گس لایتر/پارت ۲۹۹
اسلاید بعد: جیمین
جی وو: جونگکوک... این روزا اذیتت نمیکنه؟
بایول: نه... خیلی وقته که خوشبختانه رو اعصابم راه نرفته... شایدم فقط داره مراعات بارداریمو میکنه... کمتر پیداش میشه و منم راحتترم
جی وو: خوبه...
************
از زمانیکه جونگکوک سهام شرکت رو به خانواده ی ایم برگردونده بود یون ها به شرکت برگشته بود...
دوباره با ایل دونگ رابطشون خیلی خوب شده بود بنظر میرسید قصد ازدواج دارن گرچه صراحتا ازش حرفی نزده بودن...
جونگکوک هم به خاطر توصیه های اکید پدرش سعی میکرد تنش کمتری ایجاد کنه و فعلا تا وضع حمل بایول نه به اون و نه جیمین آزاری نرسونه...
اما دورادور پیگیر بود و نمیتونست به کل ازشون غافل بشه...
تقویمشو از روی میز برداشت و بهش نگاه کرد... میدونست زایمان بایول نزدیکه ولی تاریخ دقیقش رو خبر نداشت...
از پشت میزش بلند شد و تصمیم گرفت به اتاق یون ها بره...
.
.
.
جلوی در ایستاد و در زد...
-بله؟...
در رو باز کرد و وارد شد... ایل دونگ رو کنار یون ها دید... چیزی نگفت و آروم در اتاق رو بست...
ایل دونگ: خوش اومدی رییس!
جونگکوک: ممنونم... میشه بری به کارت برسی؟ یه پرونده ی جدید دادم منشی بزاره روی میزت
ایل دونگ: اوفف... تازه شانس آوردم رفیقمی انقد ازم کار میکشی!...
غر زنان از روی مبل پاشد و باعث خنده ی یون ها شد...
وقتی اون رفت یون ها رو به جونگکوک پرسید:
-خب... چیکارم داشتی؟
جونگکوک: کاری نیست... شخصیه
-بگو
جونگکوک: بایول... کی برای زایمانش میره بیمارستان؟
-عجب!... چرا از خودش نمیپرسی؟
جونگکوک: منو میبینه عصبی میشه... نمیخوام اذیتش کنم!
-میپرسم بهت میگم
جونگکوک: لطفا الان بپرس
-چرا انقد عجله داری جئون؟
جونگکوک: میخوام برناممو باهاش جور کنم... بلاخره... باید همراهش باشم... دخترم به دنیا میاد
-آها... راس میگی! پدرش تویی! ....
سکوت کرد و به لحن کنایه دار یون ها جوابی نداد... منتظر شد که به بایول زنگ بزنه....
وقتی باهاش تماس گرفت فقط حرفای یون ها رو میتونست بشنوه...
و بعد از اینکه قطع کرد بلافاصله پرسید:
جونگکوک: خب؟
- دکتر گفته نهایتا تا سه روز دیگه باید بچت به دنیا بیاد اگر نیاد باید عمل بشی
جونگکوک: پس... یعنی باید گوش به زنگ باشم؟
-همینطوره
جونگکوک: میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟... تو پیششی... وقتی خبری شد به منم بگو.. قبل از همه!
-... باشه.... میگم
جونگکوک: ممنونم...
بهش پشت کرد و رفت...
***********
توی اتاقش رو به روی در تراس ایستاده بود و بیرونو نگاه میکرد...
برگشت و به بایول که روی مبل نشسته بود گفت: دخترت زمستونی میشه... متولد ماه ژانویه!
بایول: آره... میخوام یادش بدم همه ی فصلا رو دوس داشته باشه
جیمین: ولی بنظر من اون همین الانشم قلب مهربون و گرم تو رو به ارث برده... و دنیا رو هرجور باشه دوس داره
بایول: اغراق نیست؟
جیمین: یعنی خودت نمیتونی این ویژگیای خودتو ببینی؟
بایول: تا حالا بهشون فکرم نکردم....
یهدفعه دردی توی شکمش پیچید و باعث شد لبشو گاز بگیره...
از میون لبهاش آخ کوتاهی بیرون اومد...
جیمین هراسون شد...
