پارت آخر:)
گریه های تهیونگ دیگه کمتر شده بود ولی لارا مثل بارون شدید زمستونه گریه می کرد
یا صدای لرزونش بخاطر گریه گفت: پس ...آقای کیم پدرتون...مادر ا/ت رو کشت؟
تهیونگ سرشو به نشونه تایید تکون داد
_پدرم تهدیدم کرده بود یا از ا/ت جدا بشم یا خواهر و مادر خودم هم می کشه..عقل از سرش پریده بود
×چطور میتونی انقدر راحت اینو بگی؟
_فکر می کنی بعد از ۴۰ سال دیگه عادی نمیشه؟منم وقتی ۲۳ سالم بود مثل تو خوشحال و ساده بودم ...توی این ۴۰ سال چیزایی سرم اومده که دیگه مرور کردن خاطرات برام عادی شده ...وقتی بدترین چیزی که تصور می کردم سرم اومده و ا/ت رو از دست دادم...یه نظرت این دیگه واسم مهمه؟
×اخرش...چرا برنگشتی ..وقتی پدرت فوت کرد؟
×وقتی خواستم برگردم ا/ت ازدواج کرده بود..و مادرت رو به دنیا آورده بود چرا باید برمی گشتم؟چرا باید زندگی یه دختر کوچولو رو بهم می زدم؟
لارا با بغض توی گلوش گفت: اما وقتی یه دنیا اومدم مادر و پدر و پدربزرگم فوت کردن...ای کاش اونموقع برمی گشتی
تهیونگ آهی از سر غم کشید نمیدونست چی بگه
لارا طاقت نداشت با تمام وجود بغلش کرد: ای کاش میتونستم کمکتون کنم آقای کیم تهیونگ لبخند غمگینی زد: دخترم تو آزادی ... جوری زندگی کن که هیچوقت پشیمون نشی
گوشی لارا به صدا در اومد نگاهی انداخت اسم مینو روی صفحه بود حداقل اون با آرامش با مردش زندگی می کرد و کسی باعث جداییشون نمیشد
جواب داد: بله عزیزم؟... باشه باشه الان میام اونجا
قطع کرد و گفت: آقای کیم...ممنونم که برام تعریف کردی من باید برم ..ولی یه چیزی هست که مادربزرگ برای تو نگه داشته
ادامه اینم میزارم ❤️✨
یا صدای لرزونش بخاطر گریه گفت: پس ...آقای کیم پدرتون...مادر ا/ت رو کشت؟
تهیونگ سرشو به نشونه تایید تکون داد
_پدرم تهدیدم کرده بود یا از ا/ت جدا بشم یا خواهر و مادر خودم هم می کشه..عقل از سرش پریده بود
×چطور میتونی انقدر راحت اینو بگی؟
_فکر می کنی بعد از ۴۰ سال دیگه عادی نمیشه؟منم وقتی ۲۳ سالم بود مثل تو خوشحال و ساده بودم ...توی این ۴۰ سال چیزایی سرم اومده که دیگه مرور کردن خاطرات برام عادی شده ...وقتی بدترین چیزی که تصور می کردم سرم اومده و ا/ت رو از دست دادم...یه نظرت این دیگه واسم مهمه؟
×اخرش...چرا برنگشتی ..وقتی پدرت فوت کرد؟
×وقتی خواستم برگردم ا/ت ازدواج کرده بود..و مادرت رو به دنیا آورده بود چرا باید برمی گشتم؟چرا باید زندگی یه دختر کوچولو رو بهم می زدم؟
لارا با بغض توی گلوش گفت: اما وقتی یه دنیا اومدم مادر و پدر و پدربزرگم فوت کردن...ای کاش اونموقع برمی گشتی
تهیونگ آهی از سر غم کشید نمیدونست چی بگه
لارا طاقت نداشت با تمام وجود بغلش کرد: ای کاش میتونستم کمکتون کنم آقای کیم تهیونگ لبخند غمگینی زد: دخترم تو آزادی ... جوری زندگی کن که هیچوقت پشیمون نشی
گوشی لارا به صدا در اومد نگاهی انداخت اسم مینو روی صفحه بود حداقل اون با آرامش با مردش زندگی می کرد و کسی باعث جداییشون نمیشد
جواب داد: بله عزیزم؟... باشه باشه الان میام اونجا
قطع کرد و گفت: آقای کیم...ممنونم که برام تعریف کردی من باید برم ..ولی یه چیزی هست که مادربزرگ برای تو نگه داشته
ادامه اینم میزارم ❤️✨
۱۱.۲k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.