پارت سیزدهم.
پارت سیزدهم.
رئیس چی دستور میدید؟ چیکارش کنیم؟ این دختر حتما خیلی دردسر درست میکنه.....
جونگ کوک: میخوام ببینم تا کجا میخواد ادامه بده........
الیزابت: تو دوباره چت شده...... چرا نفس نفس میزنی.....
سارا: رفتم تو اتاق پسره جونگ کوک دنبال تلفنش ه ه.. ه ه.. ـبعد خودش اومد داخل اتاق.....
الیزابت: همینطور بهت زده بهش نگاه کردم..... چ چی.... وای خدای منننن.....، دخ دختر دختر ت تو تو حتما از جونت سیر شدی......
سارا: خب چیکار میکردم.... نمیتونم که تا اخر عمرم اینجا بمونم.....
الیزابت: یه چیزی اینجا عجبیه.......
سارا: چ چی عجیبه؟....
الیزابت: اگه یکی از دخترا کار اشتباهی انجام بده سرانجامش فقط بدبختیه..... چطوره که رئیس کار به کار تو نداره......
سارا: و وا واقعا...........
رئیس میخوان برن بیرون هوا خوری...... یکی از برده ها باید همراشون برن.....
الیزابت: ببخشید، چرا یکی از برده ها هم باید همراشون برن.... ایشون همیشه خودشون تنها میرفتن که.......
الان گفتن که میخوام همراه با یه برده قدم بزنن...... تو...
سارا: چ چی؟ من؟ یا خدا........
سریع همراه من بیا..... رییس میخوان با تو حرف بزنن......
الیزابت: بله الان همراتون میاد...... زود باش دیگه دختر... زود...
سارا: ین ینی ینی چرا میخواد من همراش باشم..... وای خدای من.... بدبخت شدم.......
رییس اوردمش
جونگ کوک: تو میتونی بری........
بله چشم....
سارا: ببین بخدا.......... تا خواستم بقیه حرفمو بزنم شروع کرد به حرف زدن.....
جونگ کوک: ببین فهمیدم چرا اومدی تو اتاقم....... بعدشم از من به تو یه نصیحت، تو هیچوقت نمیتونی از اینجا بری...... پس بهتره به این وضع عادت کنی خانوم تاجر...... ههههه........ راستی اینقدر هم نترس نباش..... ممکنه با این نترسید یه کاری دست خودت بدی....... شجاعت هم اینقدرا خوب نیس.......
سارا: م من من نمیتونم زیر حرف زور سکوت کنم..... تحمل این وضع واسم قابل هضم نیست.........
سارا: وایییی خدای مننننننن....... این این این گربه........
جونگ کوک: ولش کن....
سارا: بیچاره داره از گشنگی تلف میشه.......
جونگ کوک: نمیخواد دلت واسه این بسوزه......
سارا: این یه بچه گربه معصومه.... اخه چطور دلت میاد همینطور بهش نگاه کنی و هیچکاری نکنی..... این همه غذا اسراف میشه...... این بچه گربه نیاز به مراقبت داره.... ینی این همه مدت این بچه گربه این طرف باغ افتاده بوده و تو هیچ کاری واسش نکردی...... هق هق هق هق هق
جونگ کوک: چ چی... داری به این گریه میکنی........
جونگ کوک: واقعا دختر عجیبی بود.... به یه گربه گریه میکرد.......
سارا: میتونم برم؟ میخوام برم واسه این بچه گربه غذا بدم... نیاز به مراقبت داره....
جونگ کوک: واقعا از تعجب زبونم بند اومده بود..با اینکه خودش اینجا یه برده بود ولی دلش به این گربه سوخت... هههه..... ...............
رئیس چی دستور میدید؟ چیکارش کنیم؟ این دختر حتما خیلی دردسر درست میکنه.....
جونگ کوک: میخوام ببینم تا کجا میخواد ادامه بده........
الیزابت: تو دوباره چت شده...... چرا نفس نفس میزنی.....
سارا: رفتم تو اتاق پسره جونگ کوک دنبال تلفنش ه ه.. ه ه.. ـبعد خودش اومد داخل اتاق.....
الیزابت: همینطور بهت زده بهش نگاه کردم..... چ چی.... وای خدای منننن.....، دخ دختر دختر ت تو تو حتما از جونت سیر شدی......
سارا: خب چیکار میکردم.... نمیتونم که تا اخر عمرم اینجا بمونم.....
الیزابت: یه چیزی اینجا عجبیه.......
سارا: چ چی عجیبه؟....
الیزابت: اگه یکی از دخترا کار اشتباهی انجام بده سرانجامش فقط بدبختیه..... چطوره که رئیس کار به کار تو نداره......
سارا: و وا واقعا...........
رئیس میخوان برن بیرون هوا خوری...... یکی از برده ها باید همراشون برن.....
الیزابت: ببخشید، چرا یکی از برده ها هم باید همراشون برن.... ایشون همیشه خودشون تنها میرفتن که.......
الان گفتن که میخوام همراه با یه برده قدم بزنن...... تو...
سارا: چ چی؟ من؟ یا خدا........
سریع همراه من بیا..... رییس میخوان با تو حرف بزنن......
الیزابت: بله الان همراتون میاد...... زود باش دیگه دختر... زود...
سارا: ین ینی ینی چرا میخواد من همراش باشم..... وای خدای من.... بدبخت شدم.......
رییس اوردمش
جونگ کوک: تو میتونی بری........
بله چشم....
سارا: ببین بخدا.......... تا خواستم بقیه حرفمو بزنم شروع کرد به حرف زدن.....
جونگ کوک: ببین فهمیدم چرا اومدی تو اتاقم....... بعدشم از من به تو یه نصیحت، تو هیچوقت نمیتونی از اینجا بری...... پس بهتره به این وضع عادت کنی خانوم تاجر...... ههههه........ راستی اینقدر هم نترس نباش..... ممکنه با این نترسید یه کاری دست خودت بدی....... شجاعت هم اینقدرا خوب نیس.......
سارا: م من من نمیتونم زیر حرف زور سکوت کنم..... تحمل این وضع واسم قابل هضم نیست.........
سارا: وایییی خدای مننننننن....... این این این گربه........
جونگ کوک: ولش کن....
سارا: بیچاره داره از گشنگی تلف میشه.......
جونگ کوک: نمیخواد دلت واسه این بسوزه......
سارا: این یه بچه گربه معصومه.... اخه چطور دلت میاد همینطور بهش نگاه کنی و هیچکاری نکنی..... این همه غذا اسراف میشه...... این بچه گربه نیاز به مراقبت داره.... ینی این همه مدت این بچه گربه این طرف باغ افتاده بوده و تو هیچ کاری واسش نکردی...... هق هق هق هق هق
جونگ کوک: چ چی... داری به این گریه میکنی........
جونگ کوک: واقعا دختر عجیبی بود.... به یه گربه گریه میکرد.......
سارا: میتونم برم؟ میخوام برم واسه این بچه گربه غذا بدم... نیاز به مراقبت داره....
جونگ کوک: واقعا از تعجب زبونم بند اومده بود..با اینکه خودش اینجا یه برده بود ولی دلش به این گربه سوخت... هههه..... ...............
۵۵.۰k
۲۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.