تک پارتی
"بخشش"
******
×:هوفف....بالاخره تموم شد...دیگه مافیا نیستم*نفس عمیق
_:مینهی!بابا بیا ناهار*داد
×:اومدم بابا تهیونگ*داد
و با دو از بالکن اومدم بیرون و سمت آشپزخونه رفتم...
×:بابایه عصیصم چ کرده*خنده
_:هوم...گفتم امروز ک کمپانی بم مرخصی داد خودم برات غذا درست کنم پرنسس*لپ مینهی رو میکشه>
×:هوم...میسی باباییی... ولی لازم نبود اینهمه زحمت بکشیااا
_:خودم دوس داشتم....
مینهی نشست رو صندلی,تهیونگ خاست براش غذا بکشه ک تلفنش زنگ خورد...
_:بله؟
_:حتما باید بیام؟
_:اوه,چشم خودمو میرسونم*گوشی رو قطع کرد>
_:پرنسس,مثل اینکه نمیزارن ما ی روز پیش هم باشیم,باید برم کمپانی...
×:هوم...چقد بد...*ناراحت
تهیونگ دختر "¹⁹" ساله شو ب آغوش کشید و لب زد:دفه بعدی میریم رستوران,باشه پرنسس؟الانم ناراحت نباش بانو!
×:هیم...باشههه آپا*لبخند
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و رفت حاضر شه....
بعد چند مین از دخترش خدافظی کرد و ب طرف کمپانی رفت...
"مینهی":
بعد رفتن بابا تهیونگ رفتم تو بالکن...
فندک کوچیکمو از جیبم برداشتم همینطور جعبه سیگارم رو....*بچه تهیونگ هم سیگاری شد رف🫥>
سیگارمو روشن کردم و ب لب هام رسوندم....
چند پک ازش کشیدم....
خاستم ی سیگار دیگه بردارم ک صدایه زنگ خونه اومد*مستر جئون خوش آمد🫥>
×:فاک...
سیگار دستمو انداختم پایین از بالکن....
جعبه سیگار رو حواسم نبود اون رو گذاشتم...سریع ابمیوه روی میز رو برداشتم کمی ازش خوردم تا بوی سیگار از دهنم بره ک زنگ خونه دوباره خورد...
+:مینهیااا*داد
×:بدون اینکه توجه کنم صدایه عمو جونگ کوکه سریع در رو باز کردم و لبخند فیکی زدم تا استرسم رو متوجه نشه...
+:مینهیااا...تو بزرگ شدی یا من پیر شدم؟
×:یااا...عمو هنوز جوونی و سکسی*چشمک
+:*خنده خرگوشی🐰>
+:ببینم بوی سیگار نمیاد؟
×:هان؟چ...چی نباباااا*استرس
+:نکنه...*میاد نزدیک مینهی>
+:مینهی...تو...تو سیگار میکشی؟*تعجب>
×:چی؟ ن بابا بوی سوختگی غذاس,بابا تهیونگ بلد نبود غذا خوب درس کنه برا همین سوخت برا اونه*آره جون عمت,بچم ب اون خوبی غذا پخته اون وقت...>
+:ک اینطور....
بعد رفت سمت بالکن....*واس اینکه تو فضایه آزاد آدما سیگار میکشن ک بوش تو خونه نمونه*
جونگ کوک جعبه ی سیگار روی نرده دید...
+:مینهی*داد
×:ع...مو...لطفا...هق...ب...ب بابام نگو*گریه
جونگ کوک نفس حرصیشو بیرون داد...
اما تو این بین در خونه باز شد و تهیونگ وارد شد...
×:عمو لطفا*گریه
تهیونگ دید ک هر دو تو بالکن هستن دوید تو بالکن و جعبه سیگار رو دست جونگ کوک و مینهی رو گریون دید...
و همون لحظه متوجه شد ک دخترش سیگار میکشه....*خو کیم تهیونگه دیگ؟>_:مینهی!...تو...
دختر دوید سمت پدرش و خودشو تو آغوشش انداخت و لب زد:هق...بابا...من...من ترک میکنم.ببخش منو...هق...هق منو ببخش*
_:اشک نریز،"بخشیدمت".فقط دیگه سمت اینجور چیزا نرو.
