پارت ۱۳
پارت ۱۳
عصبی سمت خونه برگشتم نزدیکای عصر بود از خونه زدم بیرون یهو ی چیز سنگین خورد توی سرم و چشام سیایی رف
(۸روز قبل)
چشامو باز کردم ب ی صندلی بسته شده بودم پدر پریا جلوم بود عکسای مادرمو سودا دستش بود
پ.پ:ببین بچ خوشگل تو خاستی پا پیچ من شی من کی ام؟!الان میگم من کسی ام میتونم جون دوتاشون توی ی مکان توی ی زمان جلو چشات بگیرم نتونی هیچ غلطی بکنی دو راه بیشتر نداری راه اول ک بهترین راهه ازدواج با دخترم و نجات جون دختری ک عاشقشی و مادرت یا راهه دوم دوتاشون فدای خدت میکنی؟!
امیر:بی ش/رف جرعت داری دستمو باز کن (داد)
پ.پ:میخایی امتحانی دوتاشون بیارم اینجا اون ک پیر زنه فک نکنم تا اینجا برسه ها میل خدت
امیر:د آخه اگ مرد بودی جلو دخترتو میگرفتی ک با هرکی دید هم خاب نشه (داد)
از حرفم عصبی شد با قنداق اصلحه ایی ک دستش بود زد توی سرم
(۵روز قبل)
چشامو ک باز کردم دیدم عکسای مادرمو سودا روی زمینه و با گچ نوشته (میخایی دوتاشونو فدای خون خدت کنی؟!)
دست و پا زدم
امیر:کسی نیست؟! یکی بیاد کار دارم حرف دارم قبوله هرچی بخایی قبوله (داد)
یهو در باز شد پدر پریا اومد داخل
پ.پ:آفرین عقلت اومده سر جاش میری خونه زخمات ک خوب شد میایی خاستگاری فک نکن میتونی در بری آدمای من همه جا دنبالتن و بهم گزارش میدن ازم عصبی نشو ازدواج ک کنی از دلت در میارم
دستامو باز کردن و سوار ماشینم کردن جلو در خونه پیادم کردن
(ی روز قبل)
زخمام خوب شده بود و با مامان حرف زدم شب رفتیم خاستگاری پریا
(حال)
ویوی رهام
خبر ازدواج امیر و پریا ک شنیدم اونقدرام برا تعجب آور نبود چون میدونستم امیر نمیتونه جلوی خانواده پریا وایسته هر چند فردا عقد و عروسیشون با هم بود الان میفهمم ک ستین چی میکشیده از دوری و ندیدنه میلاد اونا ک بهم رسیدم ما چی منم نتونستم جلوی بابام وایستم و رفتم استانبول ک از همه دور باشم
ویوی ستین
از رهام خبری بود ن از امیر حسابی نگرانشون بودم
میلاد:پاشو ی کاری کنیم نمیبینی حالشونو ؟؛
ستین:چ کاری از دستمون بر میاد ؟؟
میلاد:نمیدونم نمیدونم اوففف آخه نمیشه ک هی جدایی باشه بینشون ی زمانی ما تنا بودیم الان اونا آیی کاش میشد کاری کرد
(دو ماه بعد)
امیر از وقتی عروس کرد با پریا از این رو ب اون رو شده بود خبراش میومد سودا دکتراشو گرفته بود و مطب خدشم گرفته بود هر روز صب زود خدشو با کارش سر گرم میکرد با اینک شبه عروسی امیر ب روی خدش نمیاورد ولی ...
سادیا:شما دوتا میخایین نامزدی بمونین ها؟!
میلاد:نمیدونم خبر ندارم(خنده)
سادیا:اندازه خر بابام سن دارین عروسی بگیرین برین از شرتون خلاص شیم
ستین:وا
عصبی سمت خونه برگشتم نزدیکای عصر بود از خونه زدم بیرون یهو ی چیز سنگین خورد توی سرم و چشام سیایی رف
(۸روز قبل)
چشامو باز کردم ب ی صندلی بسته شده بودم پدر پریا جلوم بود عکسای مادرمو سودا دستش بود
پ.پ:ببین بچ خوشگل تو خاستی پا پیچ من شی من کی ام؟!الان میگم من کسی ام میتونم جون دوتاشون توی ی مکان توی ی زمان جلو چشات بگیرم نتونی هیچ غلطی بکنی دو راه بیشتر نداری راه اول ک بهترین راهه ازدواج با دخترم و نجات جون دختری ک عاشقشی و مادرت یا راهه دوم دوتاشون فدای خدت میکنی؟!
امیر:بی ش/رف جرعت داری دستمو باز کن (داد)
پ.پ:میخایی امتحانی دوتاشون بیارم اینجا اون ک پیر زنه فک نکنم تا اینجا برسه ها میل خدت
امیر:د آخه اگ مرد بودی جلو دخترتو میگرفتی ک با هرکی دید هم خاب نشه (داد)
از حرفم عصبی شد با قنداق اصلحه ایی ک دستش بود زد توی سرم
(۵روز قبل)
چشامو ک باز کردم دیدم عکسای مادرمو سودا روی زمینه و با گچ نوشته (میخایی دوتاشونو فدای خون خدت کنی؟!)
دست و پا زدم
امیر:کسی نیست؟! یکی بیاد کار دارم حرف دارم قبوله هرچی بخایی قبوله (داد)
یهو در باز شد پدر پریا اومد داخل
پ.پ:آفرین عقلت اومده سر جاش میری خونه زخمات ک خوب شد میایی خاستگاری فک نکن میتونی در بری آدمای من همه جا دنبالتن و بهم گزارش میدن ازم عصبی نشو ازدواج ک کنی از دلت در میارم
دستامو باز کردن و سوار ماشینم کردن جلو در خونه پیادم کردن
(ی روز قبل)
زخمام خوب شده بود و با مامان حرف زدم شب رفتیم خاستگاری پریا
(حال)
ویوی رهام
خبر ازدواج امیر و پریا ک شنیدم اونقدرام برا تعجب آور نبود چون میدونستم امیر نمیتونه جلوی خانواده پریا وایسته هر چند فردا عقد و عروسیشون با هم بود الان میفهمم ک ستین چی میکشیده از دوری و ندیدنه میلاد اونا ک بهم رسیدم ما چی منم نتونستم جلوی بابام وایستم و رفتم استانبول ک از همه دور باشم
ویوی ستین
از رهام خبری بود ن از امیر حسابی نگرانشون بودم
میلاد:پاشو ی کاری کنیم نمیبینی حالشونو ؟؛
ستین:چ کاری از دستمون بر میاد ؟؟
میلاد:نمیدونم نمیدونم اوففف آخه نمیشه ک هی جدایی باشه بینشون ی زمانی ما تنا بودیم الان اونا آیی کاش میشد کاری کرد
(دو ماه بعد)
امیر از وقتی عروس کرد با پریا از این رو ب اون رو شده بود خبراش میومد سودا دکتراشو گرفته بود و مطب خدشم گرفته بود هر روز صب زود خدشو با کارش سر گرم میکرد با اینک شبه عروسی امیر ب روی خدش نمیاورد ولی ...
سادیا:شما دوتا میخایین نامزدی بمونین ها؟!
میلاد:نمیدونم خبر ندارم(خنده)
سادیا:اندازه خر بابام سن دارین عروسی بگیرین برین از شرتون خلاص شیم
ستین:وا
۱.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.