عشق مدرسه ای پارت چهاردهم
داستان از زبان راوی
هشت سال از این اتفاق میگذره و ا/ت چند سال افسرده شده بود و زیر نظر دکتر بود بعد از دو یا سه سال ا/ت بهتر میشه پدرش یه شرکت میزنه و بهترین شرکت کره میشه ا/ت تو این سال ها تونسته عشقش رو نسبت به جونگ کوک فراموش کنه اما همیشه با تکرار خاطراتش و آوردن اسمش نمیتونه خودش رو کنترول کنه و میزنه زیر گریه و این اتفاق نه یک بار نه دو بار بلکه بارها براش افتاده اما اون نسبت به این موضوع هر بار واکنش نشون میده و دیگه براش گریه کردن عادی شده ....
( همش از ا/ت نگیم از بقیه هم بگیم)
توی این سال ها که پدرش یه شرکت زده وضعیتش به پدر جونگ کوک خوب شده و اونا با هم شریک هستن و با هم کار میکنن آما ا/ت نمیدونه پدرش ا/ت نمیخواد خاطرات چند سال پیشش یادش بیاد و پدر کوک هم نسبت به این موضوع ناراحته و از پدر ا/ت عذر خواهی کرده
(امروز قراره یه اتفاق جالب بیفته بریم که با هم داشته باشیم)
پدر کوک و ا/ت خواستن بخاطر اینکه شراکت شون با هم قوی تره بشه ا/ت و جونگ کوک با هم ازدواج کنن ( اما یه درگیری های بین این دو عاشق رخ میده از همین الان تو ذهنم میخندم اینا هم میگم شما جون به لب بشید)
امروز روزی بود که اونا برای خواستگاری میان اما این دو کبوتر های عاشق نمیدونن
ادمین گل: خب بسه هر چه صحبت کردیم بریم سراغ زمان حال
ویو ا/ت
توی خواب نازم بودم که با صدای گوشی بیدار شدم اولش گرفتم خوابیدم که این راوی یا بهتر بگم ادمین مزاحم شد
راوی: پاشو دیگه امروز روز مهمیه
ا/ت: ولم کن میخوام بخوابم
راوی: بلند شوووووو
ا/ت: باشه بابا
مجبور شدم بلند بشم و برم دست و صورتم رو بشورم که امروز باید خودم رو خوشگل کنم چون خواستگار دارم هوفففف نمیخوام شوهر کنم
راوی: عروسی مبارک از من کادو دریافت نمیکنی
خدا: اون ا/ت کوچولو که سر به سرش میزاشتیم کجاست
راوی: بچه بزرگ شده
خدا: آره خیلی انشالله عروسیش رو میبینیم
رلوی: ما مهمان ویژه هستیم کادو نمیدیم
ا/ت: عهههههه بس کنید بابا عروسی کیلو چنده من بهمش میزنم
راوی و خدا: نمیزنی
ا/ت: میزنم
راوی: نمیزنی
ا/ت: میزنممممممم ( با داد)
راوی: خواهیم دید
خب رفتم دست صورتم رو شستم لباسم رو پوشیدم ناهار خوردم رفتم بازار یه لباس خوشگل گرفتم و اومدم خوبه ساعت ۶ باید ۷ آماده باشم برای همین یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و رفتم لباسم رو پوشیدم آرایش کردم ( عکس لباس اسلاید بعد خودم به شخصه لباس رو خیلی دوست دارم و چشمم رو گرفته)
تو اینه به خودم نگاه کردم وا چه چیگر شدم
راوی: اعتماد به نفس رو نگاه تو رو خدا
ا/ت: باشه نخوریمون
راوی: خوردنی نیستی گوشیت تلخه گیر میکنه تو گلوم مگه دیونه هستم تو رو بخورم( بچه ها این یه جواب دندون شکن استفاده کنید🤣🤣)و رفتم پایین پیش مامان و بابام
م.ا: به دخترم چه خوشگل شده
ا/ت: ممنون مامان
ادمین : یه سر بریم پیش دامادمون
ویو کوک
عهههههه بدم میاد از امروز باید برم به یه دختر ازدواج کنم و از ش خواستگاری کنم بدم میاد از دختره حتما زشته
راوی: کوک جان تو که دختره رو ندیدی
جونگ کوک: میدونم زشته
راوی: از کجا میدونی
جونگ کوک: 😡🤬😠
راوی: باشه باشه
رفتم لباسم رو که مامانم برام انتخاب کرده بود رو پوشیدم و آمدم پایین
م.ک: پسر دست گلم چه خوشگله
ب.ک: آماده ای
جونگ کوک: آره بریم😮💨
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم نمیدونم اینجا برام آشناست وقتی رسیدیم اون خونه برام آشنا بود نمیدونم یه جایی دیدمش از ماشین پیاده شدیم و رفتیم زنگ در خونه رو زدیم که در باز شد و یهو
ویو ا/ت
دیدم مهمون ها رسیدن مامانم گفت من در رو بار کنم رفتم در رو باز کردم که یهو
خماریییییییی
خب خب ادمین کرم داره 😁😁باید تا پارت بعد که یعنی فرداست صبر کنید این پارت رو به خواسته ی یکی نوشتم واگر نخ میخواستم همین رو هم فردا بنویسم اما چون ادمین خوبیم اینکار رو کردم😁😅🤣🤣
لایک کنید و من رو فالو کنید دوستون دارم بوس به کله همتون💋 🥰😍😘💝💖
هشت سال از این اتفاق میگذره و ا/ت چند سال افسرده شده بود و زیر نظر دکتر بود بعد از دو یا سه سال ا/ت بهتر میشه پدرش یه شرکت میزنه و بهترین شرکت کره میشه ا/ت تو این سال ها تونسته عشقش رو نسبت به جونگ کوک فراموش کنه اما همیشه با تکرار خاطراتش و آوردن اسمش نمیتونه خودش رو کنترول کنه و میزنه زیر گریه و این اتفاق نه یک بار نه دو بار بلکه بارها براش افتاده اما اون نسبت به این موضوع هر بار واکنش نشون میده و دیگه براش گریه کردن عادی شده ....