جیمین: خوبی؟ بریم بیمارستان؟
بایول: نه... خوبم...البته فعلا
جیمین: بنظرم فردا بعد از مراسم سالگرد پدرت بریم بیمارستان و این یکی دو روز رو اونجا باش... خیالمون راحت تره
بایول: باشه... پیشنهاد خوبیه
**********
جی وو: جونگکوک... این روزا اذیتت نمیکنه؟
بایول: نه... خیلی وقته که خوشبختانه رو اعصابم راه نرفته... شایدم فقط داره مراعات بارداریمو میکنه... کمتر پیداش میشه و منم راحتترم
جی وو: خوبه...
************
از زمانیکه جونگکوک سهام شرکت رو به خانواده ی ایم برگردونده بود یون ها به شرکت برگشته بود...
دوباره با ایل دونگ رابطشون خیلی خوب شده بود بنظر میرسید قصد ازدواج دارن گرچه صراحتا ازش حرفی نزده بودن...
جونگکوک هم به خاطر توصیه های اکید پدرش سعی میکرد تنش کمتری ایجاد کنه و فعلا تا وضع حمل بایول نه به اون و نه جیمین آزاری نرسونه...
اما دورادور پیگیر بود و نمیتونست به کل ازشون غافل بشه...
تقویمشو از روی میز برداشت و بهش نگاه کرد... میدونست زایمان بایول نزدیکه ولی تاریخ دقیقش رو خبر نداشت...
از پشت میزش بلند شد و تصمیم گرفت به اتاق یون ها بره...
.
.
.
جلوی در ایستاد و در زد...
-بله؟...
در رو باز کرد و وارد شد... ایل دونگ رو کنار یون ها دید... چیزی نگفت و آروم در اتاق رو بست...
ایل دونگ: خوش اومدی رییس!
جونگکوک: ممنونم... میشه بری به کارت برسی؟ یه پرونده ی جدید دادم منشی بزاره روی میزت
ایل دونگ: اوفف... تازه شانس آوردم رفیقمی انقد ازم کار میکشی!...
غر زنان از روی مبل پاشد و باعث خنده ی یون ها شد...
وقتی اون رفت یون ها رو به جونگکوک پرسید:
-خب... چیکارم داشتی؟
جونگکوک: کاری نیست... شخصیه
-بگو
جونگکوک: بایول... کی برای زایمانش میره بیمارستان؟
-عجب!... چرا از خودش نمیپرسی؟
جونگکوک: منو میبینه عصبی میشه... نمیخوام اذیتش کنم!
-میپرسم بهت میگم
جونگکوک: لطفا الان بپرس
-چرا انقد عجله داری جئون؟
جونگکوک: میخوام برناممو باهاش جور کنم... بلاخره... باید همراهش باشم... دخترم به دنیا میاد
-آها... راس میگی! پدرش تویی! ....
سکوت کرد و به لحن کنایه دار یون ها جوابی نداد... منتظر شد که به بایول زنگ بزنه....
وقتی باهاش تماس گرفت فقط حرفای یون ها رو میتونست بشنوه...
و بعد از اینکه قطع کرد بلافاصله پرسید:
جونگکوک: خب؟
- دکتر گفته نهایتا تا سه روز دیگه باید بچت به دنیا بیاد اگر نیاد باید عمل بشی
جونگکوک: پس... یعنی باید گوش به زنگ باشم؟
-همینطوره
جونگکوک: میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟... تو پیششی... وقتی خبری شد به منم بگو.. قبل از همه!
-... باشه.... میگم
جونگکوک: ممنونم...
بهش پشت کرد و رفت...
***********
توی اتاقش رو به روی در تراس ایستاده بود و بیرونو نگاه میکرد...
برگشت و به بایول که روی مبل نشسته بود گفت: دخترت زمستونی میشه... متولد ماه ژانویه!
بایول: آره... میخوام یادش بدم همه ی فصلا رو دوس داشته باشه
جیمین: ولی بنظر من اون همین الانشم قلب مهربون و گرم تو رو به ارث برده... و دنیا رو هرجور باشه دوس داره
بایول: اغراق نیست؟
جیمین: یعنی خودت نمیتونی این ویژگیای خودتو ببینی؟
بایول: تا حالا بهشون فکرم نکردم....
یهدفعه دردی توی شکمش پیچید و باعث شد لبشو گاز بگیره...
از میون لبهاش آخ کوتاهی بیرون اومد...
جیمین هراسون شد...
جیمین: خوبی؟ بریم بیمارستان؟
بایول: نه... خوبم...البته فعلا
جیمین: بنظرم فردا بعد از مراسم سالگرد پدرت بریم بیمارستان و این یکی دو روز رو اونجا باش... خیالمون راحت تره
بایول: باشه... پیشنهاد خوبیه
**********
۳۵.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.