گل رز♔
گل رز♔
#پارت16
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا"
از زبان راوی]
تعدادی از سرباز ها موقعِ شب درحال نگهبانی ـو گرم صحبت بودند.
یکی از سرباز ها با صدای خیلی ارومی گفت: امروز صبح پادشاه ناکاهارا رو دیدید؟
همه ی سربازا سری تکون دادن.
سرباز ادامه داد: این چند روز که پسرش جانشین پادشاه شده رفتارش خیلی تغییر کرده دیگه اونو شکنجه نمیده، بلکه خیلی نرم ـو اروم باهاش صحبت میکنه.
یکی از سربازا سری تکون داد ـو گفت: خوشحالم که دیگه به اون پسر کاری نداره ـو باهاش با ملاحضه رفتار میکنه.
_همه ی اینا جزء نقشه ـس.
همه به سمت اون صدا چرخیدن ـو با دیدن وزیر سریع از جاشون بلند شدن ـو کمی تعظیم کردن.
بر خلاف پادشاه، وزیر خون اشام خوبی بود ـو سرباز ها ترسی ازش نداشتن.
یکی از سرباز ها گفت: منظورتون از نقشه چیه جناب وزیر؟؟!
وزیر نفس عمیقی کشید ـو کفت: پادشاه ناکاهارا میدونه اگه پسرش از پادشاه بودن دلسرد بشه تو دردسر بزرگی میوفته، تصمیم ـه منطقی ای ـم هست اگه پسرش سمت روشنایی بره حکومتِ ناکاهارا از هم میپاشه ـو از بین میره.
بخاطر همین ـم هست که با پسرش بجای خشونت با مهربانی رفتار میکنه مگرنه همه ی این محبت ها الکی ـن.
یکی از سربازا سرشو پایین انداخت ـو گفت: پسره بیچاره، تو زندگیـش حتی یه بارم بهش محبت نشده ـو بعد این چند سال تازه داره بهش لطف میشه که اونم همه ـش نقشه ـس.
وزیر لبخندی زد ـو گفت: خیله خوب، همگی بجای اینکه بشینین یه جا ـو فقط تعریف کنین نگهبانی بدین خودتون میدونین اگه یه اتفاقی افتاد دوباره باید سر اون پسر خالی شه. درمورد این موضوع به هیچ کس نگید.
همه ی سربازا سری تکون دادن ـو سرِ کارشون برگشتن.
از زبان چویا]
روی تختم نشسته بودمو پامو توهم جمع کرده بودم ـو به این فکر میکردم که"چرا پدرم تغییر کرده" شاید بخاطر این بود که میخواست من دلسرد نشم یا...
سری تکون دادمو لعنتی زیر لب فرستادم.
امکان نداره که پدر همچین کاری بکنه، درسته از بچگی تا الان توسط پدرم شکنجه میشدم ـو بارها ـو بارها تحقیرم میکرد ـو پسره اوسامو رو به رخ ـم میکشید ولی امکان نداره فقط برای حکومت همچین کارِ خودخواهانه ای بکنه.
سرمو بین زانوهام فرو بردم ـو چشمامو بستم که یه دفعه بادِ سردی داخل اتاق اومد.
سرمو بالا بردم ـو با دیدن اون شخص سرجام خشکم زد.
با تعجب گفتم: تو... تو دقیقا اینجا چه غلطی میکنی؟؟!
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: مگه یادت نیست که امروز صبح به هم چی قول دادیم؟
سری تکون دادمو گفتم: چرا یادمه ولی...
جمله ـمو قطع کردم ـو با عصبانیت گفتم: هی، تو بهم درخواست دادی ولی من هیچی نگفتم چرا الکی ور ور میکنی؟؟
از پنجره داخل اومد ـو گفت: چه بخوای ـو چه نخوای من دلم میخواد باهات دوست باشم؛ راستی تو چرا لباسای سلطنتی نمیپوشی؟
از روی تخت بلند شدم ـو گفتم: با این لباسا راحت ترم(همون لباس خوابایی که خودمون میپوشیم).
با تعجب پرسیدم:حالا چجوری از بین این همه نگهبان تونستی بیای اتاقم؟!
لبخندی زد ـو گفت: ناسلامتی خون اشام ـم.
سرشو به سمت پنجره چرخوند ـو گفت: همین الاناس که خورشید طلوع کنه.
سمتم برگشت ـو با لبخند گفت: دنبالم بیا!!
