وانشات ارباب مافیا پارت 9
بونا: مطمئنم ات خودش از عمارت نرفته! اصلا چرا باید بره؟ ...با دستپاچگی و ناراحتی...
یکی از بادیگاردای عمارت اومد
بادیگارد: قربان دیشب ساعت 3و45 دقیقه به عمارت حمله کردن. همه بادیگاردا زخمی و بیهوش شدن!
کوک: یعنی ات رو اونا بردن! ...با ناراحتی و عصبانیت...(چه ترکیب جالبی)
*ویو ات*
وقتی چشمامو باز کردم توی یه جای تاریک مثل انباری به یه صندلی بسته شده بودم. شروع کردم گریه کردن. یهو در باز شد
^: بالاخره خانم کوچولو بیدار شدن! ...ترسناک...
ات: چرا منو اوردی اینجااا عوضییی ...با گریه...
(ات کلا با گریه اون مرتیکه کلا ترسناک)
^: مواظب زبونت باش وگرنه برات بد تموم میشه! تو هنوز منو نشناختی!
ات: مگه من چی کار کردممم؟
^: بزار ببینم؟ تو چرا توی خونه اونی؟
ات: هیچی! فقط اونجا زندگی می کنم!
^: نشد که! دوباره می پرسم، تو چرا توی خونه جئون بودی؟ خدمتکارم که نیستی!
ات: به خدا هیچی! راست میگمم!
^: خودت راه سخت رو انتخاب کردی! انقدر بزنینش به حرف بیاد!
انقدر زدنم که دیگه هیچی نفهمیدم.
*ویو کوکی*
2روز گذشته بود و من نه می دونستم کدوم یکی از دشمنامون به عمارت حمله کردن، نه خبری از ات داشتم!
تازه متوجه شده بودم یه حسایی به ات دارم.
همینطور کلافه نشسته بودم که یه پیام ناشناس به گوشیم اومد. سریع برداشتم.
پیام: اگه می خوای زنده ببینیش به ادرس ---------- بیا وگرنه جنازش به دستت میرسه!
یه عکسم بود. وقتی دیدم خونم به جوش اومد! توی عکس ات بیهوش روی زمین افتاده بود و کل سر و روش خونی بود!
سراسیمه بلند شدم. سوار ماشین شدم و رفتم اونجا. یه اتاق خرابه بیرون شهر بود که چندتا بادیگارد و جویونگ یکی از دشمنام بودن.
زدم همه بادیگاردا رو ناکار کردم. بعد از یه مبارزه با جویونگ روی زمین انداختمش و دستاشو از پشت گرفتم طوریکه نمی تونست تکون بخوره.
کوک: زود بگو ات کجاست وگرنه بد می بینی!
جویونگ هم از اونجایی که ترسو بود سریع گفت. دست و پاشو سریع بستم و به اون ادرس رفتم.
یه ساختمون متروکه بود. رفتم داخل. کلی گولاخ دیگه بودن. اونارم زدم ناکار کردم.
*ویو ات*
فکر کنم یه 2 روزی گذشته بود. هر چند وقت یه بار میومد همون سوالو می پرسید و حرفمو باور نمی کرد. بعدم به زیردستاش می گفت بزننم. دیگه جونی تو تنم نمونده بود. هی بیهوش می شدم و بهوش میومدم. بدنم بدجوری درد می کرد
حتی جون باز کردن چشمامم نداشتم. ولی انگار یه نفر با اونا درگیر شده بود. آروم چشمامو باز کردم، کوک بود. سریع اومد سمتم.
بزور خودمو کشیدم بغلش: جو..نگ..کو..ک
و سیاهی.
*ویو کوکی*
وقتی ات رو توی اون وضعیت دیدم خونم به جوش اومد. سریع براید استایل بغلش کردم و سمت عمارت رفتم و به دکتر شخصی عمارت زنگ زدم.
