(سنگی از جنس بلورPart4)
۲۱ مارس سال ۲۰۰۰،کره جنوبی سئول،کلیسا *
ملودیی آروم ،صدای پیانو،آواز بچه ها تو اون شب سرد زمستونی و از همه مهم تر صدای گریه بچه.....همه در هم آمیخته شده بود تا اون شب بصورت دراماتیک و در عین حال غمگین باشه ....همینطور گریه اون نوزاد بدترو بدتر می شد ....سرما.....صورت اون کوچولو داشت از سفیدی به سمت بنفش می رفت که بطور اتفاقی راهبه کلیسا ......اون راهبه بطور اتفاقی داشته رد می شده که یه صدایی از بیرون در چوبی کلیسا میشنوه... کنجکاوانه برای اینکه بدونه اون چه صدایی هستش....آروم آروم جلو رفت به آرومی درو باز که یه جسه کوچیک تو سبد دید.....اون یه بچه بود ،وقتی دید صورت اون کوچولو چیز خوبی رو نشون نمیده و فوری بدون اینکه درو برشو نگاه کنه اون سبد رو برداشتو رفت داخل ......
همچین صحنه ای میتونه بدترین تصویر برای یه مادر باشه،یه مادر که در کنار قلب مهربونش باید یه قلب سنگی داشته باشه ،مجبوره برای نجات بچش اینکارو کنه ،مجبوره برای اینکه حداقل بچش زنده بمونه،خیلی سخته ...شاید از نظر بعضیا مهم نباشه و این موضوع یه اجبار نباشه.......یا شاید بگن بچه مهم نیست من مهمم.....یا بگن بچه چیه گور بابای بچه خودم مهمم اصلا بچه میتونه برام چیکار کنه؟؟...........مادر و پدر........خیلی مسئولیت سنگینی هستش ولی در عین حال شیرین ترین حس تو دنیا،شاید بعضی ها قدر این حسو بدونن و شکر گزار همچین نعمتی باشن...ولی شاید بعضی ها اصلا براشون مهم نباشه.......تو قدرت اینو داری که فرزندتو جوری بزرگ کنی که بهترین و باارزش ترین دوستت ،مادرت،پدرت،همدلت،رفیقه سختیات باشه ولی میتونی کاری کنی که به وحشتناک ترین موجود تو کله جهان تبدیل بشه......تمام این جمعیت که تو این جهان وجود دارن چه خوب،چه بد ،چه غمگین،چه مهربون،رئیس جمهورا،آدمای کله گنده و.....اینها روزی یه موجود کوچیکی که حتی توانایی راه رفتن،غذا خوردن و........نداشتن.
البته هیچ آدم بدی تو دنیا وجود نداره حتی خوب!
شاید گیج بشین از این حرفم ولی ما براساس معیار هامون ،مثله معیار های زیبایی ،خوش اندامی و...بهش نگاه میکنیم .
این دید ما نسبت به نوع موضوعی هستش که پیش روی ما قرار میگیره
شاید خوب شاید بد:)
5سال بعد
ماری:ا/ت!ا/ت کجاییییی
ا/ت:وییی. گرفتن گوش*
ماری:دخترم کجایی....ا/ت هرجا که هستی بیا بیرون !این رفتار یه بانو متشخص نیست!
ا/ت:آخه من کجام متشخصه اگه نخوام متشخص باشم باید کیو ببینم اَه!. آروم*با حالت بچگونه*
ماری:؟ آروم آروم سمت میز بزرگی که وسط سالن بود رفت مطمئن بود که زیر میزی هستش که یه پارچه سفید رنگ روش بود ...
دخترک با استرس اینکه نکنه جاشو پیدا کرده باشه؟؟یعنی پیدا کرده بود؟؟؟شاید همینطور که داشت فکر میکرد و ناخونای انگشتای کوچیکشو میجویید ناگهان پارچه سفید رنگ به سمت بالا و چهره ماری نمایان شد .
ا/ت کوچولو با کمال تعجب به ماری نگاه کرد ماری میخواست از عصبانیت چیزی بگه.....وضعیت وخیم بود پس ا/ت دست به کار شد و که گفت.
ا/ت:دالی مامری پیدام کرد. خنده کیوت*
مامری.......ماری از وقتی یادش میاد تو این پنج سال وقتی که میدید کاری میکرد که برخلاف میل ماری بود واسه اینکه دلشو نرم کنه بهش مامری می گفت...
مامری یعنی مامان ماری ....اون زنی که ا/ت رو پیدا کرده بود ماری جوان،راهبه کلیسا بود.
