شناسیش
۱۵.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.