راکون کچولو مو صورتی p71
داداشم:«نرو»
من:«گشنمه اخه»
داداشم بلند شد دستمو گرفت و با خودش برد سفت در خروجی
من:«بچه آخه من الان نمیتونم برم بیرون بعدشم سرده»
داداشم:«سردته؟»
من:«یکم»
کاپشنشو در آورد و انداخت رو شونه هام
داداشم:«بگیرش و همینجا منتظر بمون جایی نری ها»
و سریع رفت بیرون
من:«هی کجا میری»اما اون دیگه رفته بود یه لحظه احساس خالی بودن کردم واقعا دو ماه و سه روز توی کما بودم؟ اما چرا؟ هیچی یادم نمیومد داداشم چرا اینجا بود؟ و اگه واقعا دو ماه و سه روز توی کما بودم چرا از ICU بیرونم نیاوردن؟چرا های زیادی توی سرم بود وقتی داداشم اومد همه شو میپرسم نگاهی به بیرون انداختم داداشم داشت میومد اما یه چیزی توی دستش بود سریع در رو باز کرد و اومد تو یه کاسه ی شیشه ایه بزرگ توی دستش بود که روش پلاستیک کشیده بودن توی اون کاسه پر از سوپ بود این دفعه اون منو نشوند روی صندلی و خواست شروع کنه به غذا دادن بهم
من:«مرسی داداش ولی ببین من خودم میتونم غذا بخورم»
داداشم:«نه تو نمیتونی»
و آخرش اون برنده شد بعد از اینکه کل سوپ رو بهم داد ظرف رو برداشت و گذاشت روی میز پذیرش
داداشم:«برو دستشویی بعدشم بخواب»
من:«هعی من کلی سوال ازت دارم»
داداشم:«من همین جام هروقت مشکلی داشتی میتونی بیای بهم بگی خب خب صبح میبینمت»
من:«ولی»
داداشم:«قول میدم صبح به همه ی سوالات جواب بدم به شرطی که کارایی که گفتم رو بکنی»
بلند شدم و به چشماش نگاه کردم روشن تر شده بودن
من:«باشه الان میرم ولی قبلش»
بغلش کردم و ازش خواستم که نگرانم نباشه محکم بغلم کرد و گفت که سعیشو میکنه اما قولی نمیده
از هم دیگه خداحافظی کردیم من رفتم به سمت دستشویی و اونم رفت سمت در خروج دستمو کشیدم روی شونم و با یه چیزی برخورد کرد وای کاپشنش پیشم جا موند سرم رو چرخوندم و به عقب نگاه کردم اما اون رفته بودش...
***
ساعت ملاقات از ساعت ۱۵:۰۰ شروع میشد تا ساعت ۱۶:۳۰
حدودای ساعت ۱۵:۳۵ بود که بابام و داداشم سر رسیدن از مسئول پذیرش جای اتاقم رو پرسیدن و بعد حدود ۲ دقیقه توی اتاق بودن
بعد از اینکه بابام احوالم و پرسید بغلم کرد و با داداشم کلی سرم غر زدن
حالا نوبت من بود که دونه دونه سوال هام رو بپرسم با اینکه قرار بود اولش از یکی از پرستار ها بپرسم اما حس کردم که میخوام از زبون خودشون بشنوم شروع کردم به پرسیدن سوالات:«اول از همه داداش تو چرا دیشب اینجا بودی؟»
داداشم:«یه هفته بعد اینکه اینجا بستری شدی یکی از نگهبانا از شغلش انصراف داد پس منم از فرصت استفاده کردم تا جاشو پر کنم و هر شب هم بهت سر بزنم»
من:«آخه من که چیزیم نشده بود...»
بابام و داداشم پوکر فیس نگام کردن
من:«گشنمه اخه»
داداشم بلند شد دستمو گرفت و با خودش برد سفت در خروجی
من:«بچه آخه من الان نمیتونم برم بیرون بعدشم سرده»
داداشم:«سردته؟»
من:«یکم»
کاپشنشو در آورد و انداخت رو شونه هام
داداشم:«بگیرش و همینجا منتظر بمون جایی نری ها»
و سریع رفت بیرون
من:«هی کجا میری»اما اون دیگه رفته بود یه لحظه احساس خالی بودن کردم واقعا دو ماه و سه روز توی کما بودم؟ اما چرا؟ هیچی یادم نمیومد داداشم چرا اینجا بود؟ و اگه واقعا دو ماه و سه روز توی کما بودم چرا از ICU بیرونم نیاوردن؟چرا های زیادی توی سرم بود وقتی داداشم اومد همه شو میپرسم نگاهی به بیرون انداختم داداشم داشت میومد اما یه چیزی توی دستش بود سریع در رو باز کرد و اومد تو یه کاسه ی شیشه ایه بزرگ توی دستش بود که روش پلاستیک کشیده بودن توی اون کاسه پر از سوپ بود این دفعه اون منو نشوند روی صندلی و خواست شروع کنه به غذا دادن بهم
من:«مرسی داداش ولی ببین من خودم میتونم غذا بخورم»
داداشم:«نه تو نمیتونی»
و آخرش اون برنده شد بعد از اینکه کل سوپ رو بهم داد ظرف رو برداشت و گذاشت روی میز پذیرش
داداشم:«برو دستشویی بعدشم بخواب»
من:«هعی من کلی سوال ازت دارم»
داداشم:«من همین جام هروقت مشکلی داشتی میتونی بیای بهم بگی خب خب صبح میبینمت»
من:«ولی»
داداشم:«قول میدم صبح به همه ی سوالات جواب بدم به شرطی که کارایی که گفتم رو بکنی»
بلند شدم و به چشماش نگاه کردم روشن تر شده بودن
من:«باشه الان میرم ولی قبلش»
بغلش کردم و ازش خواستم که نگرانم نباشه محکم بغلم کرد و گفت که سعیشو میکنه اما قولی نمیده
از هم دیگه خداحافظی کردیم من رفتم به سمت دستشویی و اونم رفت سمت در خروج دستمو کشیدم روی شونم و با یه چیزی برخورد کرد وای کاپشنش پیشم جا موند سرم رو چرخوندم و به عقب نگاه کردم اما اون رفته بودش...
***
ساعت ملاقات از ساعت ۱۵:۰۰ شروع میشد تا ساعت ۱۶:۳۰
حدودای ساعت ۱۵:۳۵ بود که بابام و داداشم سر رسیدن از مسئول پذیرش جای اتاقم رو پرسیدن و بعد حدود ۲ دقیقه توی اتاق بودن
بعد از اینکه بابام احوالم و پرسید بغلم کرد و با داداشم کلی سرم غر زدن
حالا نوبت من بود که دونه دونه سوال هام رو بپرسم با اینکه قرار بود اولش از یکی از پرستار ها بپرسم اما حس کردم که میخوام از زبون خودشون بشنوم شروع کردم به پرسیدن سوالات:«اول از همه داداش تو چرا دیشب اینجا بودی؟»
داداشم:«یه هفته بعد اینکه اینجا بستری شدی یکی از نگهبانا از شغلش انصراف داد پس منم از فرصت استفاده کردم تا جاشو پر کنم و هر شب هم بهت سر بزنم»
من:«آخه من که چیزیم نشده بود...»
بابام و داداشم پوکر فیس نگام کردن
۳.۴k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.