******
×:هوفف....بالاخره تموم شد...دیگه مافیا نیستم*نفس عمیق
_:مینهی!بابا بیا ناهار*داد
×:اومدم بابا تهیونگ*داد
و با دو از بالکن اومدم بیرون و سمت آشپزخونه رفتم...
×:بابایه عصیصم چ کرده*خنده
_:هوم...گفتم امروز ک کمپانی بم مرخصی داد خودم برات غذا درست کنم پرنسس*لپ مینهی رو میکشه>
×:هوم...میسی باباییی... ولی لازم نبود اینهمه زحمت بکشیااا
_:خودم دوس داشتم....
مینهی نشست رو صندلی,تهیونگ خاست براش غذا بکشه ک تلفنش زنگ خورد...
_:بله؟
_:حتما باید بیام؟
_:اوه,چشم خودمو میرسونم*گوشی رو قطع کرد>
_:پرنسس,مثل اینکه نمیزارن ما ی روز پیش هم باشیم,باید برم کمپانی...
×:هوم...چقد بد...*ناراحت
تهیونگ دختر "¹⁹" ساله شو ب آغوش کشید و لب زد:دفه بعدی میریم رستوران,باشه پرنسس؟الانم ناراحت نباش بانو!
×:هیم...باشههه آپا*لبخند
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و رفت حاضر شه....
بعد چند مین از دخترش خدافظی کرد و ب طرف کمپانی رفت...
"مینهی":
بعد رفتن بابا تهیونگ رفتم تو بالکن...
فندک کوچیکمو از جیبم برداشتم همینطور جعبه سیگارم رو....*بچه تهیونگ هم سیگاری شد رف🫥>
سیگارمو روشن کردم و ب لب هام رسوندم....
چند پک ازش کشیدم....
خاستم ی سیگار دیگه بردارم ک صدایه زنگ خونه اومد*مستر جئون خوش آمد🫥>
×:فاک...
سیگار دستمو انداختم پایین از بالکن....
جعبه سیگار رو حواسم نبود اون رو گذاشتم...سریع ابمیوه روی میز رو برداشتم کمی ازش خوردم تا بوی سیگار از دهنم بره ک زنگ خونه دوباره خورد...
+:مینهیااا*داد
×:بدون اینکه توجه کنم صدایه عمو جونگ کوکه سریع در رو باز کردم و لبخند فیکی زدم تا استرسم رو متوجه نشه...
+:مینهیااا...تو بزرگ شدی یا من پیر شدم؟
×:یااا...عمو هنوز جوونی و سکسی*چشمک
+:*خنده خرگوشی🐰>
+:ببینم بوی سیگار نمیاد؟
×:هان؟چ...چی نباباااا*استرس
+:نکنه...*میاد نزدیک مینهی>
+:مینهی...تو...تو سیگار میکشی؟*تعجب>
×:چی؟ ن بابا بوی سوختگی غذاس,بابا تهیونگ بلد نبود غذا خوب درس کنه برا همین سوخت برا اونه*آره جون عمت,بچم ب اون خوبی غذا پخته اون وقت...>
+:ک اینطور....
بعد رفت سمت بالکن....*واس اینکه تو فضایه آزاد آدما سیگار میکشن ک بوش تو خونه نمونه*
جونگ کوک جعبه ی سیگار روی نرده دید...
+:مینهی*داد
×:ع...مو...لطفا...هق...ب...ب بابام نگو*گریه
جونگ کوک نفس حرصیشو بیرون داد...
اما تو این بین در خونه باز شد و تهیونگ وارد شد...
×:عمو لطفا*گریه
تهیونگ دید ک هر دو تو بالکن هستن دوید تو بالکن و جعبه سیگار رو دست جونگ کوک و مینهی رو گریون دید...
و همون لحظه متوجه شد ک دخترش سیگار میکشه....*خو کیم تهیونگه دیگ؟>_:مینهی!...تو...
دختر دوید سمت پدرش و خودشو تو آغوشش انداخت و لب زد:هق...بابا...من...من ترک میکنم.ببخش منو...هق...هق منو ببخش*
_:اشک نریز،"بخشیدمت".فقط دیگه سمت اینجور چیزا نرو.
۴.۸k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.