i used to hate alphas
i used to hate alphas
p3
جونگکوک می دونست که مادرش درواقع خیلی به فکرشه... اون می دونست که زندگی برای امگاها چقدر سخته، اما ای کاش فقط کسی پیدا می شد که درکش می کرد... کسی که می تونست هانریون رو به عنوان فرزند یک امگا قبول کنه و ازش مراقبت کنه... اونوقت همه چیز عالی می شد...
...
مهمونی توی هتل مجللی بود و جونگکوک با این که مدتی از مهمونی رو پشت سر گذاشته بود، هنوز هم نتونسته بود کسی رو پیدا کنه تا باهاش صحبت کنه. البته عادی بود. جونگکوک توی مکان های شلوغ کمی احساس ناراحتی و اضطراب می کرد و معمولا برای شروع مکالمه زیادی خجالتی بود.
با برخورد با یک نفر، یکدفعه تعادلش رو از دست داد و لیوان شامپاینی که دستش بود، از دستش افتاد و شکست. پسری که به جونگکوک خورده بود سریع برگشت معذرت خواهی کرد.
"متأسفم آقا، من واقعاً معذرت می خوام، اصلا متوجه نشدم که بهتون برخورد کردم... من..."
اون پسر سرش رو بالا آورد و با دیدن جونگکوک لحظه ای از حرف زدن متوقف شد.
"تو... تو خودشی... تو کسی هستی که باید با من باشه!"
جونگکوک با تعجب نگاهی به اون پسر انداخت و بازوش رو از دست پسر بیرون کشید.
"ببخشید؟!"
پسر دوباره بازوی جونگکوک رو گرفت.
"من می خوام پیوند دائمیت باشم... تو تقدیر منی!"
جونگکوک نگاهی به چشم های مصمم اون پسر انداخت... اون بو... مطمئن بود که اون پسر یک آلفاست!
"تـ...تو یک آلفایی... ولم کن!"
آلفا... آلفا... آلفااااااا! جونگکوک ازشون متنفر بود! از همشون!
*فلش بک*
جونگکوک ترجیح می داد وقتش رو توی کتابخونه ی دبیرستان بگذرونه. از اول عادت کرده بود که دور و بر بچه های دیگه نباشه، اون هر روز نگاه های بد و پچ پچ های بچه ها رو می دید و می دونست همه ی این ها به خاطر امگا بودنشه... اما کاری از دستش برنمیومد جز اینکه ازشون دور بمونه. کتابش رو بست و کش و قوسی به بدنش داد و سرش رو روی میز گذاشت. اون وقت روز کتابخونه خیلی خلوت بود و جونگکوک می تونست از محیط خلوت اونجا لذت ببره. با شنیدن صدای در کتابخونه سرش رو بالا آورد و سه تا از همکلاسی هاش رو دید. آروم بلند شد و سمتشون رفت.
"چرا در رو بستید؟ شاید کسی بخواد بره یا بیاد.."
یکی از پسر ها لبخندی زد و به جونگکوک نزدیک تر شد... خیلی نزدیک... آروم در گوشش زمزمه کرد.
"جئون بیچاره... امگای احمق من... اینجا هیچکس جز ما نیست... و تو... تو با اون بوی شیرینت داری از صبح هممون رو دیوونه می کنی..."
پسر لبخند کثیفی زد و دستش رو لای موهای نرم جونگکوک فرو برد...
"آه... حتی همین الانم داری اون بو رو ساطع می کنی..."
جونگکوک نمی تونست حرکت کنه... انگار خشکش زده بود... چشم های سرخ اون پسر و آب دهنش که راه افتاده بود، جونگکوک رو بدجور ترسونده بود...
ادامه دارد...
p3
جونگکوک می دونست که مادرش درواقع خیلی به فکرشه... اون می دونست که زندگی برای امگاها چقدر سخته، اما ای کاش فقط کسی پیدا می شد که درکش می کرد... کسی که می تونست هانریون رو به عنوان فرزند یک امگا قبول کنه و ازش مراقبت کنه... اونوقت همه چیز عالی می شد...
...
مهمونی توی هتل مجللی بود و جونگکوک با این که مدتی از مهمونی رو پشت سر گذاشته بود، هنوز هم نتونسته بود کسی رو پیدا کنه تا باهاش صحبت کنه. البته عادی بود. جونگکوک توی مکان های شلوغ کمی احساس ناراحتی و اضطراب می کرد و معمولا برای شروع مکالمه زیادی خجالتی بود.
با برخورد با یک نفر، یکدفعه تعادلش رو از دست داد و لیوان شامپاینی که دستش بود، از دستش افتاد و شکست. پسری که به جونگکوک خورده بود سریع برگشت معذرت خواهی کرد.
"متأسفم آقا، من واقعاً معذرت می خوام، اصلا متوجه نشدم که بهتون برخورد کردم... من..."
اون پسر سرش رو بالا آورد و با دیدن جونگکوک لحظه ای از حرف زدن متوقف شد.
"تو... تو خودشی... تو کسی هستی که باید با من باشه!"
جونگکوک با تعجب نگاهی به اون پسر انداخت و بازوش رو از دست پسر بیرون کشید.
"ببخشید؟!"
پسر دوباره بازوی جونگکوک رو گرفت.
"من می خوام پیوند دائمیت باشم... تو تقدیر منی!"
جونگکوک نگاهی به چشم های مصمم اون پسر انداخت... اون بو... مطمئن بود که اون پسر یک آلفاست!
"تـ...تو یک آلفایی... ولم کن!"
آلفا... آلفا... آلفااااااا! جونگکوک ازشون متنفر بود! از همشون!
*فلش بک*
جونگکوک ترجیح می داد وقتش رو توی کتابخونه ی دبیرستان بگذرونه. از اول عادت کرده بود که دور و بر بچه های دیگه نباشه، اون هر روز نگاه های بد و پچ پچ های بچه ها رو می دید و می دونست همه ی این ها به خاطر امگا بودنشه... اما کاری از دستش برنمیومد جز اینکه ازشون دور بمونه. کتابش رو بست و کش و قوسی به بدنش داد و سرش رو روی میز گذاشت. اون وقت روز کتابخونه خیلی خلوت بود و جونگکوک می تونست از محیط خلوت اونجا لذت ببره. با شنیدن صدای در کتابخونه سرش رو بالا آورد و سه تا از همکلاسی هاش رو دید. آروم بلند شد و سمتشون رفت.
"چرا در رو بستید؟ شاید کسی بخواد بره یا بیاد.."
یکی از پسر ها لبخندی زد و به جونگکوک نزدیک تر شد... خیلی نزدیک... آروم در گوشش زمزمه کرد.
"جئون بیچاره... امگای احمق من... اینجا هیچکس جز ما نیست... و تو... تو با اون بوی شیرینت داری از صبح هممون رو دیوونه می کنی..."
پسر لبخند کثیفی زد و دستش رو لای موهای نرم جونگکوک فرو برد...
"آه... حتی همین الانم داری اون بو رو ساطع می کنی..."
جونگکوک نمی تونست حرکت کنه... انگار خشکش زده بود... چشم های سرخ اون پسر و آب دهنش که راه افتاده بود، جونگکوک رو بدجور ترسونده بود...
ادامه دارد...
۸.۸k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.