( همش از ا/ت نگیم از بقیه هم بگیم)
توی این سال ها که پدرش یه شرکت زده وضعیتش به پدر جونگ کوک خوب شده و اونا با هم شریک هستن و با هم کار میکنن آما ا/ت نمیدونه پدرش ا/ت نمیخواد خاطرات چند سال پیشش یادش بیاد و پدر کوک هم نسبت به این موضوع ناراحته و از پدر ا/ت عذر خواهی کرده
(امروز قراره یه اتفاق جالب بیفته بریم که با هم داشته باشیم)
پدر کوک و ا/ت خواستن بخاطر اینکه شراکت شون با هم قوی تره بشه ا/ت و جونگ کوک با هم ازدواج کنن ( اما یه درگیری های بین این دو عاشق رخ میده از همین الان تو ذهنم میخندم اینا هم میگم شما جون به لب بشید)
امروز روزی بود که اونا برای خواستگاری میان اما این دو کبوتر های عاشق نمیدونن
ادمین گل: خب بسه هر چه صحبت کردیم بریم سراغ زمان حال
ویو ا/ت
توی خواب نازم بودم که با صدای گوشی بیدار شدم اولش گرفتم خوابیدم که این راوی یا بهتر بگم ادمین مزاحم شد
راوی: پاشو دیگه امروز روز مهمیه
ا/ت: ولم کن میخوام بخوابم
راوی: بلند شوووووو
ا/ت: باشه بابا
مجبور شدم بلند بشم و برم دست و صورتم رو بشورم که امروز باید خودم رو خوشگل کنم چون خواستگار دارم هوفففف نمیخوام شوهر کنم
راوی: عروسی مبارک از من کادو دریافت نمیکنی
خدا: اون ا/ت کوچولو که سر به سرش میزاشتیم کجاست
راوی: بچه بزرگ شده
خدا: آره خیلی انشالله عروسیش رو میبینیم
رلوی: ما مهمان ویژه هستیم کادو نمیدیم
ا/ت: عهههههه بس کنید بابا عروسی کیلو چنده من بهمش میزنم
راوی و خدا: نمیزنی
ا/ت: میزنم
راوی: نمیزنی
ا/ت: میزنممممممم ( با داد)
راوی: خواهیم دید
خب رفتم دست صورتم رو شستم لباسم رو پوشیدم ناهار خوردم رفتم بازار یه لباس خوشگل گرفتم و اومدم خوبه ساعت ۶ باید ۷ آماده باشم برای همین یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و رفتم لباسم رو پوشیدم آرایش کردم ( عکس لباس اسلاید بعد خودم به شخصه لباس رو خیلی دوست دارم و چشمم رو گرفته)
تو اینه به خودم نگاه کردم وا چه چیگر شدم
راوی: اعتماد به نفس رو نگاه تو رو خدا
ا/ت: باشه نخوریمون
راوی: خوردنی نیستی گوشیت تلخه گیر میکنه تو گلوم مگه دیونه هستم تو رو بخورم( بچه ها این یه جواب دندون شکن استفاده کنید🤣🤣)و رفتم پایین پیش مامان و بابام
م.ا: به دخترم چه خوشگل شده
ا/ت: ممنون مامان
ادمین : یه سر بریم پیش دامادمون
ویو کوک
عهههههه بدم میاد از امروز باید برم به یه دختر ازدواج کنم و از ش خواستگاری کنم بدم میاد از دختره حتما زشته
راوی: کوک جان تو که دختره رو ندیدی
جونگ کوک: میدونم زشته
راوی: از کجا میدونی
جونگ کوک: 😡🤬😠
راوی: باشه باشه
رفتم لباسم رو که مامانم برام انتخاب کرده بود رو پوشیدم و آمدم پایین
م.ک: پسر دست گلم چه خوشگله
ب.ک: آماده ای
جونگ کوک: آره بریم😮💨
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم نمیدونم اینجا برام آشناست وقتی رسیدیم اون خونه برام آشنا بود نمیدونم یه جایی دیدمش از ماشین پیاده شدیم و رفتیم زنگ در خونه رو زدیم که در باز شد و یهو
ویو ا/ت
دیدم مهمون ها رسیدن مامانم گفت من در رو بار کنم رفتم در رو باز کردم که یهو
خماریییییییی
خب خب ادمین کرم داره 😁😁باید تا پارت بعد که یعنی فرداست صبر کنید این پارت رو به خواسته ی یکی نوشتم واگر نخ میخواستم همین رو هم فردا بنویسم اما چون ادمین خوبیم اینکار رو کردم😁😅🤣🤣
لایک کنید و من رو فالو کنید دوستون دارم بوس به کله همتون💋 🥰😍😘💝💖
۴.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.