کوچولوی من - پارت 1️⃣ -
کوچولوی من - پارت 1️⃣ -
ویو یوری
ساعت ۱۱ ظهر بود اصلا حوصله هیچکسو نداشتم فقط میخواستم تو تختم بخوابم اما گوشیم زنگ خورد ، اخه چرا باید بهم اون مرتیکه زنگ میزد ؟
____
یوری : الو ؟
ب.ی : زود به این ادرسی که فرستادم میای فهمیدی ؟
یوری : چ..
____
یوری : مرتیکه رو مخ
پاشدم ی ابی به صورتم زدم و دوباره اومدم تو اتاقم ی لباس لش استین بلند سیاه با ی شلوار مشکی پوشیدم و ی کلاه هم گذاشتم سرم ، کلیدامو برداشتم و رفتم تا ی تاکسی بگیرم ، لعنتی این موقع ظهر اخه تاکسی گیر میاد ؟
____
بعد از ۲۰ مین رسیدم به اون جایی که اون پدر لعنتیم گف ، چه جای شیکی ام بود بهش نمیومد بیاد اینجا ، وارد ساختمون شدم و با صحنه ای که دیدم خشکم زده بود
____
یوری : ب-با-با ؟
پ.ی : لطفا منو ببخش دخترم
یوری : اینجا چه خبره اصلا ؟ تو کی هستی که رو سر بابام اصلحه گذاشتی ؟ (گریه)
تهیونگ : پس این دخترته ؟ در جریانی که بابات تو قمارش باخته ؟
یوری : سر م-من ش-شرط ب-ب-بسته بودی ؟(گریه)
تهیونگ : جوابشو بده دیگه
پ.ی : اره...
یوری : (گریش شدید تر میشه)
تهیونگ : تا ۷ روز محلت داری وسایلت رو کامل جمع کنی و خودتو اماده کنی بعد از ۷ روز میام دنبالت و میای پیش من فهمیدی ؟
یوری : ...
تهیونگ : فهمیدی ؟ (داد)
یوری : هق ا-اره هقق
تهیونگ : افرین ، پاشو مرتیکه هرزه اینم ۱ میلیون وونت گورتو گم کن دیگه نبینمت
پ.ی : (پا میشه و از اون محل سریع دور میشه)
یوری : م-میشه م-منو ب-برسونی خ-خونه ؟
تهیونگ : اره از رو زمینم پاشو نمیخوام انقد ضعیف باشی فهمیدی ؟
یوری : ب-بله چ-چشم
ویو یوری
داشتم اروم از رو زمین بلند میشدم که اون مرد مچ دستمو گرفت دقیقا همونجایی که به خودم اسیب زدم
یوری : اییی ایی دستمممم (گریش شدید میشه)
تهیونگ : چیشد ؟ (دست یوری رو ول میکنه)
یوری : ه-هیچی (سرشو میندازه پایین)
تهیونگ : اوک ، زود سوار ماشین شو ادرستم همین الان بگو
یوری : خیابون ....
تهیونگ : چرا پیش اینهمه خلافکار اخه ؟ (زیر لب حرف میزنه)
____
ویو ادمین
بخاطر ترافیک سنگین ۴۰ مین طول میکشه که به خونه یوری برسن و اون لحظه هم هیچ حرفی رد و بدل نمیشه
____
یوری : اها اینجاست ، ممنونم (اروم پیاده میشه و کمی خم میشه)
تهیونگ : تا هفته دیگه خداحافظ
ویو یوری
بعد خدافظی وارد خونه شدم و رفتم توی اتاقم تا لباسمو در بیارم ، لعنتی انقدر دستمو محکم فشار داده بود که دستم خونریزی کرده بود ، البته چندان مهم نبود چون من بهش عادت کرده بودم و خیلی برام لذت بخش بود ، دستام دیگه جایی برای زخمی نبودن نداشتن ، دیگه از زندگیم خسته شده بودم
____
ویو یوری
ساعت ۱۱ ظهر بود اصلا حوصله هیچکسو نداشتم فقط میخواستم تو تختم بخوابم اما گوشیم زنگ خورد ، اخه چرا باید بهم اون مرتیکه زنگ میزد ؟
____
یوری : الو ؟
ب.ی : زود به این ادرسی که فرستادم میای فهمیدی ؟
یوری : چ..