*ویو بونا*
از وقتی ات نیست احساس می کنم اون بونا قبلی نیستم. 2روزه خبری از ات نیست. همینطور کار می کردم که ارباب سریع از پله ها پایین اومد و رفت بیرون. فکر کنم خبری از ات شده. نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت.
اصلا متوجه گذر زمان نشدم. کارم که تموم شد رفتم اتاق خودمو ات.
که از پنجره ماشین اربابو دیدم. سراسیمه اومدم پایین. اون..اون..ات نیست بغل ارباب! خودشه!
بدو بدو رفتم جلو: ا..ت!!! چی شده؟؟ ...تعجب و نگرانی...
ات رو برد اتاق روی تخت گذاشت.
کوک: ات رو یکی از دشمنام به اسم جویونگ دزدیده بود! بهم پیام داد که اگه میخوای زنده ببینیش به این ادرس بیا وگرنه جنازش به دستت میرسه! انقدر هول شدم که حتی یه بادیگاردم با خودم نبردم ...با ناراحتی...
هوان از پشت در گفت دکتر اومده.
*دکتر آمد**اسم دکتر سانای*
دکتر وقتی ات رو دید تعجب کرد.
سانای: این ات نیست دفعه قبل از ترس بیهوش شده بود؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ ...با ناراحتی و تعجب...
کوک: یکی از دشمنام دزدیده بودنش، کتکش زدن ...ناراحت...
سانای: لطفا برید بیرون ببینم در چه وضعه.
بونا: میشه من بمونم؟
سانای: نسبتی باهاش داری؟
بونا: خواهرشم
سانای: باشه بمون.
*بعد معاینه دکتر*
سانای: زخماشو بستم میتونه وقتی بهوش اومد بانداشو باز کنه. این پمادم یه مدت بزنه جاشون نمونه.
کوک: خیلی ممنون
بونا: کی بهوش میاد؟
سانای: زیاد بیهوش نمی مونه الاناس بهوش بیاد.
بونا: من میرم غذا درست کنم و بدو بدو رفت.
یکی از بادیگاردای عمارت اومد
بادیگارد: قربان دیشب ساعت 3و45 دقیقه به عمارت حمله کردن. همه بادیگاردا زخمی و بیهوش شدن!
کوک: یعنی ات رو اونا بردن! ...با ناراحتی و عصبانیت...(چه ترکیب جالبی)
*ویو ات*
وقتی چشمامو باز کردم توی یه جای تاریک مثل انباری به یه صندلی بسته شده بودم. شروع کردم گریه کردن. یهو در باز شد
^: بالاخره خانم کوچولو بیدار شدن! ...ترسناک...
ات: چرا منو اوردی اینجااا عوضییی ...با گریه...
(ات کلا با گریه اون مرتیکه کلا ترسناک)
^: مواظب زبونت باش وگرنه برات بد تموم میشه! تو هنوز منو نشناختی!
ات: مگه من چی کار کردممم؟
^: بزار ببینم؟ تو چرا توی خونه اونی؟
ات: هیچی! فقط اونجا زندگی می کنم!
^: نشد که! دوباره می پرسم، تو چرا توی خونه جئون بودی؟ خدمتکارم که نیستی!
ات: به خدا هیچی! راست میگمم!
^: خودت راه سخت رو انتخاب کردی! انقدر بزنینش به حرف بیاد!
انقدر زدنم که دیگه هیچی نفهمیدم.
*ویو کوکی*
2روز گذشته بود و من نه می دونستم کدوم یکی از دشمنامون به عمارت حمله کردن، نه خبری از ات داشتم!
تازه متوجه شده بودم یه حسایی به ات دارم.
همینطور کلافه نشسته بودم که یه پیام ناشناس به گوشیم اومد. سریع برداشتم.
پیام: اگه می خوای زنده ببینیش به ادرس ---------- بیا وگرنه جنازش به دستت میرسه!
