*نفس*
*نفس*
.......
سر میز شام بودیم نمی دونستم چی بردارم خیلی هم گشنم بود
- برات بکشم
برگشتم بهش نگاه کرد لبخند زدوگفت : نکنه باهام قهری
- چرا قهر باشم
پس چرا یه بارم نیومدی خونم
- وقت نداشتم درس هامم زیاده
از نگاهش فرار کرد ورفتم کنار شیرین که داشت غذا می کشید نگام کرد وگفت: چی شده
- هیچی
خندید وگفت اونجا رو
به فرزام ومریم نگاه کردم چه عاشقانه رفتم کنارشون وگفتم : آقا فرزام اینجور که بشقاب مریم رو پر کردی امشب می ترکه
مریم لبشو گزید با شیطنت خندیدم و رفتم کنار شیرین که ریز ریز می خندید
- دیونه چیکارشون داری تو چرا هنوز چیزی بر نداشتی
یکم پلو کشیدم یه تیکه کوبیده ویه تیکه مرغ
- وای دلمم قرمه سبزی میخواد
شیرین با خنده برام کشید وگفت : دیگه چی بکشم ماهی ترشی زیتون سالادم هست
- کوفت
اوف اوف کوه یخ اومد کنارمن وایساد وغذا کشید به شیرین اشاره کردم لبشو گزید محمودم اومد کنارمون وگفت : بردیا غذا کشیدی بیا رو اون میز کنار هم باشیم شما هنوز نکشیدید
شیرین : چرا
محمود : برید اون میز
منو شیرین رفتیم نشستیم ایلیا ونیما وبهار هم بودن فرزام و مریمم اومدن بعدم محمود وبردیا یه لحظه نگاهم به بردیا افتاد ابروهاش گره بود نمی دونن چرا انقدر ازش خوشم نمیومد آدمم انقدر سرد وجدی نگاهش رو دنبال کردم دیدم بد به شیرین نگاه می کرد اروم گفتم : هی شیرین این یخچاله بد جور داره نگات می کنه
شیرین متعجب بردیا رو نگاه کرد که سرش رو پایین انداخت ولی معلوم بود طرف عصبانیه این چش بود
- وای شیرین این که نمی زاره یه لقمه راحت از گلومون بره پایین
شیرین : انقدرم که به دل میشینه باید در طول هفته هم ببینمش
- چطور
بعدا برات میگم
بازم نگاهم به بردیا افتاد که دستشو به شونش کشید وشیرین رو نگاه کرد یه نگاه به شیرین انداختم اوه خدای من شال شیرین کلا کنار رفته بودبند لباسشم رفته بود پایین
- شیرین لباست رو درست کن
شیرین یه نگاه بهم انداخت بعدم به خودش ولبشو گزید خودشو جم جور کرد بردیا رو نگاه کردم داشت شامش رو می خورد پس آقا خیلی غیرتی بودن لباس بهاره هم پوشیده بود خندم گرفت هم زمان بردیا هم نگاهم کرد ولبخند زد مگه یخچال ها بلد بودن بخندن
بعد از شام صدای قشنگ موزیک که خیلی هم ملایم بود تو سالن پخش شد یه چند نفرم داشتن می رقصیدن محمود وشیرینم رفتن برای رقص کنار ایلیاایستادم وگفتم : نیما کو ؟!
- رفت
- رفت؟! چرا ؟!
- گفت کار دارم
- آها...ایلیا
نگاهم کرد
- می دونی یه بارم نیومدی نمایشگاه شیرین فردا هم آخرین روزشه
- وای....واقعا انقدرکار سرم ریخته بود یادم رفت
سرزنش بار نگاهش کردم لبخند زد وگفت فردا از صبح میام خوبه
هم زمان شیرینم اومد پیشمون
ایلیا : من شرمنده شما شدم شیرین خانم
شیرین: چرا
ایلیا : نیومدم نمایشگاه ولی فردا میام
شیرین : اشکالی نداره دوست داشتم بیای ولی نفس گفت سرتون شلوغه
ایلیا نگام کرد ولبخندی زد وگفت : فردا حتما میام نمایشگاه شمال چی شد ؟!
