ندیمه عمارت p:³³
هامین:بخیال بابا... مگه مهمه..
با گرفته شدن شونه هام چشمام و باز کردم و صورت اخمو دایی جیمین و دیدم...
جیمین : چی داری میگی هامین...چی فهمیدی؟..
هامین:چرا داد میزنی...اصلا ببینم مامانمم اینجا بود بازم سرم داد میزدی؟...
در صدم ثانیه اخمش از بین رفت و با تعجب نگام میکرد که بغض گلوم با صدای بدی شکست...
هامین:...چرا مامانم نیست!...چرا پیشم نیستت ا...ازش متنفر ولی حداقل میخوام کنارم باشه...
اشکای روی گونم با دستای دایی جیمین پاک میشد اما خیلی سریع جاشون پر میشد...منو توی بغلش کشید و با دست پشتمو نوازش کرد..
جیمین:ببخش...داد نمیزنم دیگه نمیزنم...
گوشیمو از جیبم در اوردم و دوباره عکسشو باز کردم ...با چشمای تار به عکس رو به روم نگاه میکردم ...چشمامو محکم روی هم گذاشتم تا بلکه دیدم واضح بشه!..
هامین:میخوام پیداش کنم...میخوام مامانمو پیدا کنم...اون نمیاد ...من میرم پیشش...میخوام پیداش کنم....
اشکامو پاک کردم و با صدای بغض داری گفتم:من یه خواهر دوقلو دارم... میخوام اونم پیدا کنم...میشه؟؟
دست دایی جیمین شونمو نواز کرد و گفت:میشه..ولی اول باید هشیار بشی ببینم چی داری میگی... همینجا صبر کن...
بعدم سرمو از روی شونش گذاشت روی کاناپه و رفت ...بعد چن میشن با یه لیوان اومد سمتم و کمک کرد بشینم...
جیمین:بگیر بخور...
با اخم که حاصل مبهوت بودن بود به لیوان خیره شدم...
هامین:این چیه...
لیوان و گرفت سمتم که بوی تندش خورد بهم...صورتم از بوی تندش توی هم رفت...
هامین:ایی..من به این لب نمیزنم...
جیمین:دهنتو باز میکنی یا بازش کنم؟؟...
هامین:ایشش...چیکار دهن من دارین...یکی میگه میبندیش یا ببندم تو میگی باز میکنی یا بازش کنم...اصلا دهن خودمه ...
همنطور که داشتم حرف میزدم با دست دهنمو باز کرد و از اون محلول تلخ و تند ریخت تم حلقم که به سرفه افتادم...
تاسف بار نگام کرد و گفت:نمیریی!!...یه زنجبیله!..
سرمو بالا اوردم و لیوان و از دستش گرفتم...
هامین:یه زنجبیل با طعم زورر... خودم میخورم...
خودشو عقب کشید و دست به سینه به من خیره بود و منم به اجبار همشو خوردم....یذره حالم بهتر شد بود و انگار بیشتر میتونستم اطراف و درک کنم...ولی هنوز حرکات بدنم یکم کند بود..تعجبیم نداشت تاثیر الکل هر چقدم کم بازم زیاده!...
جیمین: خب توضیح بده...چیزی که من فهمیدم پیدا کردن مادرته و میدونم تو بی گدار به اب نمیزنی!...چی فهمیدی؟
هامین:یه عکس دارم...لیا برام فرستاده!...
نیش خندی زد و گفت: با یه عکس میخوای پیداش کنی؟...
گوشیمو از روی میز برداشتم و گفتم:اولش اره...ولی من به یکی شک دارم!..
شک که ن نمیدونم صدرصد ایمان دارم خودشه یا...یا این امکان صفره!...
اینبار جدی گفت:کی؟...
هامین:مطمئن نیستم اما...یکی از همکارام...عجیبه...پدر نداره!...یعنی میگه رفته...عکس مادرشو از دور دیدم ..تفاوت چندانی با عکسی که لیا برام فرستاده نداره..از طرفی حساسیتم!....اونم هست...ولی میگه تک فرزنده!... یعنی خواهر یا برادری نداره..
دایی جیمین همنطور که توی فکر بود گفت:شاید بهش نگفته!
هامین:اینم میتونه باشه ولی چرا؟
جیمین:جوابش پیش خودشه ..اما اگه ما بخواییم مطمئن شیم...باید دی ان ای اون دختر و بگیریم!...
هامین:چطوری...این تقریبا غیر ممکنه!
جیمین:نمیدونم در حد یه سر ناخون...یا یه قطره خون...چمیدونم یا حتی یه تاره مو!
با شنیدن اخرین کلمه اش سریع پریدم وسط حرفشو گفتم:مو...اره موو...
بدون توجه به حضور دایی جیمین لباسمو از تنم در اوردم و با نور گوشیم دنبال یه تاره از مو های هایون روی لباسم بودم...از اون گیر کردن قطع به یقین باید یه تاره مو روی لباسم باقی میموند...چشمم خورد به یه تار موی بلند و اروم از لباسم جداش کردم و گرفتم جلوی دایی جیمین...
هامین:این کافیه؟
جیمین:ن برو کلشو بیار....
