فیک تقاص پارت ۱۷
شاید ازش متنفر باشم شاید واسم رو مخ باشه ولی تو طول این سه هفته متوجه شدم که خیلی شبیه مامانمه اون مدل نگا کردنش واسم رومخه و فقط منو یاد مامانم میندازه وقتی نگام میکنه عصبیم میکنه و وقتی هم نگام نمیکنه دوباره عصبیم میکنه بدغذا بودنش هم مثل مامانمه
شاید به خاطر همینه وجودش واسم رومخ ولی خوبه
نمیخوام باشه ولی از اینکه هست خوشم میاد چون احساس میکنم مامانم کنارمه شاید هیچ شباهت ظاهری با هم نداشته باشم ولی منو یاد اون میندازه
رفتم عقب و با شونم به شدت به در ضربه زدم ولی در باز نشد دوباره حرکتم و تکرار کردم که ایندفعه در با شدت خیلی زیاد باز شد
کل زمین پر از شیشه خورده بود همه جا بهم ریخته بود وارد اتاق شدم هانا گوشه ی زمین کنار تخت افتاده بود دستاش پر خون بود رفتم سمتش دستاشو گرفتم تو دستم از مچ دستاش داشت به شدت خون میومد
بهوش بود ولی جون نداشت که بخواد تکون بخوره
با داد گفتم به نامجون زنگ بزن بیاد
دستاش و از تو دستم کشید بیرون و با صدای تحلیل رفته گفت دردش و دوست دارم ..... خیلی میسوزه ولی اهمیتی نداره .... میدونی چیه ؟! اولش نترسیدم اولش خوب بود ولی بعدش ترسیدم .... چون یه حس متفاوتی داشت ولی الان دیگه هیچ حسی ندارم ....
سریع ملحفه ی روی تخت و کشیدم و با دندونم پاره ش کردم و یه تیکه ازش کندم
یکی از دستای هانا رو گرفتم تو دستم و شروع کردم محکم پیچوندن دورش دست دیگه ش هم دقیقا همین کارو کردم
گفتم مردن قرار نیست حس خوبی داشته باشه ...
هانا گفت وقتی روحت مرده و فقط جسمت زنده ست دیگه حس خوب و بدش واست مهم نیست !
گفتم یعنی میخوای بمیری ؟
هانا گفت اره ...
گفتم میدونی تنهایی چه حسی داره ؟
هانا با بغض گفت بعد از مردن بهترین رفیقم فهمیدم ...
گفتم پس به خاطر اون زنده بمون
هانا گریه ش گرفته بود و گفت من بهش گفتم به خاطر من باهام بیا ولی اون گفت نه باید برم .. اون نیومد پس چرا من بمونم ...!
دقیقا حرکات و حرفای مامانم و میگه فقط با یه موقعیت متفاوت
با این تفاوت که مامان منو مجبور کردن خودکشی کنه و اون گفت وقتی نمیخوان باشم پس چرا بمونم ! دقیقا همون کلمات و تکرار میکنه فقط با تفاوت بعضی از کلمات ...