____
یوری : مرتیکه رو مخ
پاشدم ی ابی به صورتم زدم و دوباره اومدم تو اتاقم ی لباس لش استین بلند سیاه با ی شلوار مشکی پوشیدم و ی کلاه هم گذاشتم سرم ، کلیدامو برداشتم و رفتم تا ی تاکسی بگیرم ، لعنتی این موقع ظهر اخه تاکسی گیر میاد ؟
____
بعد از ۲۰ مین رسیدم به اون جایی که اون پدر لعنتیم گف ، چه جای شیکی ام بود بهش نمیومد بیاد اینجا ، وارد ساختمون شدم و با صحنه ای که دیدم خشکم زده بود
____
یوری : ب-با-با ؟
پ.ی : لطفا منو ببخش دخترم
یوری : اینجا چه خبره اصلا ؟ تو کی هستی که رو سر بابام اصلحه گذاشتی ؟ (گریه)
تهیونگ : پس این دخترته ؟ در جریانی که بابات تو قمارش باخته ؟
یوری : سر م-من ش-شرط ب-ب-بسته بودی ؟(گریه)
تهیونگ : جوابشو بده دیگه
پ.ی : اره...
یوری : (گریش شدید تر میشه)
تهیونگ : تا ۷ روز محلت داری وسایلت رو کامل جمع کنی و خودتو اماده کنی بعد از ۷ روز میام دنبالت و میای پیش من فهمیدی ؟
یوری : ...
تهیونگ : فهمیدی ؟ (داد)
یوری : هق ا-اره هقق
تهیونگ : افرین ، پاشو مرتیکه هرزه اینم ۱ میلیون وونت گورتو گم کن دیگه نبینمت
پ.ی : (پا میشه و از اون محل سریع دور میشه)
یوری : م-میشه م-منو ب-برسونی خ-خونه ؟
تهیونگ : اره از رو زمینم پاشو نمیخوام انقد ضعیف باشی فهمیدی ؟
یوری : ب-بله چ-چشم
ویو یوری
داشتم اروم از رو زمین بلند میشدم که اون مرد مچ دستمو گرفت دقیقا همونجایی که به خودم اسیب زدم
یوری : اییی ایی دستمممم (گریش شدید میشه)
تهیونگ : چیشد ؟ (دست یوری رو ول میکنه)
یوری : ه-هیچی (سرشو میندازه پایین)
تهیونگ : اوک ، زود سوار ماشین شو ادرستم همین الان بگو
یوری : خیابون ....
تهیونگ : چرا پیش اینهمه خلافکار اخه ؟ (زیر لب حرف میزنه)
____
ویو ادمین
بخاطر ترافیک سنگین ۴۰ مین طول میکشه که به خونه یوری برسن و اون لحظه هم هیچ حرفی رد و بدل نمیشه
____
یوری : اها اینجاست ، ممنونم (اروم پیاده میشه و کمی خم میشه)
تهیونگ : تا هفته دیگه خداحافظ
ویو یوری
بعد خدافظی وارد خونه شدم و رفتم توی اتاقم تا لباسمو در بیارم ، لعنتی انقدر دستمو محکم فشار داده بود که دستم خونریزی کرده بود ، البته چندان مهم نبود چون من بهش عادت کرده بودم و خیلی برام لذت بخش بود ، دستام دیگه جایی برای زخمی نبودن نداشتن ، دیگه از زندگیم خسته شده بودم
____
۶.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.