با گرفته شدن شونه هام چشمام و باز کردم و صورت اخمو دایی جیمین و دیدم...
جیمین : چی داری میگی هامین...چی فهمیدی؟..
هامین:چرا داد میزنی...اصلا ببینم مامانمم اینجا بود بازم سرم داد میزدی؟...
در صدم ثانیه اخمش از بین رفت و با تعجب نگام میکرد که بغض گلوم با صدای بدی شکست...
هامین:...چرا مامانم نیست!...چرا پیشم نیستت ا...ازش متنفر ولی حداقل میخوام کنارم باشه...
اشکای روی گونم با دستای دایی جیمین پاک میشد اما خیلی سریع جاشون پر میشد...منو توی بغلش کشید و با دست پشتمو نوازش کرد..
جیمین:ببخش...داد نمیزنم دیگه نمیزنم...
گوشیمو از جیبم در اوردم و دوباره عکسشو باز کردم ...با چشمای تار به عکس رو به روم نگاه میکردم ...چشمامو محکم روی هم گذاشتم تا بلکه دیدم واضح بشه!..
هامین:میخوام پیداش کنم...میخوام مامانمو پیدا کنم...اون نمیاد ...من میرم پیشش...میخوام پیداش کنم....
اشکامو پاک کردم و با صدای بغض داری گفتم:من یه خواهر دوقلو دارم... میخوام اونم پیدا کنم...میشه؟؟
دست دایی جیمین شونمو نواز کرد و گفت:میشه..ولی اول باید هشیار بشی ببینم چی داری میگی... همینجا صبر کن...
بعدم سرمو از روی شونش گذاشت روی کاناپه و رفت ...بعد چن میشن با یه لیوان اومد سمتم و کمک کرد بشینم...
جیمین:بگیر بخور...
با اخم که حاصل مبهوت بودن بود به لیوان خیره شدم...
هامین:این چیه...
لیوان و گرفت سمتم که بوی تندش خورد بهم...صورتم از بوی تندش توی هم رفت...
هامین:ایی..من به این لب نمیزنم...
جیمین:دهنتو باز میکنی یا بازش کنم؟؟...
هامین:ایشش...چیکار دهن من دارین...یکی میگه میبندیش یا ببندم تو میگی باز میکنی یا بازش کنم...اصلا دهن خودمه ...
همنطور که داشتم حرف میزدم با دست دهنمو باز کرد و از اون محلول تلخ و تند ریخت تم حلقم که به سرفه افتادم...
تاسف بار نگام کرد و گفت:نمیریی!!...یه زنجبیله!..
سرمو بالا اوردم و لیوان و از دستش گرفتم...
هامین:یه زنجبیل با طعم زورر... خودم میخورم...
خودشو عقب کشید و دست به سینه به من خیره بود و منم به اجبار همشو خوردم....یذره حالم بهتر شد بود و انگار بیشتر میتونستم اطراف و درک کنم...ولی هنوز حرکات بدنم یکم کند بود..تعجبیم نداشت تاثیر الکل هر چقدم کم بازم زیاده!...
جیمین: خب توضیح بده...چیزی که من فهمیدم پیدا کردن مادرته و میدونم تو بی گدار به اب نمیزنی!...چی فهمیدی؟
هامین:یه عکس دارم...لیا برام فرستاده!...
نیش خندی زد و گفت: با یه عکس میخوای پیداش کنی؟...
گوشیمو از روی میز برداشتم و گفتم:اولش اره...ولی من به یکی شک دارم!..
شک که ن نمیدونم صدرصد ایمان دارم خودشه یا...یا این امکان صفره!...
اینبار جدی گفت:کی؟...
هامین:مطمئن نیستم اما...یکی از همکارام...عجیبه...پدر نداره!...یعنی میگه رفته...عکس مادرشو از دور دیدم ..تفاوت چندانی با عکسی که لیا برام فرستاده نداره..از طرفی حساسیتم!....اونم هست...ولی میگه تک فرزنده!... یعنی خواهر یا برادری نداره..
دایی جیمین همنطور که توی فکر بود گفت:شاید بهش نگفته!
هامین:اینم میتونه باشه ولی چرا؟
جیمین:جوابش پیش خودشه ..اما اگه ما بخواییم مطمئن شیم...باید دی ان ای اون دختر و بگیریم!...
هامین:چطوری...این تقریبا غیر ممکنه!
جیمین:نمیدونم در حد یه سر ناخون...یا یه قطره خون...چمیدونم یا حتی یه تاره مو!
با شنیدن اخرین کلمه اش سریع پریدم وسط حرفشو گفتم:مو...اره موو...
بدون توجه به حضور دایی جیمین لباسمو از تنم در اوردم و با نور گوشیم دنبال یه تاره از مو های هایون روی لباسم بودم...از اون گیر کردن قطع به یقین باید یه تاره مو روی لباسم باقی میموند...چشمم خورد به یه تار موی بلند و اروم از لباسم جداش کردم و گرفتم جلوی دایی جیمین...
هامین:این کافیه؟
جیمین:ن برو کلشو بیار....
۱۰۹.۷k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.