داستان بچه گدا پارت هفت
خودش نفهمید چرا این کار رو کرد. شاید چون می ترسید که اصرار این پسر دلش رو نرم کنه. ناصر رو بین بچه ها برگردوندن. وقتی ساختمون رو دید احساس کرد دنیا روی سرش خراب شده. سنگینی شونه هاش رو نتونست تحمل کنه و خودش رو به سمت پله های ساختمون کشوند و روش نشست. وسایلش کنارش روی زمین افتادن. سرش رو بین دستش گذاشت. حمید چند لحظه با ناراحتی نگاهش کرد بعد ناراحت سوار ماشین شد و حرکت کرد.
ناصر صدای حرکت ماشین رو که شنید دیگه طاقت نیاورد و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد. دوست هاش دورش جمع شدن. چند ثانیه بدون حرکتی نگاهش کردن. معمولا بین اون ها کسی زیاد گریه نمی کرد. گریه نمی کردن چون ناز کشی نبود. گریه نمی کردن چون جوابش فقط فحش و کتک بود. گریه نمی کردن چون چاره ای نبود. گریه نمی کردن چون وقت گریه نداشتن همه ش باید کار می کردن و برای بقا می جنگیدن.
_ ناصر!
_ هی پسر!
_ داری گریه می کنی واقعا؟!
یکی از پسرها جلو اومد و دستش رو روی شونه ش گذاشت.
_ چی شده؟ کجا بودی؟
ناصر جوابی نداد و همون موقع مرد اومد.
_ چتونه همه یکجا جمع شدید؟ مگه ساعت کار نیست پس گمشید دنبال کارتون دیگه.
بچه ها بدون اعتراض از ترس مرد به سمت در رفتن اما هر چند قدم یکبار بر می گشتن و ناصر رو نگاه می کردن. یکی از دخترها پرسید:
_ این پسر نمیاد؟
مرد نگاهی به ناصر کرد و گفت:
_ نه ناصر نمیاد.
اون روز رو ناصر عزاداری کرد و غذا هم تا شب نخورد. از فردا سعی کرد به زندگی معمولی خودش برگرده اما مدام احساس می کرد یک باری روی دوشش که برداشته نمیشه و نمیشه با کسی درباره ش صحبت کنه. شب ها وقتی بقیه می خوابیدن بیدار می موند و در تصورش بودن در یک خانواده رو داستان سازی می کرد. با اینکه خیلی خسته بود و فرداش چرتی میشد اما این کار تنها لحظات شاد روزهاش بود.
یک هفته از اون ماجرا گذشت. ناصر توی این یک هفته دو کیلو کم کرده بود و چون کم خونی هم داشت سرگیجه های طولانی مدت می گرفت. یک روز توی اتاقک داشت لوازمی که نفروخته بود رو سرجاش می ذاشت که صدای داد مرد اومد:
_ ناصر! ناصر پسر بدوووو!
وحشت کرد و به سرعت بیرون دوید. یکدفعه سرجاش خشک شد. با دیدن وانت خشک شد. با دیدن حمید که کنار مرد ایستاده و با لبخند نگاهش می کنه خشک شد. یکدفعه در کنار راننده باز شد و چشمه بیرون اومد و با لبخند و چشم های درخشان به پسر نگاه کرد. دست های ناصر شروع به لرزیدن کرد. چشمه دست هاش رو از هم باز کرد. ناصر زیر گریه زد.
_ مامان!
و به سمت چشمه پرواز کرد و توی آغوشش فرو رفت. چند دقیقه گریه می کرد و کاری نمی تونست انجام بده.
با دوست هاش خداحافظی کرد و به سمت خونه جدیدش راه افتاد. تمام طول راه لوازم کمش رو توی بغلش گرفته بود و گاهی به مادر جدیدش و گاهی به پدر جدیدش نگاه می کرد.
ناصر صدای حرکت ماشین رو که شنید دیگه طاقت نیاورد و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد. دوست هاش دورش جمع شدن. چند ثانیه بدون حرکتی نگاهش کردن. معمولا بین اون ها کسی زیاد گریه نمی کرد. گریه نمی کردن چون ناز کشی نبود. گریه نمی کردن چون جوابش فقط فحش و کتک بود. گریه نمی کردن چون چاره ای نبود. گریه نمی کردن چون وقت گریه نداشتن همه ش باید کار می کردن و برای بقا می جنگیدن.
_ ناصر!
_ هی پسر!
_ داری گریه می کنی واقعا؟!
یکی از پسرها جلو اومد و دستش رو روی شونه ش گذاشت.
_ چی شده؟ کجا بودی؟
ناصر جوابی نداد و همون موقع مرد اومد.
_ چتونه همه یکجا جمع شدید؟ مگه ساعت کار نیست پس گمشید دنبال کارتون دیگه.
بچه ها بدون اعتراض از ترس مرد به سمت در رفتن اما هر چند قدم یکبار بر می گشتن و ناصر رو نگاه می کردن. یکی از دخترها پرسید:
_ این پسر نمیاد؟
مرد نگاهی به ناصر کرد و گفت:
_ نه ناصر نمیاد.
اون روز رو ناصر عزاداری کرد و غذا هم تا شب نخورد. از فردا سعی کرد به زندگی معمولی خودش برگرده اما مدام احساس می کرد یک باری روی دوشش که برداشته نمیشه و نمیشه با کسی درباره ش صحبت کنه. شب ها وقتی بقیه می خوابیدن بیدار می موند و در تصورش بودن در یک خانواده رو داستان سازی می کرد. با اینکه خیلی خسته بود و فرداش چرتی میشد اما این کار تنها لحظات شاد روزهاش بود.
یک هفته از اون ماجرا گذشت. ناصر توی این یک هفته دو کیلو کم کرده بود و چون کم خونی هم داشت سرگیجه های طولانی مدت می گرفت. یک روز توی اتاقک داشت لوازمی که نفروخته بود رو سرجاش می ذاشت که صدای داد مرد اومد:
_ ناصر! ناصر پسر بدوووو!
وحشت کرد و به سرعت بیرون دوید. یکدفعه سرجاش خشک شد. با دیدن وانت خشک شد. با دیدن حمید که کنار مرد ایستاده و با لبخند نگاهش می کنه خشک شد. یکدفعه در کنار راننده باز شد و چشمه بیرون اومد و با لبخند و چشم های درخشان به پسر نگاه کرد. دست های ناصر شروع به لرزیدن کرد. چشمه دست هاش رو از هم باز کرد. ناصر زیر گریه زد.
_ مامان!
و به سمت چشمه پرواز کرد و توی آغوشش فرو رفت. چند دقیقه گریه می کرد و کاری نمی تونست انجام بده.
با دوست هاش خداحافظی کرد و به سمت خونه جدیدش راه افتاد. تمام طول راه لوازم کمش رو توی بغلش گرفته بود و گاهی به مادر جدیدش و گاهی به پدر جدیدش نگاه می کرد.
۱.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.