رمان فرشته کوچولوم پارت ۱۹
مغزم شروع کرد به سوت کشیدن افتادم زمین و با دوتا دستام سرم رو محکم فشار دادم یکم گذشت و بهتر شدم زود بلند شدم و کاغذ رو گذاشتم رو تخت
و بدو بدو از اتاق خارج شدم
....
ویو سوزان
همه مون بعد مرگ ات افسرده شده بودیم انا که کلا نابود شده بود هیچی نمی گفت
تو راهرو بودم که صدایی شنیدم
ی دختر : شنیدی که میگن جئون همون پسر پولداره داره ازدواج میکنه با چیزی که گفت ی سطل اب یخ انگار روم ریختن یاد حرف ات قبل مرگش افتادم
و افتادم زمین
...
ات : سوزان ی چیز میگم بین خودمون باشه حس میکنم به بابام علاقه دارم نمی دونم چم شده انگار جدی دوستش دارم اون خیلی خوبه و این که حس میکنم اونم منو دوست اخه..
...
با یاد اوریش شروع به گریه کردن کردم ولی بعد چند دقیقه خشم اومد جلو چشمام
زود رفتم تو اتاق و ی لباس پوشیدم و بدو بدو رفتم سمت مادام
سوزان: مادام لطفا بزار برای چند ساعت برم بیرون
مادام : نمی شه
.
کلی اصرار کردم و بلاخره گذاشت
سریع ی ماشین گرفتم و به سمت عمارت جئون رفتم
چون قبلا هم رفته بودم بلد بودم
عوضی
اشغال
چه زود ات منو فراموش کرد باید حقش رو بزارم کف دستش
لعنت بهش
نمی زارم ات همین جوری بشینه از اون دنیا مراسم عروسی اینو تماشا کنه غصه بخوره
رسیدم به عمارت و رفتم در زدم
دیدم ی خدمتکار درو وا کرد
سوزان : جئون کو
خدمتکار :ارباب الان تو مراسمشون هستن
بعد حرفش زود ازش ادرس رو خواستم و اون با کلی کلی من من کنان گفت
.......
بلاخره رسیدم
مطمعن باش جئون امروز به جای روز عروسیت قراره روز مرگت باشه
نکته :سوزان قضیه خودکشی کوک رو نمی دونه شوگا به هیچکس نگفته
وارد سالن شدم همین که خواستم وارد سالن اصلی بشم جلوم رو گرفتن
نگهبان : ببخشید خانوم جوان نمی تونین بدون کارت دعوت برین تو
دیگه به ته کشیده بودم و ی جیغ بلند کشیدم
همه برگشتن سمتم
بلند شروع کردم به عربده کشیدن
اشغال عوضی بیا بیرون
توعی که با احساسات اون دختره بدبخت بازی کردی بیا بیرون زودباش
بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن
داشتن بیرونم میکردن که خودش اومد به سمتم
کوک: این جا چخبره
نگهبان خواست حرف بزنه که بلند گفتم
سوزان : میخام باهات صحبت کنم لعنتی
نگهبان خواست هولم بده بیرون که کوک بهش
گفت
کوک: تو برو خودم حلش میکنم
نگهبان یکم بهمون نگاه کرد و رفت
کوک: اینجا نمیشه صحبت کرد بریم حیاط
دنبالش رفتم و رسیدیم حیاط
کوک:خب بگو چی میخوای
بهش ی پوزخند زدم
سوزان : ههه خنده داره حتما خیلی خوشحالی نه؟
کوک: چی میگی تو
بغضم رو گورت دادم و بلند گفتم
سوزان : حتما خیلی خوشحالی که یکیو به کشتن دادی و الان داری با خیال راحت ازدواج می کنی
داشت با حالت تعجب نگام میکرد
کوک : منظورت چیه
شروع کردم به خندیدن
سوزان : ..
و بدو بدو از اتاق خارج شدم
....
ویو سوزان
همه مون بعد مرگ ات افسرده شده بودیم انا که کلا نابود شده بود هیچی نمی گفت
تو راهرو بودم که صدایی شنیدم
ی دختر : شنیدی که میگن جئون همون پسر پولداره داره ازدواج میکنه با چیزی که گفت ی سطل اب یخ انگار روم ریختن یاد حرف ات قبل مرگش افتادم
و افتادم زمین
...
ات : سوزان ی چیز میگم بین خودمون باشه حس میکنم به بابام علاقه دارم نمی دونم چم شده انگار جدی دوستش دارم اون خیلی خوبه و این که حس میکنم اونم منو دوست اخه..
...
با یاد اوریش شروع به گریه کردن کردم ولی بعد چند دقیقه خشم اومد جلو چشمام
زود رفتم تو اتاق و ی لباس پوشیدم و بدو بدو رفتم سمت مادام
سوزان: مادام لطفا بزار برای چند ساعت برم بیرون
مادام : نمی شه
.
کلی اصرار کردم و بلاخره گذاشت
سریع ی ماشین گرفتم و به سمت عمارت جئون رفتم
چون قبلا هم رفته بودم بلد بودم
عوضی
اشغال
چه زود ات منو فراموش کرد باید حقش رو بزارم کف دستش
لعنت بهش
نمی زارم ات همین جوری بشینه از اون دنیا مراسم عروسی اینو تماشا کنه غصه بخوره
رسیدم به عمارت و رفتم در زدم
دیدم ی خدمتکار درو وا کرد
سوزان : جئون کو
خدمتکار :ارباب الان تو مراسمشون هستن
بعد حرفش زود ازش ادرس رو خواستم و اون با کلی کلی من من کنان گفت
.......
بلاخره رسیدم
مطمعن باش جئون امروز به جای روز عروسیت قراره روز مرگت باشه
نکته :سوزان قضیه خودکشی کوک رو نمی دونه شوگا به هیچکس نگفته
وارد سالن شدم همین که خواستم وارد سالن اصلی بشم جلوم رو گرفتن
نگهبان : ببخشید خانوم جوان نمی تونین بدون کارت دعوت برین تو
دیگه به ته کشیده بودم و ی جیغ بلند کشیدم
همه برگشتن سمتم
بلند شروع کردم به عربده کشیدن
اشغال عوضی بیا بیرون
توعی که با احساسات اون دختره بدبخت بازی کردی بیا بیرون زودباش
بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن
داشتن بیرونم میکردن که خودش اومد به سمتم
کوک: این جا چخبره
نگهبان خواست حرف بزنه که بلند گفتم
سوزان : میخام باهات صحبت کنم لعنتی
نگهبان خواست هولم بده بیرون که کوک بهش
گفت
کوک: تو برو خودم حلش میکنم
نگهبان یکم بهمون نگاه کرد و رفت
کوک: اینجا نمیشه صحبت کرد بریم حیاط
دنبالش رفتم و رسیدیم حیاط
کوک:خب بگو چی میخوای
بهش ی پوزخند زدم
سوزان : ههه خنده داره حتما خیلی خوشحالی نه؟
کوک: چی میگی تو
بغضم رو گورت دادم و بلند گفتم
سوزان : حتما خیلی خوشحالی که یکیو به کشتن دادی و الان داری با خیال راحت ازدواج می کنی
داشت با حالت تعجب نگام میکرد
کوک : منظورت چیه
شروع کردم به خندیدن
سوزان : ..
۱۱.۰k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.