💜فرشته🔮من🤍
💜فرشته🔮من🤍
پارت ۸
دیانا:بعد رعد برق این داستانا ی صفحه سیاه جلو تلوزیون اومد خب تا اینجاش بد نبود که یهو یه چهره بیریخت یه زن اومد جلو همون لحظه بود که جیغم رفت هوا
ارسلان:دیانا رو کشیدم تو بغلم زیر گوشش گفتم
نترس دیا کوچولوم من اینجام
دیانا:با این حرفش تعجب کردم ولی از بغلش بیرون نیومدم چون احساس آرامش داشتم تو بغلش
((یه ساعت بعد))
ارسلان:اومدم بگم دیانا که دیدم دیانا خوابش برده یجوری خوابش برد که لباش پف کرده بود الان فقط دلم میخواست لباشو بخورم همون جوری تو بغلم بردمش تو اتاقش رویه تخت پتو شم کشیدم روش و یه بوسه به پیشونیش زدم بعدش رفتم تو اتاق خودم و خیلی گرمم بود لباسمو کندم و با شلوارک رفتم رو تخت چند دیقه بعد خوابم برد
((سه صبح))
دیانا:یهو بیدار شدم از رو تخت پاشدم یهو ترسیدم نکنه اون پیر زن تو فیلم بیاد سراغم (الان چیکار کنم برم به ارسلان بگم نگم؟)میرم میگم رفتم دم اتاقش یه نفس عمیق کشیدم بعدشم در زدم دیدم جوابمو نمیده رفتم تو که دیدم ارسلان بدون لباس خوابیده بدن شیشتیکش داش دیوونم میکرد که یهو یادم افتاد برايه چی اومدم تو اتاق ارسلان رفتم بالا سرش و بخاطر اینکه خجالت نکشه چشامو بستم و صداش کردم ارسلان ارسلان دیدم بیدار نمیشه بلند گفتم ارسلاااااااان
ارسلان:یهو با صدای دیانا بیدار شدم چته؟
که دیدم چشاش بستس تازه متوجه شدم که لباس نپوشیدم سریع رفتم تیشرتمو که روی میزم پرت کرده بودم رو پوشیدم که دیانا گفت
دیانا:ببخشید(با مظلومیت)
ارسلان:😊چیکار داشتی؟
دیانا:میخوام برم دسشویی باهام میایی🥺
ارسلان:😂با خنده کردن بهش گفتم(چرا خودت نمیری)
دیانا:میترسم پیرزن تو فیلم بیاد سراغم اینو گفتم یهو صدای خندش بلندتر شد
ارسلان:چ...چی؟(با خنده)
دیانا:تلو خدا👈🏻👉🏻🥺
ارسلان:بریم کوچولو
دیانا:کوچولو خودتی
ارسلان:یه کاری نکن باهات نیاما
دیانا:خب برو
ارسلان:پس فعلا
دیانا:فکر نمی کردم بره(تو ذهنش)
دستشو گرفتم گفتم جون دیا بیا
ارسلان:نه نمیام
دیانا:دستمو از دستش جدا کردم گذاشتم رو صورتم و ادایه گریه کردن در آوردم گفتم ترو خدا من تنها باشم اون پیریه میاد منو میبره
ارسلان:میدونستم ادا در میاره واسه همین گفتم خب ببره
دیانا:دس از ادایه گریه کردن برداشتم و گفتم خب برو منم الان وسایلمو جم میکنم میرم خونمون
ارسلان:هه الان ۲/۳ شب
دیانا:صبح میشه که
ارسلان:میبینیم حالا برو دسشویی منم باهات میام بعد یبار نصفه شبی تو جات خیس نکنی بعد بیا و درستش کن
دیانا:بریم پس
ارسلان:دیا رفت دسشویی منم موندم پشت در تا بیاد
دیانا:اومدم از دسشویی بیرون بهش گفتم بریم
ارسلان:بریم
دیانا:بعد اینکه رفتیم ارسلان رفت اتاقش که یاد اون پیریه افتادم دباره رفتم در اتاقشو زدم که صداش از تو اتاق اومد
ارسلان:دیگه چته
دیانا:میشه بیام تو
ارسلان:بیا
دیانا:میشه امشب پیشت باشم
ارسلان:ینی چی؟
دیانا:چقد خنگه هوووف(تو ذهنش)
ینی میشه امشب کنا...رت...رو... تخت بخوابم
ارسلان:منکه از خدام بود بدونه چک و چونه گفتم باش بعدشم بغلش کردم خوابیدیم
ادامه دارد.....