ادامه دارد...
#پارت16
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا"
از زبان راوی]
تعدادی از سرباز ها موقعِ شب درحال نگهبانی ـو گرم صحبت بودند.
یکی از سرباز ها با صدای خیلی ارومی گفت: امروز صبح پادشاه ناکاهارا رو دیدید؟
همه ی سربازا سری تکون دادن.
سرباز ادامه داد: این چند روز که پسرش جانشین پادشاه شده رفتارش خیلی تغییر کرده دیگه اونو شکنجه نمیده، بلکه خیلی نرم ـو اروم باهاش صحبت میکنه.
یکی از سربازا سری تکون داد ـو گفت: خوشحالم که دیگه به اون پسر کاری نداره ـو باهاش با ملاحضه رفتار میکنه.
_همه ی اینا جزء نقشه ـس.
همه به سمت اون صدا چرخیدن ـو با دیدن وزیر سریع از جاشون بلند شدن ـو کمی تعظیم کردن.
بر خلاف پادشاه، وزیر خون اشام خوبی بود ـو سرباز ها ترسی ازش نداشتن.
یکی از سرباز ها گفت: منظورتون از نقشه چیه جناب وزیر؟؟!
وزیر نفس عمیقی کشید ـو کفت: پادشاه ناکاهارا میدونه اگه پسرش از پادشاه بودن دلسرد بشه تو دردسر بزرگی میوفته، تصمیم ـه منطقی ای ـم هست اگه پسرش سمت روشنایی بره حکومتِ ناکاهارا از هم میپاشه ـو از بین میره.
بخاطر همین ـم هست که با پسرش بجای خشونت با مهربانی رفتار میکنه مگرنه همه ی این محبت ها الکی ـن.
یکی از سربازا سرشو پایین انداخت ـو گفت: پسره بیچاره، تو زندگیـش حتی یه بارم بهش محبت نشده ـو بعد این چند سال تازه داره بهش لطف میشه که اونم همه ـش نقشه ـس.
وزیر لبخندی زد ـو گفت: خیله خوب، همگی بجای اینکه بشینین یه جا ـو فقط تعریف کنین نگهبانی بدین خودتون میدونین اگه یه اتفاقی افتاد دوباره باید سر اون پسر خالی شه. درمورد این موضوع به هیچ کس نگید.
همه ی سربازا سری تکون دادن ـو سرِ کارشون برگشتن.
از زبان چویا]
روی تختم نشسته بودمو پامو توهم جمع کرده بودم ـو به این فکر میکردم که"چرا پدرم تغییر کرده" شاید بخاطر این بود که میخواست من دلسرد نشم یا...
سری تکون دادمو لعنتی زیر لب فرستادم.
امکان نداره که پدر همچین کاری بکنه، درسته از بچگی تا الان توسط پدرم شکنجه میشدم ـو بارها ـو بارها تحقیرم میکرد ـو پسره اوسامو رو به رخ ـم میکشید ولی امکان نداره فقط برای حکومت همچین کارِ خودخواهانه ای بکنه.
سرمو بین زانوهام فرو بردم ـو چشمامو بستم که یه دفعه بادِ سردی داخل اتاق اومد.
سرمو بالا بردم ـو با دیدن اون شخص سرجام خشکم زد.
با تعجب گفتم: تو... تو دقیقا اینجا چه غلطی میکنی؟؟!
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: مگه یادت نیست که امروز صبح به هم چی قول دادیم؟
سری تکون دادمو گفتم: چرا یادمه ولی...
جمله ـمو قطع کردم ـو با عصبانیت گفتم: هی، تو بهم درخواست دادی ولی من هیچی نگفتم چرا الکی ور ور میکنی؟؟
از پنجره داخل اومد ـو گفت: چه بخوای ـو چه نخوای من دلم میخواد باهات دوست باشم؛ راستی تو چرا لباسای سلطنتی نمیپوشی؟
از روی تخت بلند شدم ـو گفتم: با این لباسا راحت ترم(همون لباس خوابایی که خودمون میپوشیم).
با تعجب پرسیدم:حالا چجوری از بین این همه نگهبان تونستی بیای اتاقم؟!
لبخندی زد ـو گفت: ناسلامتی خون اشام ـم.
سرشو به سمت پنجره چرخوند ـو گفت: همین الاناس که خورشید طلوع کنه.
سمتم برگشت ـو با لبخند گفت: دنبالم بیا!!
ادامه دارد...
۵.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.