ماری:آیگو آیگو. چشماشو رو هم گذاشتن و دم عمیق کشیدن*
ا/ت:مامری جونم از دست ا/ت عصبانیه؟...چشمای ملوس و با حالت کیوت*(وای گلبم....دارم تصور میکنیم همچین قیافه ای رو.......خیلی هققققققققققققققققققق)
ملودیی آروم ،صدای پیانو،آواز بچه ها تو اون شب سرد زمستونی و از همه مهم تر صدای گریه بچه.....همه در هم آمیخته شده بود تا اون شب بصورت دراماتیک و در عین حال غمگین باشه ....همینطور گریه اون نوزاد بدترو بدتر می شد ....سرما.....صورت اون کوچولو داشت از سفیدی به سمت بنفش می رفت که بطور اتفاقی راهبه کلیسا ......اون راهبه بطور اتفاقی داشته رد می شده که یه صدایی از بیرون در چوبی کلیسا میشنوه... کنجکاوانه برای اینکه بدونه اون چه صدایی هستش....آروم آروم جلو رفت به آرومی درو باز که یه جسه کوچیک تو سبد دید.....اون یه بچه بود ،وقتی دید صورت اون کوچولو چیز خوبی رو نشون نمیده و فوری بدون اینکه درو برشو نگاه کنه اون سبد رو برداشتو رفت داخل ......
همچین صحنه ای میتونه بدترین تصویر برای یه مادر باشه،یه مادر که در کنار قلب مهربونش باید یه قلب سنگی داشته باشه ،مجبوره برای نجات بچش اینکارو کنه ،مجبوره برای اینکه حداقل بچش زنده بمونه،خیلی سخته ...شاید از نظر بعضیا مهم نباشه و این موضوع یه اجبار نباشه.......یا شاید بگن بچه مهم نیست من مهمم.....یا بگن بچه چیه گور بابای بچه خودم مهمم اصلا بچه میتونه برام چیکار کنه؟؟...........مادر و پدر........خیلی مسئولیت سنگینی هستش ولی در عین حال شیرین ترین حس تو دنیا،شاید بعضی ها قدر این حسو بدونن و شکر گزار همچین نعمتی باشن...ولی شاید بعضی ها اصلا براشون مهم نباشه.......تو قدرت اینو داری که فرزندتو جوری بزرگ کنی که بهترین و باارزش ترین دوستت ،مادرت،پدرت،همدلت،رفیقه سختیات باشه ولی میتونی کاری کنی که به وحشتناک ترین موجود تو کله جهان تبدیل بشه......تمام این جمعیت که تو این جهان وجود دارن چه خوب،چه بد ،چه غمگین،چه مهربون،رئیس جمهورا،آدمای کله گنده و.....اینها روزی یه موجود کوچیکی که حتی توانایی راه رفتن،غذا خوردن و........نداشتن.
البته هیچ آدم بدی تو دنیا وجود نداره حتی خوب!
شاید گیج بشین از این حرفم ولی ما براساس معیار هامون ،مثله معیار های زیبایی ،خوش اندامی و...بهش نگاه میکنیم .
این دید ما نسبت به نوع موضوعی هستش که پیش روی ما قرار میگیره
شاید خوب شاید بد:)
5سال بعد
ماری:ا/ت!ا/ت کجاییییی
ا/ت:وییی. گرفتن گوش*
ماری:دخترم کجایی....ا/ت هرجا که هستی بیا بیرون !این رفتار یه بانو متشخص نیست!
ا/ت:آخه من کجام متشخصه اگه نخوام متشخص باشم باید کیو ببینم اَه!. آروم*با حالت بچگونه*
ماری:؟ آروم آروم سمت میز بزرگی که وسط سالن بود رفت مطمئن بود که زیر میزی هستش که یه پارچه سفید رنگ روش بود ...
دخترک با استرس اینکه نکنه جاشو پیدا کرده باشه؟؟یعنی پیدا کرده بود؟؟؟شاید همینطور که داشت فکر میکرد و ناخونای انگشتای کوچیکشو میجویید ناگهان پارچه سفید رنگ به سمت بالا و چهره ماری نمایان شد .
ا/ت کوچولو با کمال تعجب به ماری نگاه کرد ماری میخواست از عصبانیت چیزی بگه.....وضعیت وخیم بود پس ا/ت دست به کار شد و که گفت.
ا/ت:دالی مامری پیدام کرد. خنده کیوت*
مامری.......ماری از وقتی یادش میاد تو این پنج سال وقتی که میدید کاری میکرد که برخلاف میل ماری بود واسه اینکه دلشو نرم کنه بهش مامری می گفت...
مامری یعنی مامان ماری ....اون زنی که ا/ت رو پیدا کرده بود ماری جوان،راهبه کلیسا بود.
ماری:آیگو آیگو. چشماشو رو هم گذاشتن و دم عمیق کشیدن*
ا/ت:مامری جونم از دست ا/ت عصبانیه؟...چشمای ملوس و با حالت کیوت*(وای گلبم....دارم تصور میکنیم همچین قیافه ای رو.......خیلی هققققققققققققققققققق)
۱۵.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.