بعد از امتحانات به اندازه کافی از درسم عقب افتادم
شیرین می خواست تو شمال نمایشگاه بزاره برای بچه های بی سرپرست واونجا تابلوهاش بفروشه برای همین اینجا تابلوهاش رونمی فروخت
شیرین وایلیا داشتن در مورد نمایشگاه حرف می زدن رفتم کنار میز نوشیدنی ها ومی خواستم آب بخورم که جناب یخچال اومد کنارم وگفت : ببخشید نفس خانم
-بفرمایید
نگاه سردش رو به ایلیا و شیرین انداخت وگفت : اون مرده کیه کنار شیرین خانم با شما نسبتی داره
- بله پسر عمه ام هستن چطور؟
نگاه سردشون بهم دوخت وگفت : می دونم می تونم بهت اعتماد کنم
متعجب نگاش کردم نزدیکتر اومد وگفت : بهم علاقه دارن ؟
نگاه به شیرین وایلیا انداختم اصلا همچین چیزی نبود این پسره یخی چرا این حرفو زده اصدا به اون چه ربطی داره مگه خواستگار شیرینه ....ای وای نکنه این به شیرین علاقه داره شیطنتم گل کردوگفتم : اگه بهم علاقه داشته باشن مشکل شما چیه ؟!
اخم کرد یا خدا تو چشام نگاه کرد وگفت : من شوخی ندارم نفس خانم
- ایلیا به شیرین علاقه داره مشکلی نمی بینم
یه جوری نگام کرد که نزدیک بود از ترس قلبم وایسه رفت ومن رفتم کنار ایلیا وشیرین از کار خودم متعجب بودم ولی اصلا از پسره خوشم نمیومد نگاهم دنبالش بود کنار خانوادش وایساده بود محمودم پیششون بود انگار می خواستن برن فرزام ومریمم رفتن کنارشون محمود انگار دنبال شیرین بود از قصد جلوی شیرین ایستادم که محمود نبینه تا وقتی اونا رفتن منم کنار رفتم شیرین رفت کنار محمود نگاه سنگین ایلیا باعث شد برگردم
- داری چیکار می کنی دختر
- هیچی...وای چقدر خسته ام دلم میخواد فقط بخوابم
نگاه ایلیا یه جوری بود اخم کردم گفتم : چیه
- هیچی
خدا رو شکر زود برگشتیم خونه بابا خیلی دوست داشت ایلیا بیاد خونمون ولی گفت کار داره و بزودی میاد فقط امشب
.......
سر میز شام بودیم نمی دونستم چی بردارم خیلی هم گشنم بود
- برات بکشم
برگشتم بهش نگاه کرد لبخند زدوگفت : نکنه باهام قهری
- چرا قهر باشم
پس چرا یه بارم نیومدی خونم
- وقت نداشتم درس هامم زیاده
از نگاهش فرار کرد ورفتم کنار شیرین که داشت غذا می کشید نگام کرد وگفت: چی شده
- هیچی
خندید وگفت اونجا رو
به فرزام ومریم نگاه کردم چه عاشقانه رفتم کنارشون وگفتم : آقا فرزام اینجور که بشقاب مریم رو پر کردی امشب می ترکه
مریم لبشو گزید با شیطنت خندیدم و رفتم کنار شیرین که ریز ریز می خندید
- دیونه چیکارشون داری تو چرا هنوز چیزی بر نداشتی
یکم پلو کشیدم یه تیکه کوبیده ویه تیکه مرغ
- وای دلمم قرمه سبزی میخواد
شیرین با خنده برام کشید وگفت : دیگه چی بکشم ماهی ترشی زیتون سالادم هست
- کوفت
اوف اوف کوه یخ اومد کنارمن وایساد وغذا کشید به شیرین اشاره کردم لبشو گزید محمودم اومد کنارمون وگفت : بردیا غذا کشیدی بیا رو اون میز کنار هم باشیم شما هنوز نکشیدید
شیرین : چرا
محمود : برید اون میز
منو شیرین رفتیم نشستیم ایلیا ونیما وبهار هم بودن فرزام و مریمم اومدن بعدم محمود وبردیا یه لحظه نگاهم به بردیا افتاد ابروهاش گره بود نمی دونن چرا انقدر ازش خوشم نمیومد آدمم انقدر سرد وجدی نگاهش رو دنبال کردم دیدم بد به شیرین نگاه می کرد اروم گفتم : هی شیرین این یخچاله بد جور داره نگات می کنه
شیرین متعجب بردیا رو نگاه کرد که سرش رو پایین انداخت ولی معلوم بود طرف عصبانیه این چش بود
- وای شیرین این که نمی زاره یه لقمه راحت از گلومون بره پایین
شیرین : انقدرم که به دل میشینه باید در طول هفته هم ببینمش
- چطور
بعدا برات میگم
بازم نگاهم به بردیا افتاد که دستشو به شونش کشید وشیرین رو نگاه کرد یه نگاه به شیرین انداختم اوه خدای من شال شیرین کلا کنار رفته بودبند لباسشم رفته بود پایین
- شیرین لباست رو درست کن
شیرین یه نگاه بهم انداخت بعدم به خودش ولبشو گزید خودشو جم جور کرد بردیا رو نگاه کردم داشت شامش رو می خورد پس آقا خیلی غیرتی بودن لباس بهاره هم پوشیده بود خندم گرفت هم زمان بردیا هم نگاهم کرد ولبخند زد مگه یخچال ها بلد بودن بخندن
بعد از شام صدای قشنگ موزیک که خیلی هم ملایم بود تو سالن پخش شد یه چند نفرم داشتن می رقصیدن محمود وشیرینم رفتن برای رقص کنار ایلیاایستادم وگفتم : نیما کو ؟!