یه عکسم بود. وقتی دیدم خونم به جوش اومد! توی عکس ات بیهوش روی زمین افتاده بود و کل سر و روش خونی بود!
سراسیمه بلند شدم. سوار ماشین شدم و رفتم اونجا. یه اتاق خرابه بیرون شهر بود که چندتا بادیگارد و جویونگ یکی از دشمنام بودن.
زدم همه بادیگاردا رو ناکار کردم. بعد از یه مبارزه با جویونگ روی زمین انداختمش و دستاشو از پشت گرفتم طوریکه نمی تونست تکون بخوره.
کوک: زود بگو ات کجاست وگرنه بد می بینی!
جویونگ هم از اونجایی که ترسو بود سریع گفت. دست و پاشو سریع بستم و به اون ادرس رفتم.
یه ساختمون متروکه بود. رفتم داخل. کلی گولاخ دیگه بودن. اونارم زدم ناکار کردم.
*ویو ات*
فکر کنم یه 2 روزی گذشته بود. هر چند وقت یه بار میومد همون سوالو می پرسید و حرفمو باور نمی کرد. بعدم به زیردستاش می گفت بزننم. دیگه جونی تو تنم نمونده بود. هی بیهوش می شدم و بهوش میومدم. بدنم بدجوری درد می کرد
حتی جون باز کردن چشمامم نداشتم. ولی انگار یه نفر با اونا درگیر شده بود. آروم چشمامو باز کردم، کوک بود. سریع اومد سمتم.
بزور خودمو کشیدم بغلش: جو..نگ..کو..ک
و سیاهی.
*ویو کوکی*
وقتی ات رو توی اون وضعیت دیدم خونم به جوش اومد. سریع براید استایل بغلش کردم و سمت عمارت رفتم و به دکتر شخصی عمارت زنگ زدم.
*ویو بونا*
از وقتی ات نیست احساس می کنم اون بونا قبلی نیستم. 2روزه خبری از ات نیست. همینطور کار می کردم که ارباب سریع از پله ها پایین اومد و رفت بیرون. فکر کنم خبری از ات شده. نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت.
اصلا متوجه گذر زمان نشدم. کارم که تموم شد رفتم اتاق خودمو ات.
که از پنجره ماشین اربابو دیدم. سراسیمه اومدم پایین. اون..اون..ات نیست بغل ارباب! خودشه!
بدو بدو رفتم جلو: ا..ت!!! چی شده؟؟ ...تعجب و نگرانی...
ات رو برد اتاق روی تخت گذاشت.
کوک: ات رو یکی از دشمنام به اسم جویونگ دزدیده بود! بهم پیام داد که اگه میخوای زنده ببینیش به این ادرس بیا وگرنه جنازش به دستت میرسه! انقدر هول شدم که حتی یه بادیگاردم با خودم نبردم ...با ناراحتی...
هوان از پشت در گفت دکتر اومده.
*دکتر آمد**اسم دکتر سانای*
دکتر وقتی ات رو دید تعجب کرد.
سانای: این ات نیست دفعه قبل از ترس بیهوش شده بود؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ ...با ناراحتی و تعجب...
کوک: یکی از دشمنام دزدیده بودنش، کتکش زدن ...ناراحت...
سانای: لطفا برید بیرون ببینم در چه وضعه.
بونا: میشه من بمونم؟
سانای: نسبتی باهاش داری؟
بونا: خواهرشم
سانای: باشه بمون.
*بعد معاینه دکتر*
سانای: زخماشو بستم میتونه وقتی بهوش اومد بانداشو باز کنه. این پمادم یه مدت بزنه جاشون نمونه.
کوک: خیلی ممنون
بونا: کی بهوش میاد؟
سانای: زیاد بیهوش نمی مونه الاناس بهوش بیاد.
بونا: من میرم غذا درست کنم و بدو بدو رفت.
۷.۷k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.