رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من
p³²
اهورا
¹¹:⁴⁴
بخاطر کابوس های دیشب اصلا نتونستم بخوابم و طرفای صبح خوابم برد ، همش به این فکر میکردم که شاید من مقصر همچی هستم ، ولی دیگه نمیخواستم ضعیف باشم ، نمیخواستم بزارم آغاجون به این راحتی روم اثر بزاره ، نه تنها اون ، همه
حس میکردم بو میدم و این بو دسته کمی از بوی گند نداره ، باز هم احساس نجس بودن میکردم... ، خونه مانی دوتا اتاق داشت من اتاق داریوش موندم و خودش و مانی اون یکی اتاق خوابیدن ، نیک هم برگشت عمارت
به ساعت نگاهی انداختم ، تاحالا نشده بود تا این موقع ظهر تو رخته خواب باشم ، حتما مانی و داریوش رفتن
تخت داریوش رو مرتب کردم و رفتم پذیرایی ، احتیاج به حموم داشتم اما با چه حوله ای برم و بعدش چی بپوشم ؟ ، با مانی راحت تر از داریوش بودم پس به اتاقش رفتم تا لباساش رو ور دارم ولی نمیدونستم از هوای حال به هم زن اتاقش عوق بزنم و یا بایستم و صحنه روبه روییم رو از نظر بگذرونم
مانی و داریوش توی خواب سر پتو هم دیگه رو لگدمال میکردن و داریوش موهای مانی رو میکشید ، با اینکه شخصیتاشون متفاوته ولی تا اینجاشم خوب باهم مج شدن
از کمد یه تیشرت مشکی و یکی پیژامه هاشو برداشتم و سمت حموم راه افتادم
•••
بعد از حموم با دستمال کاغذی رولی که توی توالت بود آب بدنم رو گرفتم ، نمیخواستم از حوله اونا استفاده کنم منم بدم نیاد شاید اونا خوششون نمیومد ( میبینید پسرم چقدر باشعوره ، چه پسری تربیت کردم من 😌 )
با وسایلی که توی خونه پیدا کردم تونستم املت درست کنم ، به این فکر میکردم موقع درست کردنش ذره ای از حال و هوای دیشب بیرون اومده بودم این برام تنوع شد که مانی با چشمای بسته و ظاهری شلخته در حالی که مثل روباه بو میکشید وارد آشپزخونه شد :
داریوش خاک تو فرق سرت اومدی غذا پختی بعد گرفتی خوابیدی غذات داره میسوزه بدبخت
هین بلندی کشیدم و زودی زیر ماهی تابه رو خاموش کردم ، ته نگرفته بود و هنوزم قابل خوردن بود ، مانی با دیدن من چشاشو بازو بسته میکرد و داریوش مثل مجسمه وایساده بود ، چرا اخه ؟ در حالی با قاشق محتوای داخل ماهی تابه رو زیرورو میکردم سوالم رو به زبون آوردم :
چرا اینشکلی شدین هنوزم میشه خوردش فقط یکمی آبش کم شده
اروم در گوش هم پچ پچ میکردن ولی میتونستم بشنوم چی میگن :
- مانی فکر کنم نباید دیشب اون یکی بطری رو میخوردیم باهاش توهم زدیم حتما اهورا الان داخل اتاق من گرفته خوابیده و یا باز افسرده افتاده یگوشه
- اره بابا بیا بریم دستو صورتمونو بشوریم حالمون جا بیاد بعدش میرم یچیزی میگیریم بخوریم
- بریم بریم
❗️❗️❗️: لطفا کامنت اول رو بخون .
نویسنده -> آبان
ناشناس آبان ->
https://daigo.ir/secret/6249888941
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من
p³²
اهورا
¹¹:⁴⁴
بخاطر کابوس های دیشب اصلا نتونستم بخوابم و طرفای صبح خوابم برد ، همش به این فکر میکردم که شاید من مقصر همچی هستم ، ولی دیگه نمیخواستم ضعیف باشم ، نمیخواستم بزارم آغاجون به این راحتی روم اثر بزاره ، نه تنها اون ، همه
حس میکردم بو میدم و این بو دسته کمی از بوی گند نداره ، باز هم احساس نجس بودن میکردم... ، خونه مانی دوتا اتاق داشت من اتاق داریوش موندم و خودش و مانی اون یکی اتاق خوابیدن ، نیک هم برگشت عمارت
به ساعت نگاهی انداختم ، تاحالا نشده بود تا این موقع ظهر تو رخته خواب باشم ، حتما مانی و داریوش رفتن
تخت داریوش رو مرتب کردم و رفتم پذیرایی ، احتیاج به حموم داشتم اما با چه حوله ای برم و بعدش چی بپوشم ؟ ، با مانی راحت تر از داریوش بودم پس به اتاقش رفتم تا لباساش رو ور دارم ولی نمیدونستم از هوای حال به هم زن اتاقش عوق بزنم و یا بایستم و صحنه روبه روییم رو از نظر بگذرونم
مانی و داریوش توی خواب سر پتو هم دیگه رو لگدمال میکردن و داریوش موهای مانی رو میکشید ، با اینکه شخصیتاشون متفاوته ولی تا اینجاشم خوب باهم مج شدن
از کمد یه تیشرت مشکی و یکی پیژامه هاشو برداشتم و سمت حموم راه افتادم
•••
بعد از حموم با دستمال کاغذی رولی که توی توالت بود آب بدنم رو گرفتم ، نمیخواستم از حوله اونا استفاده کنم منم بدم نیاد شاید اونا خوششون نمیومد ( میبینید پسرم چقدر باشعوره ، چه پسری تربیت کردم من 😌 )
با وسایلی که توی خونه پیدا کردم تونستم املت درست کنم ، به این فکر میکردم موقع درست کردنش ذره ای از حال و هوای دیشب بیرون اومده بودم این برام تنوع شد که مانی با چشمای بسته و ظاهری شلخته در حالی که مثل روباه بو میکشید وارد آشپزخونه شد :
داریوش خاک تو فرق سرت اومدی غذا پختی بعد گرفتی خوابیدی غذات داره میسوزه بدبخت
هین بلندی کشیدم و زودی زیر ماهی تابه رو خاموش کردم ، ته نگرفته بود و هنوزم قابل خوردن بود ، مانی با دیدن من چشاشو بازو بسته میکرد و داریوش مثل مجسمه وایساده بود ، چرا اخه ؟ در حالی با قاشق محتوای داخل ماهی تابه رو زیرورو میکردم سوالم رو به زبون آوردم :
چرا اینشکلی شدین هنوزم میشه خوردش فقط یکمی آبش کم شده
اروم در گوش هم پچ پچ میکردن ولی میتونستم بشنوم چی میگن :
- مانی فکر کنم نباید دیشب اون یکی بطری رو میخوردیم باهاش توهم زدیم حتما اهورا الان داخل اتاق من گرفته خوابیده و یا باز افسرده افتاده یگوشه
- اره بابا بیا بریم دستو صورتمونو بشوریم حالمون جا بیاد بعدش میرم یچیزی میگیریم بخوریم
- بریم بریم
❗️❗️❗️: لطفا کامنت اول رو بخون .
نویسنده -> آبان
ناشناس آبان ->
https://daigo.ir/secret/6249888941
۱.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.