- رفت
- رفت؟! چرا ؟!
- گفت کار دارم
- آها...ایلیا
نگاهم کرد
- می دونی یه بارم نیومدی نمایشگاه شیرین فردا هم آخرین روزشه
- وای....واقعا انقدرکار سرم ریخته بود یادم رفت
سرزنش بار نگاهش کردم لبخند زد وگفت فردا از صبح میام خوبه
هم زمان شیرینم اومد پیشمون
ایلیا : من شرمنده شما شدم شیرین خانم
شیرین: چرا
ایلیا : نیومدم نمایشگاه ولی فردا میام
شیرین : اشکالی نداره دوست داشتم بیای ولی نفس گفت سرتون شلوغه
ایلیا نگام کرد ولبخندی زد وگفت : فردا حتما میام نمایشگاه شمال چی شد ؟!
بعد از امتحانات به اندازه کافی از درسم عقب افتادم
شیرین می خواست تو شمال نمایشگاه بزاره برای بچه های بی سرپرست واونجا تابلوهاش بفروشه برای همین اینجا تابلوهاش رونمی فروخت
شیرین وایلیا داشتن در مورد نمایشگاه حرف می زدن رفتم کنار میز نوشیدنی ها ومی خواستم آب بخورم که جناب یخچال اومد کنارم وگفت : ببخشید نفس خانم
-بفرمایید
نگاه سردش رو به ایلیا و شیرین انداخت وگفت : اون مرده کیه کنار شیرین خانم با شما نسبتی داره
- بله پسر عمه ام هستن چطور؟
نگاه سردشون بهم دوخت وگفت : می دونم می تونم بهت اعتماد کنم
متعجب نگاش کردم نزدیکتر اومد وگفت : بهم علاقه دارن ؟
نگاه به شیرین وایلیا انداختم اصلا همچین چیزی نبود این پسره یخی چرا این حرفو زده اصدا به اون چه ربطی داره مگه خواستگار شیرینه ....ای وای نکنه این به شیرین علاقه داره شیطنتم گل کردوگفتم : اگه بهم علاقه داشته باشن مشکل شما چیه ؟!
اخم کرد یا خدا تو چشام نگاه کرد وگفت : من شوخی ندارم نفس خانم
- ایلیا به شیرین علاقه داره مشکلی نمی بینم
یه جوری نگام کرد که نزدیک بود از ترس قلبم وایسه رفت ومن رفتم کنار ایلیا وشیرین از کار خودم متعجب بودم ولی اصلا از پسره خوشم نمیومد نگاهم دنبالش بود کنار خانوادش وایساده بود محمودم پیششون بود انگار می خواستن برن فرزام ومریمم رفتن کنارشون محمود انگار دنبال شیرین بود از قصد جلوی شیرین ایستادم که محمود نبینه تا وقتی اونا رفتن منم کنار رفتم شیرین رفت کنار محمود نگاه سنگین ایلیا باعث شد برگردم
- داری چیکار می کنی دختر
- هیچی...وای چقدر خسته ام دلم میخواد فقط بخوابم
نگاه ایلیا یه جوری بود اخم کردم گفتم : چیه
- هیچی
خدا رو شکر زود برگشتیم خونه بابا خیلی دوست داشت ایلیا بیاد خونمون ولی گفت کار داره و بزودی میاد فقط امشب
۱۸.۵k
۲۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.