رمان عاشقم باش🫀🙃
Part 3
بابا:همینی که هست میخوای برو دنبالش نمیخوای هم باید بری باز راهی نداری
من:وای بابا وای بابا چقدر رو مخی
بابا:ادم با پدرش اینطوری حرف نمیزنه😐
من:خیلی بحث خوب و تاثیر گذاری بود برام ادرسو بفرست با دختره برم عمارت خودم
بابا:باشه برو خداحافظ
رفتم تو ماشین ماشینو روشن کردم و راه افتادم تا برسم ساعت 10 هست
دیانا
همه کارامو کردم کردم و برای اخرین بار بابا و مامانم حرف زدم و اماده شدم و لباس پوشیدم
ساعت رو نگاه کردم 09:50
من:خب مامان من دیگه برم 10 دقیقه دیگه مونده
مامانم گریه میکرد و ذکر میگفت
مامان:خدا به همراهت دختر قشنگم قربونت برم برو عزیزم
پیشونی مامانمو بوسیدم و رفتم پایین ساعتو نگاه کردم 10:00
یه ماشین مدل بالا جول در خونه بود رفتم سوار شدم ساکمو گذاشتم عقب
ارسلان
دختره اومد سوار شد ساکشو گذاشت عقب ماشین
تو طول راه کلا به پایین نگاه میکرد یه بار هم سرشو بالا نیورد
ظبط ماشین روشن بود
همینیم که هستیم
همه نشستن میریم برقصیم
رو همه دنیا چشارو بستیم
همه ساعتا رو زدیم شکستیم
همینیم که هستیم
همه یه شکلن ما برعکسیم
همینیم که هستیم
تا باهمیمیم نه نمیترسیم
همه قانونا رو زدیم شکستیم
یه یه یه
میرفتی و تنگ میشد دلت
برمیگردی قول بده
بزار هرکی هر چی گفت بگه
هر چی شد بشه
ًحرص دنیا رو نخور
تهش به ما چیش میرسه؟
این دیوونه سر تو
شهرو به اتیش میکشه
(همینیم که هستیم-وانتونز )
رسیدیم به عمارت
دیانا
رسیدیم بلاخره خیلی بزرگ بود عین یه قصر بود ولی خب اگه پسره تنها باشه این همه خونه به بزرگی به چه کارش میاد اخه خوب یه خونه کوچیکم بستش بود
ارسلان
ماشینو پارک کردم و دختره رو با ساکش پیاده کردم رفتیم بالا
با انگشت اشاره کردم به اتاق خودم
من:نگاه کن اون اتاق تو طبقه بالا برو وسایلتو بذار منتظرم بشین بیام
باشه ای گفت و رفت بالا
رفتم پیش هانیه
هانیه مسئول همه خدمتکارا بود
من:هانیه
هانیه:جانم ارباب
من:این دختره هست که باهام بود
هانیه:خب
من:دختر همونیه که اردلانو کشته به جا باباش اومده خونبس
هانیه:اهان قراره اینجا کار کنه؟
من:هوم میخوام خیلی بهش سخت بگیری باهاش بد رفتار نکن ولی خیلی کار بهش بده میفهمی که چی میگم
هانیه:هوم میفهم حالا چرا؟
من:نمد ازش خوشم نمیاد بعد مثلا اردلانو کشتن ها
هانیه:هوم میفهمم اوکیه
من:مرسی
رفتم بالا تو اتاق
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
بابا:همینی که هست میخوای برو دنبالش نمیخوای هم باید بری باز راهی نداری
من:وای بابا وای بابا چقدر رو مخی
بابا:ادم با پدرش اینطوری حرف نمیزنه😐
من:خیلی بحث خوب و تاثیر گذاری بود برام ادرسو بفرست با دختره برم عمارت خودم
بابا:باشه برو خداحافظ
رفتم تو ماشین ماشینو روشن کردم و راه افتادم تا برسم ساعت 10 هست
دیانا
همه کارامو کردم کردم و برای اخرین بار بابا و مامانم حرف زدم و اماده شدم و لباس پوشیدم
ساعت رو نگاه کردم 09:50
من:خب مامان من دیگه برم 10 دقیقه دیگه مونده
مامانم گریه میکرد و ذکر میگفت
مامان:خدا به همراهت دختر قشنگم قربونت برم برو عزیزم
پیشونی مامانمو بوسیدم و رفتم پایین ساعتو نگاه کردم 10:00
یه ماشین مدل بالا جول در خونه بود رفتم سوار شدم ساکمو گذاشتم عقب
ارسلان
دختره اومد سوار شد ساکشو گذاشت عقب ماشین
تو طول راه کلا به پایین نگاه میکرد یه بار هم سرشو بالا نیورد
ظبط ماشین روشن بود
همینیم که هستیم
همه نشستن میریم برقصیم
رو همه دنیا چشارو بستیم
همه ساعتا رو زدیم شکستیم
همینیم که هستیم
همه یه شکلن ما برعکسیم
همینیم که هستیم
تا باهمیمیم نه نمیترسیم
همه قانونا رو زدیم شکستیم
یه یه یه
میرفتی و تنگ میشد دلت
برمیگردی قول بده
بزار هرکی هر چی گفت بگه
هر چی شد بشه
ًحرص دنیا رو نخور
تهش به ما چیش میرسه؟
این دیوونه سر تو
شهرو به اتیش میکشه
(همینیم که هستیم-وانتونز )
رسیدیم به عمارت
دیانا
رسیدیم بلاخره خیلی بزرگ بود عین یه قصر بود ولی خب اگه پسره تنها باشه این همه خونه به بزرگی به چه کارش میاد اخه خوب یه خونه کوچیکم بستش بود
ارسلان
ماشینو پارک کردم و دختره رو با ساکش پیاده کردم رفتیم بالا
با انگشت اشاره کردم به اتاق خودم
من:نگاه کن اون اتاق تو طبقه بالا برو وسایلتو بذار منتظرم بشین بیام
باشه ای گفت و رفت بالا
رفتم پیش هانیه
هانیه مسئول همه خدمتکارا بود
من:هانیه
هانیه:جانم ارباب
من:این دختره هست که باهام بود
هانیه:خب
من:دختر همونیه که اردلانو کشته به جا باباش اومده خونبس
هانیه:اهان قراره اینجا کار کنه؟
من:هوم میخوام خیلی بهش سخت بگیری باهاش بد رفتار نکن ولی خیلی کار بهش بده میفهمی که چی میگم
هانیه:هوم میفهم حالا چرا؟
من:نمد ازش خوشم نمیاد بعد مثلا اردلانو کشتن ها
هانیه:هوم میفهمم اوکیه
من:مرسی
رفتم بالا تو اتاق
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۹.۵k
۱۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.