دوست داشتم یه نفر جلوم بود که واسم ارزشی نداشت و منو یاد هیچکس نمینداخت اینطوری با خیال راحت میتونستم از اینده ای که منتظرمه فرار کنم ولی کسی که جلوم نشسته منو یاد مامانم میندازه ، کسی که به خاطرش قبول کردم تو این مافیا بمونم و به این کار ادامه بدم ... من به خاطر مامانم مثل هوسوک و یونگی این عمارت و ترک نکردم اونا به راحتی ترک کردن فراموش کردن و رفتن ولی من نتونستم ترک کنم حتی نتونستم ازش فرار کنم
نمیخوام قضاوت کنم ... مامان اون موقع بهم گفت بزارم برم ولی من قبول نکردم شاید مامان اون موقع هم به اونا گفته بود برن و اونا با یه حس عذاب وجدان رفتن ... چون اونا مامان و خیلی دوست داشتن .. مطمئنا ترک کردن واسه شون سخت بوده
بچه ها حمایتم کنید
مرسی ❤❤
احتمالا فردا نباشم نتونم اپ کنم به خاطر همین امروز تلافیشو اپ کردم
شاید به خاطر همینه وجودش واسم رومخ ولی خوبه
نمیخوام باشه ولی از اینکه هست خوشم میاد چون احساس میکنم مامانم کنارمه شاید هیچ شباهت ظاهری با هم نداشته باشم ولی منو یاد اون میندازه
رفتم عقب و با شونم به شدت به در ضربه زدم ولی در باز نشد دوباره حرکتم و تکرار کردم که ایندفعه در با شدت خیلی زیاد باز شد
کل زمین پر از شیشه خورده بود همه جا بهم ریخته بود وارد اتاق شدم هانا گوشه ی زمین کنار تخت افتاده بود دستاش پر خون بود رفتم سمتش دستاشو گرفتم تو دستم از مچ دستاش داشت به شدت خون میومد
بهوش بود ولی جون نداشت که بخواد تکون بخوره
با داد گفتم به نامجون زنگ بزن بیاد
دستاش و از تو دستم کشید بیرون و با صدای تحلیل رفته گفت دردش و دوست دارم ..... خیلی میسوزه ولی اهمیتی نداره .... میدونی چیه ؟! اولش نترسیدم اولش خوب بود ولی بعدش ترسیدم .... چون یه حس متفاوتی داشت ولی الان دیگه هیچ حسی ندارم ....
سریع ملحفه ی روی تخت و کشیدم و با دندونم پاره ش کردم و یه تیکه ازش کندم
یکی از دستای هانا رو گرفتم تو دستم و شروع کردم محکم پیچوندن دورش دست دیگه ش هم دقیقا همین کارو کردم
گفتم مردن قرار نیست حس خوبی داشته باشه ...
هانا گفت وقتی روحت مرده و فقط جسمت زنده ست دیگه حس خوب و بدش واست مهم نیست !
گفتم یعنی میخوای بمیری ؟
هانا گفت اره ...
گفتم میدونی تنهایی چه حسی داره ؟
هانا با بغض گفت بعد از مردن بهترین رفیقم فهمیدم ...
گفتم پس به خاطر اون زنده بمون
هانا گریه ش گرفته بود و گفت من بهش گفتم به خاطر من باهام بیا ولی اون گفت نه باید برم .. اون نیومد پس چرا من بمونم ...!
دقیقا حرکات و حرفای مامانم و میگه فقط با یه موقعیت متفاوت
با این تفاوت که مامان منو مجبور کردن خودکشی کنه و اون گفت وقتی نمیخوان باشم پس چرا بمونم ! دقیقا همون کلمات و تکرار میکنه فقط با تفاوت بعضی از کلمات ...
دوست داشتم یه نفر جلوم بود که واسم ارزشی نداشت و منو یاد هیچکس نمینداخت اینطوری با خیال راحت میتونستم از اینده ای که منتظرمه فرار کنم ولی کسی که جلوم نشسته منو یاد مامانم میندازه ، کسی که به خاطرش قبول کردم تو این مافیا بمونم و به این کار ادامه بدم ... من به خاطر مامانم مثل هوسوک و یونگی این عمارت و ترک نکردم اونا به راحتی ترک کردن فراموش کردن و رفتن ولی من نتونستم ترک کنم حتی نتونستم ازش فرار کنم
نمیخوام قضاوت کنم ... مامان اون موقع بهم گفت بزارم برم ولی من قبول نکردم شاید مامان اون موقع هم به اونا گفته بود برن و اونا با یه حس عذاب وجدان رفتن ... چون اونا مامان و خیلی دوست داشتن .. مطمئنا ترک کردن واسه شون سخت بوده
بچه ها حمایتم کنید
مرسی ❤❤
احتمالا فردا نباشم نتونم اپ کنم به خاطر همین امروز تلافیشو اپ کردم
۴۰.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.