حمایت لطفا
پارت ۸
دیانا:بعد رعد برق این داستانا ی صفحه سیاه جلو تلوزیون اومد خب تا اینجاش بد نبود که یهو یه چهره بیریخت یه زن اومد جلو همون لحظه بود که جیغم رفت هوا
ارسلان:دیانا رو کشیدم تو بغلم زیر گوشش گفتم
نترس دیا کوچولوم من اینجام
دیانا:با این حرفش تعجب کردم ولی از بغلش بیرون نیومدم چون احساس آرامش داشتم تو بغلش
((یه ساعت بعد))
ارسلان:اومدم بگم دیانا که دیدم دیانا خوابش برده یجوری خوابش برد که لباش پف کرده بود الان فقط دلم میخواست لباشو بخورم همون جوری تو بغلم بردمش تو اتاقش رویه تخت پتو شم کشیدم روش و یه بوسه به پیشونیش زدم بعدش رفتم تو اتاق خودم و خیلی گرمم بود لباسمو کندم و با شلوارک رفتم رو تخت چند دیقه بعد خوابم برد
((سه صبح))
دیانا:یهو بیدار شدم از رو تخت پاشدم یهو ترسیدم نکنه اون پیر زن تو فیلم بیاد سراغم (الان چیکار کنم برم به ارسلان بگم نگم؟)میرم میگم رفتم دم اتاقش یه نفس عمیق کشیدم بعدشم در زدم دیدم جوابمو نمیده رفتم تو که دیدم ارسلان بدون لباس خوابیده بدن شیشتیکش داش دیوونم میکرد که یهو یادم افتاد برايه چی اومدم تو اتاق ارسلان رفتم بالا سرش و بخاطر اینکه خجالت نکشه چشامو بستم و صداش کردم ارسلان ارسلان دیدم بیدار نمیشه بلند گفتم ارسلاااااااان
ارسلان:یهو با صدای دیانا بیدار شدم چته؟
که دیدم چشاش بستس تازه متوجه شدم که لباس نپوشیدم سریع رفتم تیشرتمو که روی میزم پرت کرده بودم رو پوشیدم که دیانا گفت
دیانا:ببخشید(با مظلومیت)
ارسلان:😊چیکار داشتی؟
دیانا:میخوام برم دسشویی باهام میایی🥺
ارسلان:😂با خنده کردن بهش گفتم(چرا خودت نمیری)
دیانا:میترسم پیرزن تو فیلم بیاد سراغم اینو گفتم یهو صدای خندش بلندتر شد
ارسلان:چ...چی؟(با خنده)
دیانا:تلو خدا👈🏻👉🏻🥺
ارسلان:بریم کوچولو
دیانا:کوچولو خودتی
ارسلان:یه کاری نکن باهات نیاما
دیانا:خب برو
ارسلان:پس فعلا
دیانا:فکر نمی کردم بره(تو ذهنش)
دستشو گرفتم گفتم جون دیا بیا
ارسلان:نه نمیام
دیانا:دستمو از دستش جدا کردم گذاشتم رو صورتم و ادایه گریه کردن در آوردم گفتم ترو خدا من تنها باشم اون پیریه میاد منو میبره
ارسلان:میدونستم ادا در میاره واسه همین گفتم خب ببره
دیانا:دس از ادایه گریه کردن برداشتم و گفتم خب برو منم الان وسایلمو جم میکنم میرم خونمون
ارسلان:هه الان ۲/۳ شب
دیانا:صبح میشه که
ارسلان:میبینیم حالا برو دسشویی منم باهات میام بعد یبار نصفه شبی تو جات خیس نکنی بعد بیا و درستش کن
دیانا:بریم پس
ارسلان:دیا رفت دسشویی منم موندم پشت در تا بیاد
دیانا:اومدم از دسشویی بیرون بهش گفتم بریم
ارسلان:بریم
دیانا:بعد اینکه رفتیم ارسلان رفت اتاقش که یاد اون پیریه افتادم دباره رفتم در اتاقشو زدم که صداش از تو اتاق اومد
ارسلان:دیگه چته
دیانا:میشه بیام تو
ارسلان:بیا
دیانا:میشه امشب پیشت باشم
ارسلان:ینی چی؟
دیانا:چقد خنگه هوووف(تو ذهنش)
ینی میشه امشب کنا...رت...رو... تخت بخوابم
ارسلان:منکه از خدام بود بدونه چک و چونه گفتم باش بعدشم بغلش کردم خوابیدیم
ادامه دارد.....
حمایت لطفا
۵.۶k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.